حاسه ها، حاس ها، قوه های نفسانی که اشیای را درک می کند و به آثار و اشیای خارجی پی می برد، جمع واژۀ حاسه حواس پنجگانه (خمسه): در علم زیست شناسی بویایی، چشایی، لامسه، شنوایی و بینایی
حاسه ها، حاس ها، قوه های نفسانی که اشیای را درک می کند و به آثار و اشیای خارجی پی می برد، جمعِ واژۀ حاسه حواس پنجگانه (خمسه): در علم زیست شناسی بویایی، چشایی، لامسه، شنوایی و بینایی
جوینده بشب. گویند: انه لحواس عواس. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کسی که در جنگ فریاد کند و اشخاص را بانگ دهد که ای فلان، ای فلان. (از اقرب الموارد)
جوینده بشب. گویند: انه لحواس عواس. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کسی که در جنگ فریاد کند و اشخاص را بانگ دهد که ای فلان، ای فلان. (از اقرب الموارد)
ج حاسه. مشاعر. سترسا. (از ناظم الاطباء). جمع حاسه که بتشدید سین مهمله است و آن قوتی است که حس میکند و اقسام آن ده اند: پنج ظاهری و پنج باطنی، آنکه ظاهری اند اول آنها قوت باصره که از آن ادراک الوان و اشکال کرده میشود. دوم قوت سامعه که از آن ادراک اصوات کرده میشود. سوم قوم شامه بمیم مشدد که از آن ادراک بوهای خوش و ناخوش کرده میشود. چهارم حس ذوق که آن قوت ذائقه باشد و از آن ادراک مزۀ بعضی اشیا کرده میشود. پنجم حس لمس که آن قوت لامسه باشد و آن در همه اعضاء موجود است. اما در دست زیاده خصوصاً در جلد انملۀ سبابه و به این حس درشتی و نرمی و سردی و گرمی و مانند آن دریافته میشود و این همه را حواس خمسۀ ظاهری گویند. و آنکه پنج حواس باطنی باشد: حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرفه. حس مشترک قوتی است در مقدم بطن اول از بطون ثلاثۀ دماغ و آن قبول کند جمع صور را که مرتسم است در حواس خمسۀ ظاهره پس این حواس خمسۀ ظاهره بمنزلۀ جواسیس است. این حس مشترک را یا بمثابۀ انهار خمسه که آب بحوض میرساند. لهذا این را حس مشترک گویند. و خیال قوتی است در مؤخر بطن اول از دماغ که نگاهدارد صور محسوسه را بعد غیبوبت و آن خزینۀ حس مشترک است. وهم قوتی است در آخر بطن اوسط و کار او آن است که چیزهای دیده و نادیده، راست یادروغ نقش می نماید خواه آن چیزها در عالم صورت باشد خواه نباشد. مثلاً هزار آفتاب بر آسمان توهم کند و حال آنکه یکی بیش نیست و این قوت در حیوانات غیر انسان بجای قوت عقل است. بره، مادر خود را بواسطۀ وهم شناسد در رمه با وجود آنکه مادرش در صد گوسپند است و دیگر نسبت دشمنی گرگ و دوستی سگ را به این قوت دریابدو این قوت تابع عقل نگردد بخلاف قوتهای دیگر، چنانچه شخصی در خانه تاریکی تنها با مرده مجاور باشد، هرچند عقل حکم کند که مرده جماد است از او ترس نباید مگر واهمه وسوسه می اندازد. و حافظه قوتی است در اول بطن مؤخر دماغ نگاه میدارد هرچه از حواس ظاهره و باطنه به دو رسد. و متصرفه قوتی است در اول بطن اوسط و کار این ترکیب بعضی صور مع بعضی معانی. و این قوت را به اعتبار استخدام نفس ناطقه در ترکیب بدرکات خود متفکره گویند و به اعتبار استخدام وهم در ترکیب بدرکات خود متخیله گویند. بدان که مراد از صور که در این جا مذکور شد آن چیز است که ادراک آن بیکی از حواس ظاهری ممکن باشد چنانکه لذت و بصر و سمع و شم و مراد ازمعانی چیزی است که ادراک آن بیکی از حواس ظاهری ممکن نباشد، چنانکه دوستی و دشمنی. (آنندراج) (غیاث). - حواس الارض، پنج است سرما و یخچه (تگرگ) و باد و ملخ و چهارپایان (مواشی) . (ناظم الاطباء)
