جدول جو
جدول جو

معنی حمصی - جستجوی لغت در جدول جو

حمصی
(حِمْ مَ)
منسوب به حمص. (الانساب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حمص
تصویر حمص
نخود، از دانه های خوراکی که گرد و کوچک است و به صورت پخته شده مصرف می شود، بوتۀ این دانه که کوتاه و دارای شاخه های نازک، برگ های ریز و گل های سفید می باشد، واحد اندازه گیری وزن معادل یک بیست و چهارم مثقال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمی
تصویر حمی
آنچه از آن حمایت می شود، چیزی یا جایی که از آن دفاع می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حصی
تصویر حصی
سنگ ریزه، خرده سنگ، ریگ، حصاء، حصبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حمی
تصویر حمی
تب، حالت زیاد شدن حرارت بدن که گاهی با برخی تغییرات موضعی و امراض دیگر همراه است، تپ
فرهنگ فارسی عمید
(حَ مَ / حَمْ مَ)
تره ای است ترش که در ریگ روید و آن را در قروت کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ صا)
جمع واژۀ حصاه. (منتهی الارب) (دهار). سنگریزه. (آنندراج) (منتهی الارب) :
شمار لختی از آن برتر از شمار حصی
عداد بعضی از آن برتر ازعداد مطر.
فرخی.
و عدد سکان بلا فزونتر از مال و حصی. (جهانگشای جوینی) ، عدد بسیار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ صی ی)
مرد بسیار خردمند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، (اصطلاح پزشکی قدیم) از بیماریهای کلیه و مثانه. داود ضریر انطاکی گوید: از بیماریهای کلیه و مثانه است و گاهی در زهره و سپرز نیز منعقد شود و این کمتر است. رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی ج 2 ص 141 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَ)
فرونشستن آماس جراحت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، حمص ارجوحه، کم شدن تیزی جنبش بازپیچ یعنی آورک. (منتهی الارب). کم شدن فوران ارجوحه. (از اقرب الموارد)، حمص قذاه، به نرمی بیرون کردن خاشاک از چشم، در هوا آمدن و رفتن کودک بر آورک (تاب) بی جنبانیدن کسی. (اقرب الموارد)، رفتن آب از ستور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رفتن عرق از ستور. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام شهرکی است از ایالت حما که به انضمام نواحی تابعه اش قصیر و ایکی قپولی از 109 پارچه ده ترکیب یافته و قریب 50000تن جمعیت دارد. اراضی آن حاصلخیز و محصولاتش فراوان است و مراتع و جنگلهای بسیار دارد. (قاموس الاعلام)
اعراب اندلس شهر اشبیلیه را بمناسبت تشابه با حمص واقع در سوریه، چنین می نامیدند. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(حِ / حُ)
شهری است بشام که مردم یمن در آن سکونت دارند. (منتهی الارب). شهریست بشام بزرگ و خرّم و آبادان و همه راههای ایشان بسنگ گسترده است و مردمان این شهر پاک جامه و بامروت و نیکورویند و اندر وی مار و کژدم است بسیار. (حدود العالم). این شهر را مسلمین در سال 15 هجری قمری برابر با 636 میلادی تسخیر کردند. در بیرون این شهر قبر خالد بن ولید است. (ابن بطوطه). شهر مشهور بزرگی است که میان دمشق و حلب واقع شده و در سمت قبلۀ آن قلعه محکمی است بر فراز تپه ای بلند. این شهر را شخصی بنام حمص بن مهربن جان و گویند حمص بن مکنف بنیاد کرده است. در حمص مشاهد و مزاراتی است از جمله مشهد علی بن ابیطالب است. گروهی از محدثان بدین شهر منسوب و به حمصی معروفند. (معجم البلدان). یکی از مشهورترین شهرهای سوریه است در 150 کیلومتری از شمال دمشق و اسکلۀ آن در 90 کیلومتری طرابلس شام است. در ساحل راست یعنی مشرق نهر عاصی، در ً20 43 34 عرض شمالی و ً13 2234 طول شرقی واقع گشته و 494 متر از سطح دریا بلندتر است. و در میان یک دشت بسیار وسیع و حاصلخیزی واقع شده است که در جهت شرقی از محل اتصال جبل لبنان باجبل نصیریه امتداد پیدا کرده و هوای بسیار لطیف آب فراوانی دارد. جمعیت آن در حدود 25000 تن است. جوامعو مساجد زیاد دارد، مشاهد و زیارتگاههایش نیز فراوانست. چارسوق و بازار بسیار گرمی دارد. در طرف جنوب شهر بالای تلی یک دژ باستانی و در اطراف و حوالیش باغها و باغچه های زیاد است و آثار عتیقۀ فراوان در این مکان مشاهده میشود. خانه هایش از سنگ سیاه بنا شده و این رو منظرۀ جالبی ندارد. این شهر یکی از قدیم ترین بلاد است. عمالقه آنرا بنا نهاده و بعد از اسکندر درزمان حکام مقدونی این شهر معموریت فراوان کسب کرده و به ترقیات درخشان نائل آمده و در کتابها بتحریف نام آنرا امسه نامیده اند. در جزو فتوحات سوریه ابوعبیده بن الجراح و خالد بن ولیداین شهر را تسخیر نمودند. مردم این شهر در اختلاف بین معاویه و حضرت علی (ع) بغض و کینۀ شدیدی نسبت به آن حضرت اظهار کردند و در محاربۀ صفین با کمال حرارت بکارزار پرداخته بعداً تشیع را برگزیدند. در اوائل دورۀ اسلامی حمص خیلی معمور بوده و جمع کثیری از مشاهیر علما و ادبا از این سرزمین برخاسته اند. در زمان جنگهای صلیبی این شهر نیز صدمۀ بسیار دید و بویرانه ای مبدل شد و مدتی در تصرف دشمنان بود. عیاض بن غنم فاتح جزیره و جمعی از صحابه در حمص بخاک سپرده شده اند. یک مرقد مشهور و معروف به مرقد خالد بن ولید هم در این شهر یافته می شود. ولی مرگ خالد بن ولید در مدینه محقق است. بعضی از محققین چنان پنداشته اند که این مرقدمتعلق بخالد بن یزید بن معاویه است. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(حِ م مِ / حِ م مَ)
