دوازدهمین صورت فلکی منطقه البروج که در نیمکرۀ شمالی قرار دارد، دوازدهمین برج از برج های دوازده گانه برابر با اسفند در علم زیست شناسی ماهی حوت جنوبی: از صورت های فلکی جنوبی، ستارۀ درخشان فم الحوت جزء آن است، ماهی جنوبی
دوازدهمین صورت فلکی منطقه البروج که در نیمکرۀ شمالی قرار دارد، دوازدهمین برج از برج های دوازده گانه برابر با اسفند در علم زیست شناسی ماهی حوت جنوبی: از صورت های فلکی جنوبی، ستارۀ درخشان فم الحوت جزء آن است، ماهی جنوبی
وقت چیزی یا کاری، فرصت، بار، دفعه، کرت، مرتبه، برای مثال به روزی دو نوبت برآرای خوان / سران سپه را یکایک بخوان (نظامی۵ - ۱۰۹۳)، دوران، زمان، امری که دارای نظم و ترتیب باشد، قراول، کشیک، طبل، کوس، کوس یا دهل بزرگی که چند بار در شب و روز در بارگاه سلاطین نواخته می شد، بارگاه، خیمۀ بزرگ
وقت چیزی یا کاری، فرصت، بار، دفعه، کرت، مرتبه، برای مِثال به روزی دو نوبت برآرای خوان / سران سپه را یکایک بخوان (نظامی۵ - ۱۰۹۳)، دوران، زمان، امری که دارای نظم و ترتیب باشد، قراول، کشیک، طبل، کوس، کوس یا دهل بزرگی که چند بار در شب و روز در بارگاه سلاطین نواخته می شد، بارگاه، خیمۀ بزرگ
توبه. توبه: بر او باید پیوست... آنگاه... انابت مفید نباشد، نه راه بازگشتن مهیا... و نه طریق توبت آسان. (کلیله و دمنه). عهدهای شکسته را چه طریق چاره هم توبتست و شعابی. سعدی. رجوع به توبه شود
توبه. توبه: بر او باید پیوست... آنگاه... انابت مفید نباشد، نه راه بازگشتن مهیا... و نه طریق توبت آسان. (کلیله و دمنه). عهدهای شکسته را چه طریق چاره هم توبتست و شعابی. سعدی. رجوع به توبه شود
ماهی، (منتهی الارب)، سمک، (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، ماهی بزرگ، ج، احوات، حوته، حیتان، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : بهتر از حوت به آب اندر وز رنگ بکوه تیزتر ز آب بشیب اندر و ز آتش بفراز، منوچهری، ، برجی است در آسمان، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، یکی از دو خانه و بیت مشتری است و خانه دیگر او قوس است، (یادداشت مرحوم دهخدا از مفاتیح)، برج دوازدهم از بروج دوازده گانه فلکی، (ناظم الاطباء)، نام صورتی از صور بروج دوازده گانه و آن برج دوازدهم باشد چون از حمل آغاز کنی و آنرا بر مثال دو ماهی توهم کنند دنبال هر دو بهم پیوسته و کواکب آن سی و چهار است و بیرون از صورت چهار کوکب، (از جهان دانش)، - حوت جنوبی، نام صورتی از صور فلکیه از ناحیۀ جنوبی و آنرا بر مثال ماهیی بزرگ توهم کنند و کواکب آن یازده است و بیرون صورت شش کوکب و از کواکب این صورت فم الحوت جنوبی است کوکبی روشن از قدر اول، (از جهان دانش)، - حوت شمالی، یکی از حوتین که سرش بسوی مراق کشیده و آنرا حوت مقدم نیز نامند، (جهان دانش)، - حوت غربی، یکی از حوتین که موازی ضلع جنوبی مربع فرس است، (جهان دانش)، - حوت گردون، برج حوت، (ناظم الاطباء)، - حوت مقدم، حوت شمالی
