جدول جو
جدول جو

معنی حمارس - جستجوی لغت در جدول جو

حمارس
(حُ رِ)
سخت. (منتهی الارب). شدید. (اقرب الموارد) ، شیر. اسد، دلاور. (منتهی الارب). جری المقدام. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حمار
تصویر حمار
خر، جانوری چهارپا و کوچک تر از اسب با گوش های دراز و یال کوتاه، الاغ، درازگوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حارس
تصویر حارس
حفظ کننده، نگه دارنده، نگهبان، پاسبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارس
تصویر مارس
ماه سوم از سال میلادی، March
در بازی نرد نوعی باخت دو امتیازی که در آن برنده همۀ مهره هایش از بازی خارج شده باشد، در حالی که حریف همۀ مهره هایش در بازی باشد
فرهنگ فارسی عمید
نام ماه سوم فرانسوی، میان فوریه و آوریل، و اول آن مطابق است تقریباً با شانزدهم اسفندماه جلالی و بیست و یکم مارس تقریباً مطابق با اول فروردین ماه جلالی یعنی نوروز و سی و یک روز است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : الی ان تواصلت الاخبار برؤیته لیله الخمس (رؤیت هلال ذی حجه الذی یوافق الخامس عشر من مارس. (ابن جبیر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و نزولنا عنه فی یوم السبت التاسع و العشرین من شهر ذی القعده و بموافقه السادس و العشرین من مارس. (ابن جبیر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
بنابر افسانه های قدیم پسر ژوپیتر و ژونو و رب النوع جنگ و خشم بوده است، رومیان او را پدر رمولوس می پنداشتند، (از اعلام تمدن قدیم فوستل دوکلانژ)، براساس افسانه های کهن مردم روم، خدای جنگ و کشاورزی بود، رومیان او را پسر ژونون و پدررمولوس می پنداشتند، پیشوایان دینی این آئین، نام ’سالین’ را بر خود می نهادند، مارس همانند ’آرس’ یونان قدیم است، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
باخت در بازی نرد بطوریکه حریف همه مهره های خود را برداشته باشد و شخص مقابل نتوانسته باشد هیچ مهره را بردارد، در این صورت دو دست باخت محسوب می شود، (از فرهنگ فارسی معین)،
- مارس شدن، دوبار باختن حریف را، و آن وقتی است که پیش از آن که بازنده تمام مهره های خود را در خانه خویش جمع کند حریف همه مهره های خود را برچیده باشد، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- مارس کردن، دوبار بردن حریف را در نرد، و آن وقتی است که پیش از آنکه حریف تمام مهره های خود را در خانه خود جمع کند او همه مهره های خود را برچیده باشد، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
آفتاب) (کوه حارس، این نام در سفر داوران 1:35 و دور نیست که در نزدیکی عین شمس یا کفر حارث واقع بوده است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نعت فاعلی از حرس و حراسه. نگهدارنده. نگهدار. نگاهبان. نگهبان. (دهار). رقیب. حافظ. پاسبان. (دهار) (مهذب الاسماء) (غیاث). پاس دارنده: ج، حرس، احراس، حرّاس، حرّس. حرسه :
قصر بلقیس دهر بین که پری
حارس بام و بالکانۀ اوست.
خاقانی.
سریر سلطنت را حامی و حارس نماند از سر اضطرار فائق را استمالت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی). جماعتی که حارسان او بودند بگریختند و او را بستۀ بلا و خستۀ عنا رها کردند. (ترجمه تاریخ یمینی).
پاسبانی بود در یک کاروان
حارس مال و قماش آن مهان.
مولوی.
خصم در ده رفت و حارس نیز نیست
بهر خلوت سخت نیکو مسکنی است.
مولوی.
خفته بود آن شه شبانه بر سریر
حارسان بر بام اندر داروگیر.
مولوی.
نجم ثاقب گشته حارس دیوران
که بهل دزدی ز احمد سرستان.