کجلّق و قنّب، نخود و آن نفاخ ملین و مدر است. منی و شهوت و خون را زیاد میکند و بدن و ذکر را نیرو می بخشد، بشرط آنکه پس از طعام و پیش از طعام خورده نشود بلکه در وسط طعام خورده شود. (منتهی الارب). دانه ای است خوراکی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حمایت. نگاه داشتن، حمایت کردن، نگاهبانی کردن گیاه و چریدن ندادن. حمیه. حمایه. حموه، یاری دادن، پرهیز نمودن بیمار را از آنچه زیان دارد او را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و این بدو مفعول متعدی میشود. و مشهورتر اینکه مفعول دوم بضمیمۀ حرف است. (اقرب الموارد) ، سخت گرم و سوزان شدن آفتاب. (منتهی الارب)
سخت گرم شدن. (منتهی الارب).
- حمی فرس، گرم شدن و عرق کردن آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ می ی)
بیمار ممنوع از مضرات، هر نگاهداشته شده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کسی که تحمل ستم نتواند، صاحب ننگ و عار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَمْیْ)
گرمای آفتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُمْ ما)
تب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، حمیات. (منتهی الارب). اقسام حمی: حمی الیوم، تب یکروزه. حمی بسیط، که سبب تب یک خلط باشد و بس. حمی بلغمیه. (بحر الجواهر). حمی حصبه. حمی خفیفه. حمی خمس. حمی دائم یا حمی متصل. حمی دایره، تب و لرز. حمی دق، تب لازم. حمی ذاتی. حمی ربع. حمی ربطی. حمی رجعی. حمی زرد. حمی سدس. حمی صفراوی، تب زردابی. حمی ضمیمه. حمی عرق گزی. حمی عفونی. حمی غب. حمی کرار. حمی کبد. حمی مراجعه، تب مالت. حمی محرقه. حمی مشارکه، که دو تب با هم ظاهر شوند. حمی نائبه. حمی نفاسی. حمی وبائی. حمی ورمی. برای تفصیل این اقسام رجوع به بحر الجواهر و مفردات ضریر انطاکی و ذخیرۀ خوارزمشاهی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
زدن بسنگ ریز، اثر کردن در چیز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِمْ مِ صَ)
یک حمّص نخود. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یکی از قدمای شعرای عثمانی است که در ایاصوفیه بمداحی میپرداخت و نسب خود را بشیخ سعدی شیرازی منتهی میساخت. قصائد و اشعار فراوانی از بر میدانست. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(مَ صی ی)
گرفتار سنگ مثانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
فرونشسته آماس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
احصاکننده. محاسب. شمارنده. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). حساب کننده. شمارکننده، دانا. (مهذب الاسماء). دریابنده و داننده. (ناظم الاطباء) ، توانا. قوی. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به جدی حفص نام. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
منسوب به حماه که شهری است زیبا از شام. (الانساب سمعانی) : یاقوت حموی
لغت نامه دهخدا
(حَ قا)
جمع واژۀ احمق. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حمل.
- قضیۀ حملی، (اصطلاح منطق) قضیه ای است که حکم بوقوع و لاوقوع نسبت در آن مشروط بشرط و مقید بقیدی نباشد مانند مردم جانور است یا مردم جانور نیست. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اساس الاقتباس شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به حمل، قضیه ایست که حکم بوقوع و لا وقوع نیست در آن مشروط بشرط و مقید بقیدی نباشد: (مردم جانورست) یا (مردم جانور نیست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمقی
تصویر حمقی
جمع احمق، گولان جمع احمق کم خردان، بیخردان
فرهنگ لغت هوشیار
خفت آماس فرو نشستن آماس، بر آوردن خاشاک از چشم نخود از گیاهان اشنان قصارین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمی
تصویر حمی
نگاهداشتن، حمایت سخت گرم شدن سخت گرم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصی
تصویر حصی
سنگریزه مرد بسیار خردمند مرد بسیار خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمی
تصویر حمی
((حُ ما))
تب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصی
تصویر حصی
((حَ صا))
سنگریزه، شمار بسیار
فرهنگ فارسی معین
جوشی، عصبی، بی تاب، کم طاقت، دل خور، رنجیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد