جدول جو
جدول جو

معنی حموی - جستجوی لغت در جدول جو

حموی
(حَ مَ)
منسوب به حماه که شهری است زیبا از شام. (الانساب سمعانی) : یاقوت حموی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آموی
تصویر آموی
(پسرانه)
رود جیحون، آمودریا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محوی
تصویر محوی
دربرگرفته شده، فراهم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمول
تصویر حمول
بردبار، شکیبا، حلیم، صبور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اموی
تصویر اموی
مربوط به بنی امیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاوی
تصویر حاوی
دربردارنده، شامل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دموی
تصویر دموی
پرخون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمول
تصویر حمول
حمل ها، بارهای درخت، جمع واژۀ حمل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشوی
تصویر حشوی
کسی که در گفتارش حشو بسیار باشد
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
دهی است از دهستان شنبه بخش خورموج شهرستان بوشهر. ناحیه ای است واقع در جلگه، گرمسیر و مالاریائی میباشد. از چاه مشروب میشود. محصولاتش: غلات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ وی ی)
منسوب به حلوا. و در نسبت به حلوا اغلب به فتح لام تلفظ میشود چنانکه گویند: المؤمنون حلویون. ولی بر طبق زبان عربی لام آنرا ساکن باید خواند و همچنین است ارضی در نسبت به ارض. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 3)
لغت نامه دهخدا
(حُ وا)
شیرینی. نقیص مرّی ̍. گویند: خذالحلوی و اعطه المری. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آمو. آمویه. آمون. آمل. نام دشتی فراخ و ریگی بماوراءالنهر به ساحل جیحون:
ریگ آموی و درشتی های او
زیرپایم پرنیان آید همی.
رودکی.
عنانش گرفتند و برتافتند
سوی ریگ آموی بشتافتند.
فردوسی.
فروتر که از دشت آموی و زم
همیدون به ختلان درآید بهم.
فردوسی.
به بستند آذین بشهر و براه
درم ریختند از بر دخت شاه
به آموی و راه بیابان مرو
زمین بود یکسر چو پرّ تذرو.
فردوسی.
که ما را ز جیحون بباید گذشت
زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت
به آموی لشکرگهی ساختن
شب و روز ناسودن از تاختن.
فردوسی.
بروز چهارم به آموی شد
ندیدی زنی کو جهانجوی شد؟
فردوسی.
به آموی شد پهلوان پیشرو
ابا لشکر و جنگ سازان نو...
بشهر بخارا نهادند روی
چنان ساخته لشکر جنگجوی.
فردوسی.
چشم من چو چشمۀ آموی شد از هجر اوی
تن بخون در، چون میان چشمۀ آموی موی.
قطران.
، آمو. جیحون. آمویه. آمون. آب آموی. آب. رود. النهر. ورز. آمودریا. آمل:
بیک روز و یک شب به آموی شد [از مرو
ز نخجیر و بازی جهانجوی شد
بیامد به آموی یک پاس شب
گذر کرد بر آب و ریگ فرب.
فردوسی.
چو آگاه شد کردیه رفت پیش
از آموی با نامداران خویش.
فردوسی.
ز انبوه پیلان و شیران زم
گذرهای جیحون پر از باد و دم
ز کشتی همی آب شدناپدید
بپایان ز آموی لشکر کشید.
فردوسی.
دمادم شما از پسم بگذرید
بجیحون و روز و شبان مشمرید
شب تیره با لشکرافراسیاب
گذر کرد از آمو و بگذاشت آب.
فردوسی.
چه ارزد بر آب آموی موی ؟
عنصری.
در جهانی که آب چشم من است
آب آموی درنمی گنجد.
؟
، آمو. آمویه. آمون. آمل. نام شهری بدشت آموی بساحل جیحون. (صحاح الفرس) :
وزآن پس بزرگان شدند انجمن
ز آموی تاشهر چاچ و ختن.
فردوسی.
ز بلخ و ز شکنان و آموی و زم
سلیح و سپه خواست و گنج و درم.
فردوسی.
بخارا و خوارزم و آموی و زم
بسی یاد داریم با درد و غم.
فردوسی.
نشستم به آموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرّخم.
فردوسی.
به آموی لشکر کشیدی بجنگ
وز ایشان به پیش من آمد پشنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
منسوب به امه (کنیزک). (ناظم الاطباء) (از انساب سمعانی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ/اُ مَ وی ی)
منسوب به امیّه. (ناظم الاطباء) (از انساب سمعانی).
لغت نامه دهخدا
(تَ ف ف)
حموه الم، تیزی و سختی درد. (منتهی الارب). سوره درد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حمود
تصویر حمود
ستوده ستاینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دموی
تصویر دموی
خونی، اسهال دموی
فرهنگ لغت هوشیار
در بر اباریش فراگیر، مار گیر، نیرنگباز در بر دارنده گرد فرو گیرنده شامل: (حاوی مطالب سودمند است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اموی
تصویر اموی
خاندان بنی امیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشوی
تصویر حشوی
فرو مایه فرومایه دون: منجم حشوی (منجم بازاری و بی علم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمول
تصویر حمول
حلیم و بردبار و صابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حموض
تصویر حموض
جمع حمض، شور مزه ها ترش مزه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حموص
تصویر حموص
خفت آماس، بیرون کردن خاشاک از چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سموی
تصویر سموی
منسوب به اسم شیئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیوی
تصویر حیوی
منسوب به حی یعنی زنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محوی
تصویر محوی
فراهم آمده، گرد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمقی
تصویر حمقی
جمع احمق، گولان جمع احمق کم خردان، بیخردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوی
تصویر حلوی
شیرینی دوست افروشه خور منسوب به حلواء خورنده حلوا شیرینی دوست
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به حمل، قضیه ایست که حکم بوقوع و لا وقوع نیست در آن مشروط بشرط و مقید بقیدی نباشد: (مردم جانورست) یا (مردم جانور نیست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محوی
تصویر محوی
((مَ یّ))
دربرگرفته شده، مضمون، سطح زیرین هر جسمی را محوی و سطح بالایین آن را حاوی نامند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دموی
تصویر دموی
((دَمَ))
منسوب به دم، خونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمول
تصویر حمول
((حَ))
بارکش، بردبار، شکیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاوی
تصویر حاوی
دربردارنده، شامل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حاوی
تصویر حاوی
در بر گیرنده، دربرگیرنده
فرهنگ واژه فارسی سره