ج ِحاسه. مشاعر. سترسا. (از ناظم الاطباء). جمع حاسه که بتشدید سین مهمله است و آن قوتی است که حس میکند و اقسام آن ده اند: پنج ظاهری و پنج باطنی، آنکه ظاهری اند اول آنها قوت باصره که از آن ادراک الوان و اشکال کرده میشود. دوم قوت سامعه که از آن ادراک اصوات کرده میشود. سوم قوم شامه بمیم مشدد که از آن ادراک بوهای خوش و ناخوش کرده میشود. چهارم حس ذوق که آن قوت ذائقه باشد و از آن ادراک مزۀ بعضی اشیا کرده میشود. پنجم حس لمس که آن قوت لامسه باشد و آن در همه اعضاء موجود است. اما در دست زیاده خصوصاً در جلد انملۀ سبابه و به این حس درشتی و نرمی و سردی و گرمی و مانند آن دریافته میشود و این همه را حواس خمسۀ ظاهری گویند. و آنکه پنج حواس باطنی باشد: حس مشترک و خیال و وهم و حافظه و متصرفه. حس مشترک قوتی است در مقدم بطن اول از بطون ثلاثۀ دماغ و آن قبول کند جمع صور را که مرتسم است در حواس خمسۀ ظاهره پس این حواس خمسۀ ظاهره بمنزلۀ جواسیس است. این حس مشترک را یا بمثابۀ انهار خمسه که آب بحوض میرساند. لهذا این را حس مشترک گویند. و خیال قوتی است در مؤخر بطن اول از دماغ که نگاهدارد صور محسوسه را بعد غیبوبت و آن خزینۀ حس مشترک است. وهم قوتی است در آخر بطن اوسط و کار او آن است که چیزهای دیده و نادیده، راست یادروغ نقش می نماید خواه آن چیزها در عالم صورت باشد خواه نباشد. مثلاً هزار آفتاب بر آسمان توهم کند و حال آنکه یکی بیش نیست و این قوت در حیوانات غیر انسان بجای قوت عقل است. بره، مادر خود را بواسطۀ وهم شناسد در رمه با وجود آنکه مادرش در صد گوسپند است و دیگر نسبت دشمنی گرگ و دوستی سگ را به این قوت دریابدو این قوت تابع عقل نگردد بخلاف قوتهای دیگر، چنانچه شخصی در خانه تاریکی تنها با مرده مجاور باشد، هرچند عقل حکم کند که مرده جماد است از او ترس نباید مگر واهمه وسوسه می اندازد. و حافظه قوتی است در اول بطن مؤخر دماغ نگاه میدارد هرچه از حواس ظاهره و باطنه به دو رسد. و متصرفه قوتی است در اول بطن اوسط و کار این ترکیب بعضی صور مع بعضی معانی. و این قوت را به اعتبار استخدام نفس ناطقه در ترکیب بدرکات خود متفکره گویند و به اعتبار استخدام وهم در ترکیب بدرکات خود متخیله گویند. بدان که مراد از صور که در این جا مذکور شد آن چیز است که ادراک آن بیکی از حواس ظاهری ممکن باشد چنانکه لذت و بصر و سمع و شم و مراد ازمعانی چیزی است که ادراک آن بیکی از حواس ظاهری ممکن نباشد، چنانکه دوستی و دشمنی. (آنندراج) (غیاث). - حواس الارض، پنج است سرما و یخچه (تگرگ) و باد و ملخ و چهارپایان (مواشی) . (ناظم الاطباء)
حواس ّ. جمع واژۀ حاسه: محسوس نیستند و نگنجند در حواس نایند در نظر که نه مظلم نه انورند. ناصرخسرو. روزی دهان پنج حواس و چهار طبع خوالیگران نه فلک و هفت اخترند. ناصرخسرو. بشناس که توفیق تو این پنج حواس است هرپنج عطا ز ایزد مر پیر و جوان را سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت جوینده ز نایافتن خیر امان را دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را پنجم ز ره دست بساوش که بدانی نرمی و درشتی چو ز خز خار خلان را محسوس بود هرچه در این پنج حس آید محسوس مر این را دان معقول جز آن را این پنج در علم بدان بر تو گشایند تا بازشناسی هنر و عیب جهان را. ناصرخسرو. دور شو از راهزنان حواس راه تو دل داند دل را شناس. نظامی. - حواس نداشتن، در تداول، قوه حافظه نداشتن. قوه حفظ و ترتیب امور نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به حواس ّ شود
حَواس ّ. جَمعِ واژۀ حاسه: محسوس نیستند و نگنجند در حواس نایند در نظر که نه مظلم نه انورند. ناصرخسرو. روزی دهان پنج حواس و چهار طبع خوالیگران نه فلک و هفت اخترند. ناصرخسرو. بشناس که توفیق تو این پنج حواس است هرپنج عطا ز ایزد مر پیر و جوان را سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت جوینده ز نایافتن خیر امان را دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را پنجم ز ره دست بساوش که بدانی نرمی و درشتی چو ز خز خار خلان را محسوس بود هرچه در این پنج حس آید محسوس مر این را دان معقول جز آن را این پنج در علم بدان بر تو گشایند تا بازشناسی هنر و عیب جهان را. ناصرخسرو. دور شو از راهزنان حواس راه تو دل داند دل را شناس. نظامی. - حواس نداشتن، در تداول، قوه حافظه نداشتن. قوه حفظ و ترتیب امور نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به حَواس ّ شود
