جدول جو
جدول جو

معنی حواص - جستجوی لغت در جدول جو

حواص
(حِ)
چوب که بدان دوزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غواص
تصویر غواص
کسی که برای به دست آوردن مروارید یا چیز دیگر به زیر آب فرو می رود، آب باز
در علم زیست شناسی پرنده ای شبیه مرغابی با گردن دراز که برای گرفتن ماهی به زیر آب می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حواصل
تصویر حواصل
حواصیل، چینه دان پرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حواس
تصویر حواس
حاسه ها، حاس ها، قوه های نفسانی که اشیای را درک می کند و به آثار و اشیای خارجی پی می برد، جمع واژۀ حاسه
حواس پنجگانه (خمسه): در علم زیست شناسی بویایی، چشایی، لامسه، شنوایی و بینایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواص
تصویر خواص
نزدیکان، مقابل عوام، بزرگان، برگزیدگان، ویژگی ها، خاصیت ها مثلاً خواصّ دارویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غواص
تصویر غواص
غائص ها، فروروندگان در آب، آنان که در دریا فرو بروند، جمع واژۀ غائص
فرهنگ فارسی عمید
(حَوْ وا)
مبالغۀ حائز. (از اقرب الموارد). گردآرندۀ دلها و غالب شونده بر آن. اغواکننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- حوازالقلوب، گردانندۀ دلها و غالب شوندۀ بر آن که ارتکاب نامرضیات بسبب آن شود و روایت شده حواز جمع حازه است و هی الامور التی تحزفی القلوب و تحک و تؤثر و تتخالج فیها ان تکون معاصی لفقدالطمأنینه الیها. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُوْ وا)
گوگالهای کلان. (از منتهی الارب). الجبعلان الکبار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حواس ّ. جمع واژۀ حاسه:
محسوس نیستند و نگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند.
ناصرخسرو.
روزی دهان پنج حواس و چهار طبع
خوالیگران نه فلک و هفت اخترند.
ناصرخسرو.
بشناس که توفیق تو این پنج حواس است
هرپنج عطا ز ایزد مر پیر و جوان را
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را
پنجم ز ره دست بساوش که بدانی
نرمی و درشتی چو ز خز خار خلان را
محسوس بود هرچه در این پنج حس آید
محسوس مر این را دان معقول جز آن را
این پنج در علم بدان بر تو گشایند
تا بازشناسی هنر و عیب جهان را.
ناصرخسرو.
دور شو از راهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس.
نظامی.
- حواس نداشتن، در تداول، قوه حافظه نداشتن. قوه حفظ و ترتیب امور نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به حواس ّ شود
لغت نامه دهخدا
(حَ واس س)
ج حاسه. مشاعر. سترسا. (از ناظم الاطباء). جمع حاسه که بتشدید سین مهمله است و آن قوتی است که حس میکند و اقسام آن ده اند: پنج ظاهری و پنج باطنی، آنکه ظاهری اند اول آنها قوت باصره که از آن ادراک الوان و اشکال کرده میشود. دوم قوت سامعه که از آن ادراک اصوات کرده میشود. سوم قوم شامه بمیم مشدد که از آن ادراک بوهای خوش و ناخوش کرده میشود. چهارم حس ذوق که آن قوت ذائقه باشد و از آن ادراک مزۀ بعضی اشیا کرده میشود. پنجم حس لمس که آن قوت لامسه باشد و آن در همه اعضاء موجود است. اما در دست زیاده خصوصاً در جلد انملۀ سبابه و به این حس درشتی و نرمی و سردی و گرمی و مانند آن دریافته میشود و این همه را حواس خمسۀ ظاهری گویند. و آنکه پنج حواس باطنی باشد: حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرفه. حس مشترک قوتی است در مقدم بطن اول از بطون ثلاثۀ دماغ و آن قبول کند جمع صور را که مرتسم است در حواس خمسۀ ظاهره پس این حواس خمسۀ ظاهره بمنزلۀ جواسیس است. این حس مشترک را یا بمثابۀ انهار خمسه که آب بحوض میرساند. لهذا این را حس مشترک گویند. و خیال قوتی است در مؤخر بطن اول از دماغ که نگاهدارد صور محسوسه را بعد غیبوبت و آن خزینۀ حس مشترک است. وهم قوتی است در آخر بطن اوسط و کار او آن است که چیزهای دیده و نادیده، راست یادروغ نقش می نماید خواه آن چیزها در عالم صورت باشد خواه نباشد. مثلاً هزار آفتاب بر آسمان توهم کند و حال آنکه یکی بیش نیست و این قوت در حیوانات غیر انسان بجای قوت عقل است. بره، مادر خود را بواسطۀ وهم شناسد در رمه با وجود آنکه مادرش در صد گوسپند است و دیگر نسبت دشمنی گرگ و دوستی سگ را به این قوت دریابدو این قوت تابع عقل نگردد بخلاف قوتهای دیگر، چنانچه شخصی در خانه تاریکی تنها با مرده مجاور باشد، هرچند عقل حکم کند که مرده جماد است از او ترس نباید مگر واهمه وسوسه می اندازد. و حافظه قوتی است در اول بطن مؤخر دماغ نگاه میدارد هرچه از حواس ظاهره و باطنه به دو رسد. و متصرفه قوتی است در اول بطن اوسط و کار این ترکیب بعضی صور مع بعضی معانی. و این قوت را به اعتبار استخدام نفس ناطقه در ترکیب بدرکات خود متفکره گویند و به اعتبار استخدام وهم در ترکیب بدرکات خود متخیله گویند. بدان که مراد از صور که در این جا مذکور شد آن چیز است که ادراک آن بیکی از حواس ظاهری ممکن باشد چنانکه لذت و بصر و سمع و شم و مراد ازمعانی چیزی است که ادراک آن بیکی از حواس ظاهری ممکن نباشد، چنانکه دوستی و دشمنی. (آنندراج) (غیاث).