ماهی، (منتهی الارب)، سمک، (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، ماهی بزرگ، ج، احوات، حَوَتَه، حیتان، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : بهتر از حوت به آب اندر وز رنگ بکوه تیزتر ز آب بشیب اندر و ز آتش بفراز، منوچهری، ، برجی است در آسمان، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، یکی از دو خانه و بیت مشتری است و خانه دیگر او قوس است، (یادداشت مرحوم دهخدا از مفاتیح)، برج دوازدهم از بروج دوازده گانه فلکی، (ناظم الاطباء)، نام صورتی از صور بروج دوازده گانه و آن برج دوازدهم باشد چون از حمل آغاز کنی و آنرا بر مثال دو ماهی توهم کنند دنبال هر دو بهم پیوسته و کواکب آن سی و چهار است و بیرون از صورت چهار کوکب، (از جهان دانش)، - حوت جنوبی، نام صورتی از صور فلکیه از ناحیۀ جنوبی و آنرا بر مثال ماهیی بزرگ توهم کنند و کواکب آن یازده است و بیرون صورت شش کوکب و از کواکب این صورت فم الحوت جنوبی است کوکبی روشن از قدر اول، (از جهان دانش)، - حوت شمالی، یکی از حوتین که سرش بسوی مراق کشیده و آنرا حوت مقدم نیز نامند، (جهان دانش)، - حوت غربی، یکی از حوتین که موازی ضلع جنوبی مربع فرس است، (جهان دانش)، - حوت گردون، برج حوت، (ناظم الاطباء)، - حوت مقدم، حوت شمالی
کرت. مرتبه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). دفعه. دور. (ناظم الاطباء). ره. راه. دست. (یادداشت مؤلف). نوبه. نوبه: مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر و بم گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه... نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه. منوچهری. سیم نوبت هزار دینار دیگر بستد و دردل آورد که آن اندیشۀ بد بود. (قصص الانبیاء ص 176). هاجر تشنه شد و به طلب آب به کوه صفا شد، هفت نوبت از این کوه تا بدان کوه رفت. (قصص الانبیاء ص 50). وآن سنت شد که همه حاجیان هفت نوبت از این کوه بدان کوه روند. (قصص الانبیاء ص 50). نفس من ز درد همنفسان چند نوبت به یک زمان بگسست. خاقانی. در یک نوبت هزار نفر از وجوه دیلم از حشم الیسع جدا شدند و به حضرت عضدالدوله پیوستند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290). به روزی دو نوبت برآرای خوان سران سپه را یکایک بخوان. نظامی. دگر نوبت آمد به نزدیک شاه نکرد آن فرومایه در وی نگاه. سعدی. سگی را لقمه ای هرگز فراموش نگردد گر زنی صدنوبتش سنگ. سعدی. پدر گفت ای پسر تو را در این نوبت فلک یاری کرد. (گلستان). ، وقت چیزی. (غیاث اللغات). وقت. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). هنگام. زمان.موقع. (ناظم الاطباء). وقت کار کسی بعد از آنکه همان کار را پیش از او کسی انجام داده یا بعد از او انجام دهد. (فرهنگ فارسی معین). پستا. (یادداشت مؤلف) : مار یغتنج اگرت دی بگزید نوبت مار افعی است امروز. شهید (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مگر کز شمار تو آید پدید که نوبت به فرزند من چون رسید. فردوسی (از فرهنگ فارسی معین). از این پس همه نوبت ماست رزم تو را جای تخت است و بگماز و بزم. فردوسی. مرا بود نوبت برفت آن جوان ز دردش منم چون تن بی روان. فردوسی. باش تا سال دگر نوبت که را خواهد بدن تا که رامی بایدم زد بر سر وی پوستین. منوچهری. من که ابوالفضلم ایستاده بودم نوبت مرا بود. (تاریخ بیهقی ص 404). آواز ز عشاق برآمد که فلان شب معراج دگر نوبت خاقانی ما بود. خاقانی. چون به سخن نوبت عیسی رسید عیب رها کرد و به معنی رسید. نظامی. ما همه کردیم کار خویش را نوبت تو شد بجنبان ریش را. مولوی. دور مجنون گذشت و نوبت ماست هر کسی پنج روزه نوبت اوست. سعدی. به نوبتند ملوک اندر این سپنج سرای کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای. سعدی. گر پنج نوبتت به در قصر می زنند نوبت به دیگری بگذاری و بگذری. سعدی. نوبت زدند نوبت عیش است ساقیا عیشم به روی تازۀخود تازه کن بیا. حسن دهلوی (از آنندراج). - امثال: آسیا به نوبت: به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را. ؟ میفکن نوبت عشرت به فردا. صائب. نوبت به اولیا چو رسید آسیا تپید. ؟ نوبت که به ما رسید خر زایید. ؟ هر کسی پنج روزه نوبت اوست. سعدی ؟ ، دولت. (منتهی الارب) (آنندراج). اقبال. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوبه و نیز رجوع به معنی بعدی شود، عهد. دوران. دوره. زمان: رابطه شود تا خداوند سلطان عذر مرا بپذیرد و حال لطیف شود چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود. (تاریخ بیهقی ص 355). و در دولت و نوبت خویش منزلت او پدید آرند. (کلیله و دمنه). گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت تا به ابد بگذراد نوبت عثمان او. خاقانی. به نوبت من هر کس که بافت کسوت شعر ز لفظ و معنی من پود و تار می سازد. خاقانی. نوبت کاووس شد چو پای منوچهر بر سر کرسی ّ احتشام برآمد. خاقانی. - نوبت سپردن به دیگری، کناره جستن و مجال و میدان به دیگران دادن، و کنایه از درگذشتن و مردن: بباید هم این زنده را نیز مرد یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد. فردوسی. سپردیم نوبت کنون زال را که شاید کمربند و کوپال را. فردوسی. ، مجال. فرصت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پروای کار. (آنندراج). نیز رجوع به نوبه شود: هر کسی را به نیک و بد یکچند در جهان نوبتی و دورانی است. مسعودسعد. برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ چون دست می دهد نفسی نوبت فراغ. سعدی. ، هر کاری که به طور تناوب کرده شود. (ناظم الاطباء). ترتیب: نیک و بد عالم را ای پسر همچو شب و روز در او نوبت است. ناصرخسرو. هین به ملک نوبتی شادی مکن ای تو بسته ی نوبت آزادی مکن. مولوی. حق به دور و نوبت این تأیید را می نماید اهل ظن و دید را. مولوی. - به نوبت، یکی پس از دیگری. (فرهنگ فارسی معین). متناوباً. نوبه به نوبه. از روی نوبه: به نوبت ورا پیش بنشاندی سخن های دیرینه برخواندی. فردوسی. یکایک به نوبت همه بگذریم سزد گر جهان را به بد نسپریم. فردوسی. یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز به نوبت رسیده به منزل فراز. فردوسی. درایام فترت ابوسعد کازرونی به نوبت آن را بغارتید. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). و قومی را از اهل علم و حکمت ترتیب کنی هر روز به نوبت آیند و ندیمی من کنند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 100). به نوبتند ملوک اندر این سپنج سرای کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای. سعدی. ، گروه مردم. (منتهی الارب). رجوع به نوبه شود، مصیبت. (غیاث اللغات). رجوع به نوبه و نوبه شود، نقاره. (رشیدی) (فرهنگ خطی) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) (غیاث اللغات). نقاره که در اوقات شب و روز نوازند. (برهان قاطع). نقاره که در عیش و عشرت زنند و نقاره خانه سلطانی که در اخبار فتح بلاد به جهت اخبار عموم خلق نوازند. (انجمن آرا). طبل بسیار بزرگی که درساعات معین از شبانروز می نوازند. (ناظم الاطباء) : شه روم رسم کیان تازه کرد ز نوبت جهان را پرآوازه کرد. نظامی. آوازۀ نوبتت به گردون برساد لیکن مرساد از تو نوبت به کسی. ؟ (از انجمن آرا). ، بانگ کوس و نقاره ای که در نزدیکی سرای پادشاهی و دارالحکومه در اوقات معینه و صبح و شام شنیده می شود. (ناظم الاطباء)، هنگام نقاره زدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی بعدی شود، نواختن دهل و نای و امثال آن روزی چند بار در ساعات معلوم بر در پادشاهان و امرا. (یادداشت مؤلف) : تا به در خانه تو بر گه نوبت سیمین شندف زنند و زرین مزمار. فرخی. نوبت ملک پنج کن که شده ست دشمن تو چو مهره در ششدر. انوری. چارعلم رکن مسلمانی است پنج دعا نوبت سلطانی است. نظامی. چو بنیاد نوبت سکندر نهاد سه ازوی بدو پنج سنجر نهاد. ؟ (از انجمن آرا). - پنج نوبت، نوبت پنجگانه که بر در شاهان زنند، و نیز عبارت است از پنج آلت اعلام جنگ که دهل و دمامه و طبل و سنج و دف است، و نیز کنایه از پنج وقت نماز و نمازهای پنجگانه است. رجوع به پنج نوبت و نیز رجوع به نوبت زدن شود: درآوردند مرغان دهل ساز سحرگه پنج نوبت رابه آواز. نظامی. - هفت نوبت. رجوع به هفت نوبت در ردیف خودشود: به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض بدین دو صبح مزور ز آتش و سیماب. خاقانی. ، خیمۀ بزرگ. بارگاه. (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیمه. (غیاث اللغات). نوبتی: امیرمسعود به خیمۀ نوبت بنشست و شاد شد بدین فتح. (تاریخ بیهقی ص 127). نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو سرای پرده ز خورشید و نوبت از کیوان. ازرقی (از انجمن آرا). ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی. ؟ (از انجمن آرا). ، پاس. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محافظت. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). حفاظت. (ناظم الاطباء). نگهبانی. (فرهنگ فارسی معین). کشیک. قراولی. نوبت داری: هر شارستانی را هزار دربند است و بر هر دربندی هزار مرد نوبت است که هر شبی نوبت دارند. (ترجمه طبری بلعمی). چو سالار نوبت بیامد به در به شبگیر بندند گردان کمر. فردوسی. باحاجب نوبت شغلی داشت. (تاریخ بیهقی ص 122). به نوبتگه شاه بردندشان به سرهنگ نوبت سپردندشان. نظامی. ، اسب جنیبت. نوبتی: منصور بیرون آمد و بر اسب نوبت بنشست و آنجا بایستاد. (مجمل التواریخ). رجوع به نوبتی شود، سلامت. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح موسیقی) تألیفی است مرکب از قول، غزل، ترانه و فروداشت. (یادداشت مؤلف). - نوبت مرتب، از اصناف چهارده گانه تصانیف که نزد قدما اکمل تصانیف موسیقی بوده است و آن مشتمل است بر چهار قطعه: قول، غزل، ترانه، فروداشت. (فرهنگ فارسی معین). تألیف کامل. فوگ. سنفنی.شامل است مجموع قول و غزل و ترانه و برداشت و فروداشت را. (یادداشت مؤلف). ، در شطرنج و نرد (و دیگر قمارها و بازی ها) ، هنگام بازی هر حریف. (فرهنگ فارسی معین). دست. دور. نوبه، در طب، هنگام عارض شدن تب را نوبه یا نوبت گویند. رجوع به نوبه و نیز رجوع به تب نوبه شود، برهمنان هر سیصدوشصت هزار سال را یک نوبت گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