نعت فاعلی از حسد. رشگن. رشک برنده. رشک بر. حسدبرنده. حسود. صاحب حسد. حسدکننده. حقود. بدخواه. (دهار) (مهذب الاسماء). آنکه زوال نعمت غیر را تمنی کند. تمناکننده زوال نعمت کسی. باثر. (منتهی الارب). ج، حاسدون. حاسدین. حسّد. حسّاد. حسده: قل اعوذ برب الفلق... و من شرّ حاسد اذا حسد. (قرآن 1/113- 5). اندی که امیر ما باز آمد پیروز مرگ از پی دیدنش روا باشد و شاید پنداشت همی حاسد کو باز نیاید باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید. رودکی. دلمان چو آب با می تن چون بهار بادی از بیم چشم حاسد کش کنده باد باهک. بوشعیب (از فرهنگ اسدی نخجوانی). با سهم تو آن را که حاسد تست پیرایه کمند است و جلد کمرا. منجیک (از فرهنگ اسدی نخجوانی). دو چیز را ز برای دو تن نهاده مقیم ز بهر ناصح تخت و زبهر حاسد دار. فرخی. ای عوض آفتاب روز و شبان تاب تاب تو بمثل چون عقاب حاسد ملعونت خاد. منوچهری. مرا گفت ای ستمکاره بجانم بکام حاسدم کردی و عاذل. منوچهری. حاسد چو بیش باشد بهتر رود سعادت چون باد بیش باشد بهتر رود سماری. منوچهری. حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین داد مظلومان بده ای عز میرمؤمنین شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت ما همه جفتیم و فرداست ایزد جان آفرین حاسدم برمن همی پیشی کند، این زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین حاسدم خواهد که او چون من همی گرددبفضل هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین حاسدم گوید چرا بر من بیک گفتار من کوژ گشتی چون کمان و تیر گشتی در کمین کوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی باژگونه، راست آید نقش کوژ اندر نگین حاسدم گوید ببردی دوستانم را زمن دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین حاسدم گوید چرا باشی تو در درگاه شاه اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری نیست با پیران بدانش مردم برنا قرین گر بپیری دانش بدگوهران افزون شدی روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین حاسدم گوید چرا خوانند کمتر شعر من ز آن تو خوانند هر کس هم بنات و هم بنین شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم کس خورد ماء حمیمی چون بود ماء معین ؟ حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس بازنشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد نه همه بویی بود در نافه های مشک چین شاعری تشبیب داند شاعری تشبیه و مدح مطربی قالوس داند، مطربی شکر نوین حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مهین قول او بر جهل او، هم حجت است و هم دلیل فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی، روی عقل دوزخی هرگز نبیند روی و موی حورعین حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم چون ترا شعر ضعیف است و مرا شعر سمین شعر تو شعر است، لیکن باطنش پر عیب و عار کرم بسیاری بود در باطن در ثمین شعر ناگفتن به از شعری که باشد نادرست بچه نازادن به از ششماهه افکندن جنین. منوچهری. نداشت سود از آن کآینه ی سعادت او گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار. ابوحنیفۀ اسکافی. حاسد امروز چنین متواری گشته است و خموش. (تاریخ بیهقی). حاسدان را هرگز آسایش نباشد. (تاریخ بیهقی). پدر ما [مسعود] خواست که وی را ولیعهدی باشد... تا آن کار بزرگ با نام ماراست شد و پس از آن حاسدان و دشمنان دل او را بر ماتباه کردند... ما را بمولتان فرستاد. (تاریخ بیهقی). و چون خواجۀ بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). نبایدکه حاسدان دولت را که کار این است که جهد خویش میکنند که دل مشغولیها می افزایند سخنی پیش رفته باشد. (تاریخ بیهقی). و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگردند اندر آنچه حاسدان و متسوقان پیش وی نهند. (تاریخ بیهقی). جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان بکوری.... روزگار کران کنند. (تاریخ بیهقی). پسر تاش را از خاصگان خود کرد که چون او سه چهار تن نبودند در سه چهار هزار غلام، و او را حاسدان و عاشقان خاستند. (تاریخ بیهقی). در این میانه عبدوس را بخواند و انگشتر خویش بدو داد و امانی بخط خود نبشت و پیغام داد که حاسدانت کار خود بکردند. (تاریخ بیهقی). و حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ بر زد و ما صبر میکردیم. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب وی این است که... (تاریخ بیهقی). تا آنگاه که مضربان و حاسدان دل آن خداوند [محمود] را... بر ما [مسعود] درشت کردند. (تاریخ بیهقی). حاسدی مجال فساد یافته است. (تاریخ بیهقی). تیر عزمت که خست حاسد را سپر از دیده و جگر باشد. مسعودسعد. ناصح ناصح تو برجیس است حاسد حاسد تو کیوان است. مسعودسعد. از آن که آتش تیغ و صهیل مرکب تو دوچشم حاسد کور و دو گوش کردارد. مسعودسعد. حاسد او گفت کآید هر فرازی را نشیب ناصح او گفت آید هر نشیبی را فراز. سوزنی. خسک شود مژه دردیدگان حاسد او در آن زمان که بوی بنگرد بچشم حسد. سوزنی. حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد آبدندان تر از او کس نتوان یافت بباز. انوری. بر امید کلاه دولت تو حاسدان را قبا نمد مرساد. خاقانی. کشتن حاسد ترا درد حسد نه بس بود کو بخلاف جستنت دارد امید مهتری. خاقانی. گر چه حاسد بخاطرم زنده ست خاطرم کشت خواهد او را زار. خاقانی. گرفتم کآتش نابست قدح حاسدان در وی چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش. خاقانی. عقل بکر است و اختران ثیّب ثیّبانند حاسدابکار. خاقانی. عالمی کز ابر جودش در بهار نعمتند حاسدان را صاعقه در خانمان افشانده اند. خاقانی. اگر حاسدان بغرض گویند که این شتر است و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من باشد. (گلستان)
نعت فاعلی از حسد. رشگن. رشک برنده. رشک بر. حسدبرنده. حسود. صاحب حسد. حسدکننده. حقود. بدخواه. (دهار) (مهذب الاسماء). آنکه زوال نعمت غیر را تمنی کند. تمناکننده زوال نعمت کسی. باثر. (منتهی الارب). ج، حاسدون. حاسدین. حُسَّد. حُسّاد. حَسَده: قُل اعوذ برب الفلق... و من شَرّ حاسد اِذا حَسَدَ. (قرآن 1/113- 5). اندی که امیر ما باز آمد پیروز مرگ از پی دیدنش روا باشد و شاید پنداشت همی حاسد کو باز نیاید باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید. رودکی. دلمان چو آب با می تن چون بهار بادی از بیم چشم حاسد کش کنده باد باهک. بوشعیب (از فرهنگ اسدی نخجوانی). با سهم تو آن را که حاسد تست پیرایه کمند است و جلد کمرا. منجیک (از فرهنگ اسدی نخجوانی). دو چیز را ز برای دو تن نهاده مقیم ز بهر ناصح تخت و زبهر حاسد دار. فرخی. ای عوض آفتاب روز و شبان تاب تاب تو بمثل چون عقاب حاسد ملعونت خاد. منوچهری. مرا گفت ای ستمکاره بجانم بکام حاسدم کردی و عاذل. منوچهری. حاسد چو بیش باشد بهتر رود سعادت چون باد بیش باشد بهتر رود سماری. منوچهری. حاسدان بر من حسد کردند و من فردم چنین داد مظلومان بده ای عز میرمؤمنین شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت ما همه جفتیم و فرداست ایزد جان آفرین حاسدم برمن همی پیشی کند، این زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین حاسدم خواهد که او چون من همی گرددبفضل هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین حاسدم گوید چرا بر من بیک گفتار من کوژ گشتی چون کمان و تیر گشتی در کمین کوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی باژگونه، راست آید نقش کوژ اندر نگین حاسدم گوید ببردی دوستانم را زمن دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین حاسدم گوید چرا باشی تو در درگاه شاه اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری نیست با پیران بدانش مردم برنا قرین گر بپیری دانش بدگوهران افزون شدی روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین حاسدم گوید چرا خوانند کمتر شعر من ز آن تو خوانند هر کس هم بنات و هم بنین شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم کس خورد ماء حمیمی چون بود ماء معین ؟ حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس بازنشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد نه همه بویی بود در نافه های مشک چین شاعری تشبیب داند شاعری تشبیه و مدح مطربی قالوس داند، مطربی شکر نوین حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مهین قول او بر جهل او، هم حجت است و هم دلیل فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی، روی عقل دوزخی هرگز نبیند روی و موی حورعین حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم چون ترا شعر ضعیف است و مرا شعر سمین شعر تو شعر است، لیکن باطنش پر عیب و عار کرم بسیاری بود در باطن در ثمین شعر ناگفتن به از شعری که باشد نادرست بچه نازادن به از ششماهه افکندن جنین. منوچهری. نداشت سود از آن کآینه ی ْ سعادت او گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار. ابوحنیفۀ اسکافی. حاسد امروز چنین متواری گشته است و خموش. (تاریخ بیهقی). حاسدان را هرگز آسایش نباشد. (تاریخ بیهقی). پدر ما [مسعود] خواست که وی را ولیعهدی باشد... تا آن کار بزرگ با نام ماراست شد و پس از آن حاسدان و دشمنان دل او را بر ماتباه کردند... ما را بمولتان فرستاد. (تاریخ بیهقی). و چون خواجۀ بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). نبایدکه حاسدان دولت را که کار این است که جهد خویش میکنند که دل مشغولیها می افزایند سخنی پیش رفته باشد. (تاریخ بیهقی). و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگردند اندر آنچه حاسدان و متسوقان پیش وی نهند. (تاریخ بیهقی). جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان بکوری.... روزگار کران کنند. (تاریخ بیهقی). پسر تاش را از خاصگان خود کرد که چون او سه چهار تن نبودند در سه چهار هزار غلام، و او را حاسدان و عاشقان خاستند. (تاریخ بیهقی). در این میانه عبدوس را بخواند و انگشتر خویش بدو داد و امانی بخط خود نبشت و پیغام داد که حاسدانت کار خود بکردند. (تاریخ بیهقی). و حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ بر زد و ما صبر میکردیم. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب وی این است که... (تاریخ بیهقی). تا آنگاه که مضربان و حاسدان دل آن خداوند [محمود] را... بر ما [مسعود] درشت کردند. (تاریخ بیهقی). حاسدی مجال فساد یافته است. (تاریخ بیهقی). تیر عزمت که خست حاسد را سپر از دیده و جگر باشد. مسعودسعد. ناصح ناصح تو برجیس است حاسد حاسد تو کیوان است. مسعودسعد. از آن که آتش تیغ و صهیل مرکب تو دوچشم حاسد کور و دو گوش کردارد. مسعودسعد. حاسد او گفت کآید هر فرازی را نشیب ناصح او گفت آید هر نشیبی را فراز. سوزنی. خسک شود مژه دردیدگان حاسد او در آن زمان که بوی بنگرد بچشم حسد. سوزنی. حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد آبدندان تر از او کس نتوان یافت بباز. انوری. بر امید کلاه دولت تو حاسدان را قبا نمد مرساد. خاقانی. کشتن حاسد ترا درد حسد نه بس بود کو بخلاف جستنت دارد امید مهتری. خاقانی. گر چه حاسد بخاطرم زنده ست خاطرم کشت خواهد او را زار. خاقانی. گرفتم کآتش نابست قدح حاسدان در وی چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش. خاقانی. عقل بکر است و اختران ثیّب ثیّبانند حاسدابکار. خاقانی. عالمی کز ابر جودش در بهار نعمتند حاسدان را صاعقه در خانمان افشانده اند. خاقانی. اگر حاسدان بغرض گویند که این شتر است و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من باشد. (گلستان)