- حواس الارض، پنج است سرما و یخچه (تگرگ) و باد و ملخ و چهارپایان (مواشی) . (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَوْ وا)
جوینده بشب. گویند: انه لحواس عواس. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کسی که در جنگ فریاد کند و اشخاص را بانگ دهد که ای فلان، ای فلان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُوْ وا)
حواطالامر، قوام کار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ واق ق)
جمع واژۀ حاقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلاهای سخت. (منتهی الارب). رجوع به حاقه شود
لغت نامه دهخدا
(حَوْ وا)
جولاهه. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
انقلاب و تغیر. (اقرب الموارد). گردش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- حوال الدهر، گردش زمانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
، پیرامون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : هو حواله، او پیرامون آن است. (ناظم الاطباء). دور و دایره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حیام. حوم. قصد کارکردن. (منتهی الارب). آهنگ کردن. رجوع به حوم شود
لغت نامه دهخدا
(حَ وازز)
جمع واژۀ حازّه. (ناظم الاطباء). رجوع به حازه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ صِ)
جمع واژۀ حاصن. زنان باردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ صِ)
جمع واژۀ حوصله. (ناظم الاطباء) (زمخشری). و آن مرغی است بسیارخوار بزرگ حوصله و این جمع را فارسی زبانان بجای مفرد بکار برند، همان مرغ. مرغی است سپید که اکثر بر کنارۀ آبها نشیند و چون حوصلۀ نهایت کلان دارد، بر واحد اطلاق آن جمع کرده اند چه در حقیقت حواصل جمع حوصله است. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
عماری از بر ترکی تو گفتی
که طاووس است از پشت حواصل.
منوچهری.
زرین همای چتر سپهر است بال تو
بی بال چون حواصل آگین چه مانده ای.
خاقانی.
و رجوع به بحر الجواهر و ابن بیطار و تحفۀ حکیم مؤمن و ذخیرۀ خوارزمشاهی شود، پوستین و جامه ای که از پوست حواصل سازند
لغت نامه دهخدا
(حَ صِ)
جمع واژۀ حاصب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به حاصب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حواصل
تصویر حواصل
جمع حوصله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فواص
تصویر فواص
سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراص
تصویر حراص
جمع حریص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوال
تصویر حوال
انقلاب و تغییر، گردش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواس
تصویر حواس
قوه حافظه، قوه حفظ و ترتیب امور نداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواج
تصویر حواج
زن حج گزارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواص
تصویر خواص
جمع خاصه، نزدیکان، مقربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لواص
تصویر لواص
انگبین پالوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غواص
تصویر غواص
آب باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غواص
تصویر غواص
((غَ وّ))
کسی که برای به دست آوردن مروارید، مرجان و مانند آن به زیر دریا می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواص
تصویر خواص
جمع خاصه، مقربان، نزدیکان، برگزیدگان قوم، ویژگی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حواس
تصویر حواس
((حَ سّ))
جمع حاسه، قوای مدرکه، حس ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراص
تصویر حراص
((حِ))
جمع حریص، آزمندان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواص
تصویر خواص
ویژگان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از غواص
تصویر غواص
گوهرجوی، گوهرچین
فرهنگ واژه فارسی سره