کرت. مرتبه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). دفعه. دور. (ناظم الاطباء). ره. راه. دست. (یادداشت مؤلف). نوبه. نوبه: مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر و بم گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه... نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه. منوچهری. سیُم نوبت هزار دینار دیگر بستد و دردل آورد که آن اندیشۀ بد بود. (قصص الانبیاء ص 176). هاجر تشنه شد و به طلب آب به کوه صفا شد، هفت نوبت از این کوه تا بدان کوه رفت. (قصص الانبیاء ص 50). وآن سنت شد که همه حاجیان هفت نوبت از این کوه بدان کوه روند. (قصص الانبیاء ص 50). نفس من ز درد همنفسان چند نوبت به یک زمان بگسست. خاقانی. در یک نوبت هزار نفر از وجوه دیلم از حشم الیسع جدا شدند و به حضرت عضدالدوله پیوستند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290). به روزی دو نوبت برآرای خوان سران سپه را یکایک بخوان. نظامی. دگر نوبت آمد به نزدیک شاه نکرد آن فرومایه در وی نگاه. سعدی. سگی را لقمه ای هرگز فراموش نگردد گر زنی صدنوبتش سنگ. سعدی. پدر گفت ای پسر تو را در این نوبت فلک یاری کرد. (گلستان). ، وقت چیزی. (غیاث اللغات). وقت. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). هنگام. زمان.موقع. (ناظم الاطباء). وقت کار کسی بعد از آنکه همان کار را پیش از او کسی انجام داده یا بعد از او انجام دهد. (فرهنگ فارسی معین). پستا. (یادداشت مؤلف) : مار یغتنج اگرْت دی بگزید نوبت مار افعی است امروز. شهید (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مگر کز شمار تو آید پدید که نوبت به فرزند من چون رسید. فردوسی (از فرهنگ فارسی معین). از این پس همه نوبت ماست رزم تو را جای تخت است و بگماز و بزم. فردوسی. مرا بود نوبت برفت آن جوان ز دردش منم چون تن بی روان. فردوسی. باش تا سال دگر نوبت که را خواهد بُدَن تا که رامی بایدم زد بر سر وی پوستین. منوچهری. من که ابوالفضلم ایستاده بودم نوبت مرا بود. (تاریخ بیهقی ص 404). آواز ز عشاق برآمد که فلان شب معراج دگر نوبت خاقانی ما بود. خاقانی. چون به سخن نوبت عیسی رسید عیب رها کرد و به معنی رسید. نظامی. ما همه کردیم کار خویش را نوبت تو شد بجنبان ریش را. مولوی. دور مجنون گذشت و نوبت ماست هر کسی پنج روزه نوبت اوست. سعدی. به نوبتند ملوک اندر این سپنج سرای کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای. سعدی. گر پنج نوبتت به در قصر می زنند نوبت به دیگری بگذاری و بگذری. سعدی. نوبت زدند نوبت عیش است ساقیا عیشم به روی تازۀخود تازه کن بیا. حسن دهلوی (از آنندراج). - امثال: آسیا به نوبت: به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را. ؟ میفکن نوبت عشرت به فردا. صائب. نوبت به اولیا چو رسید آسیا تپید. ؟ نوبت که به ما رسید خر زایید. ؟ هر کسی پنج روزه نوبت اوست. سعدی ؟ ، دولت. (منتهی الارب) (آنندراج). اقبال. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نوبه و نیز رجوع به معنی بعدی شود، عهد. دوران. دوره. زمان: رابطه شود تا خداوند سلطان عذر مرا بپذیرد و حال لطیف شود چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود. (تاریخ بیهقی ص 355). و در دولت و نوبت خویش منزلت او پدید آرند. (کلیله و دمنه). گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت تا به ابد بگذراد نوبت عثمان او. خاقانی. به نوبت من هر کس که بافت کسوت شعر ز لفظ و معنی من پود و تار می سازد. خاقانی. نوبت کاووس شد چو پای منوچهر بر سر کرسی ّ احتشام برآمد. خاقانی. - نوبت سپردن به دیگری، کناره جستن و مجال و میدان به دیگران دادن، و کنایه از درگذشتن و مردن: بباید هم این زنده را نیز مرد یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد. فردوسی. سپردیم نوبت کنون زال را که شاید کمربند و کوپال را. فردوسی. ، مجال. فرصت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پروای کار. (آنندراج). نیز رجوع به نوبه شود: هر کسی را به نیک و بد یکچند در جهان نوبتی و دورانی است. مسعودسعد. برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ چون دست می دهد نفسی نوبت فراغ. سعدی. ، هر کاری که به طور تناوب کرده شود. (ناظم الاطباء). ترتیب: نیک و بد عالم را ای پسر همچو شب و روز در او نوبت است. ناصرخسرو. هین به ملک نوبتی شادی مکن ای تو بسته ی ْ نوبت آزادی مکن. مولوی. حق به دور و نوبت این تأیید را می نماید اهل ظن و دید را. مولوی. - به نوبت، یکی پس از دیگری. (فرهنگ فارسی معین). متناوباً. نوبه به نوبه. از روی نوبه: به نوبت ورا پیش بنشاندی سخن های دیرینه برخواندی. فردوسی. یکایک به نوبت همه بگذریم سزد گر جهان را به بد نسپریم. فردوسی. یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز به نوبت رسیده به منزل فراز. فردوسی. درایام فترت ابوسعد کازرونی به نوبت آن را بغارتید. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). و قومی را از اهل علم و حکمت ترتیب کنی هر روز به نوبت آیند و ندیمی ِ من کنند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 100). به نوبتند ملوک اندر این سپنج سرای کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای. سعدی. ، گروه مردم. (منتهی الارب). رجوع به نوبه شود، مصیبت. (غیاث اللغات). رجوع به نوبَه و نَوبه شود، نقاره. (رشیدی) (فرهنگ خطی) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) (غیاث اللغات). نقاره که در اوقات شب و روز نوازند. (برهان قاطع). نقاره که در عیش و عشرت زنند و نقاره خانه سلطانی که در اخبار فتح بلاد به جهت اخبار عموم خلق نوازند. (انجمن آرا). طبل بسیار بزرگی که درساعات معین از شبانروز می نوازند. (ناظم الاطباء) : شه روم رسم کیان تازه کرد ز نوبت جهان را پرآوازه کرد. نظامی. آوازۀ نوبتت به گردون برساد لیکن مرساد از تو نوبت به کسی. ؟ (از انجمن آرا). ، بانگ کوس و نقاره ای که در نزدیکی سرای پادشاهی و دارالحکومه در اوقات معینه و صبح و شام شنیده می شود. (ناظم الاطباء)، هنگام نقاره زدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی بعدی شود، نواختن دهل و نای و امثال آن روزی چند بار در ساعات معلوم بر در پادشاهان و امرا. (یادداشت مؤلف) : تا به در خانه تو بر گه نوبت سیمین شندف زنند و زرین مزمار. فرخی. نوبت ملک پنج کن که شده ست دشمن تو چو مهره در ششدر. انوری. چارعلم رکن مسلمانی است پنج دعا نوبت سلطانی است. نظامی. چو بنیاد نوبت سکندر نهاد سه ازوی بدو پنج سنجر نهاد. ؟ (از انجمن آرا). - پنج نوبت، نوبت پنجگانه که بر در شاهان زنند، و نیز عبارت است از پنج آلت اعلام جنگ که دهل و دمامه و طبل و سنج و دف است، و نیز کنایه از پنج وقت نماز و نمازهای پنجگانه است. رجوع به پنج نوبت و نیز رجوع به نوبت زدن شود: درآوردند مرغان دهل ساز سحرگه پنج نوبت رابه آواز. نظامی. - هفت نوبت. رجوع به هفت نوبت در ردیف خودشود: به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض بدین دو صبح مزور ز آتش و سیماب. خاقانی. ، خیمۀ بزرگ. بارگاه. (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیمه. (غیاث اللغات). نوبتی: امیرمسعود به خیمۀ نوبت بنشست و شاد شد بدین فتح. (تاریخ بیهقی ص 127). نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو سرای پرده ز خورشید و نوبت از کیوان. ازرقی (از انجمن آرا). ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی. ؟ (از انجمن آرا). ، پاس. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محافظت. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). حفاظت. (ناظم الاطباء). نگهبانی. (فرهنگ فارسی معین). کشیک. قراولی. نوبت داری: هر شارستانی را هزار دربند است و بر هر دربندی هزار مرد نوبت است که هر شبی نوبت دارند. (ترجمه طبری بلعمی). چو سالار نوبت بیامد به در به شبگیر بندند گردان کمر. فردوسی. باحاجب نوبت شغلی داشت. (تاریخ بیهقی ص 122). به نوبتگه شاه بردندشان به سرهنگ نوبت سپردندشان. نظامی. ، اسب جنیبت. نوبتی: منصور بیرون آمد و بر اسب نوبت بنشست و آنجا بایستاد. (مجمل التواریخ). رجوع به نوبتی شود، سلامت. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح موسیقی) تألیفی است مرکب از قول، غزل، ترانه و فروداشت. (یادداشت مؤلف). - نوبت مرتب، از اصناف چهارده گانه تصانیف که نزد قدما اکمل تصانیف موسیقی بوده است و آن مشتمل است بر چهار قطعه: قول، غزل، ترانه، فروداشت. (فرهنگ فارسی معین). تألیف کامل. فوگ. سنفنی.شامل است مجموع قول و غزل و ترانه و برداشت و فروداشت را. (یادداشت مؤلف). ، در شطرنج و نرد (و دیگر قمارها و بازی ها) ، هنگام بازی هر حریف. (فرهنگ فارسی معین). دست. دور. نوبه، در طب، هنگام عارض شدن تب را نوبه یا نوبت گویند. رجوع به نوبه و نیز رجوع به تب نوبه شود، برهمنان هر سیصدوشصت هزار سال را یک نوبت گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
مادر. (ناظم الاطباء) ، قرابت از سوی مادر. (اقرب الموارد) ، زوجه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : ان لی حوبه اعولها، ای ضففه و عیالا. (اقرب الموارد) ، سریت، شدت. (ناظم الاطباء) ، وسط خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حیوان باری. (ناظم الاطباء) ، مرد ضعیف. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، کسی که نه خیر دارد و نه شر: انما فلان حوبه، ای لیس عنده خیر و لاشر، وسط خانه. (ناظم الاطباء) ، بزه و گناه. (اقرب الموارد). ج، حوب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به حوبه شود
مادر. (ناظم الاطباء) ، قرابت از سوی مادر. (اقرب الموارد) ، زوجه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : ان لی حوبه اعولها، ای ضففه و عیالا. (اقرب الموارد) ، سریت، شدت. (ناظم الاطباء) ، وسط خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حیوان باری. (ناظم الاطباء) ، مرد ضعیف. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، کسی که نه خیر دارد و نه شر: انما فلان حوبه، اَی لیس عنده خیر و لاشر، وسط خانه. (ناظم الاطباء) ، بزه و گناه. (اقرب الموارد). ج، حُوَب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به حَوبَه شود
دست کشیدن از گناه باز گشتن بطریق حقپشیمان شدن از گناه، بازگشت از گناه پشیمانی. یا توبه نصوح. توبه راست توبه ای که باز رجوع نکند برآنچه از آن توبه کرده باشند
دست کشیدن از گناه باز گشتن بطریق حقپشیمان شدن از گناه، بازگشت از گناه پشیمانی. یا توبه نصوح. توبه راست توبه ای که باز رجوع نکند برآنچه از آن توبه کرده باشند