مولوی.
آن مسلمان سر نهاد از خستگی
خرس حارس گشت از دل بستگی.
مولوی.
دید پیلی سهمناکی میرسید
اول آمد سوی آن حارس دوید.
مولوی.
نور این شمس شموس فارس است
روز خاص و عام را او حارس است.
مولوی.
آن کسی راکش خدا حافظ بود
مرغ و ماهی مر ورا حارس شود.
مولوی.
ملک را شب وزیر نام اندوز
حارس و پاسبان بود تا روز.
اوحدی.
، زندان بان
لغت نامه دهخدا
(حَ مارر)
جمع واژۀ حمارّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حماره شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ابن مالک یا مویلع. مردی بود از طایفۀ عاد که چهل سال مسلمان و اهل کرم و جود و بخشش بود. ده فرزند داشت که برای شکار بیرون رفتند و صاعقۀ آسمانی آنان راهلاک کرد و بدنبال این حادثه آن مرد، کافر شد و گفت:من خدایی را که فرزندان من را چنین نابود کرد نمی پرستم پس خداوند او را هلاک گردانید و وادی او را ویران ساخت. کفر او ضرب المثل شده است. (از منتهی الارب)
ذوالحمار، لقب اسود عنسی کذاب بود که دعوی پیغمبری کردو خری سیاه و تعلیم یافته داشت و به آن میگفت که پروردگار خود را سجده کن، آن خر بسجده میافتاد و به او میگفت از سجده بنشین، آن می نشست. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
خر. (منتهی الارب). حیوان اهلی معروفی است و قسمی از آن وحشی است و آنرا حمار وحش خوانند. الاغ. درازگوش:
نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بیطعم که در کام حمار آید.
ناصرخسرو.
سر ز کمند خرد چگونه کشم
فضل خرد داد بر حمار مرا.
ناصرخسرو
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار.
سعدی.
مپندار جان پدر کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار.
سعدی.
- اذن الحمار، گیاهی است. (منتهی الارب).
- حمارالبیت، حمار قبان. عیرقبان. هدبه. خرخدا.
- حمارالحاجات، خر میان ده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- حمار جنوبی، یکی از هفت کوکب قدر چهارم سرطان که در طرف جنوب نثره است.
- حمارشمالی، یکی از هفت کوکب قدر چهارم سرطان در طرف شمال نثره.
- حمار عتابی، خر زرد. حمار مخطط.
- حمار هندی، کرگدن. (شفاء شیخ الرئیس ص 470).
- سنهالحمار، عرب رأس هر مائه را سنهالحمار گوید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- شکل حمار، یکی از اشکال هندسی است.
- قثاءالحمار، گیاهی است. (اقرب الموارد).
، گورخر. (منتهی الارب). حمار وحشی. (اقرب الموارد). ج، احمره، حمر، حمیر، حمور، حمرات، محموراء. (منتهی الارب). محموراء اسم جمع است نه جمع. (اقرب الموارد). و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود، چوبی است در پیش پالان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، چوب که بر آن صیقل گر کار کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سه پایۀ چوبین که بر آن مطهره آویزند تا سرد گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ حُ رِ)
راسو. (مهذب الاسماء). عرسه. ابن عرس. موش خرما. پرسوق. سرغوب. کلکسه
لغت نامه دهخدا
(تَ حَشْ شُ)
با هم جنگ و پیکار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تضارب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ مارْ رَ)
سختی گرمای تموز. (مهذب الاسماء). سختی گرما. (منتهی الارب). و گاه در شعر بتخفیف راء آید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
حمار. (اقرب الموارد). ماده خر. (منتهی الارب). خرماده. (مهذب الاسماء). رجوع به حمار شود، سنگها که گرد خانه صیاد برپا باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، صخرۀ عظیم. (از اقرب الموارد). سنگ بزرگ، سنگ که گرداگرد حوض نهند تا آب بیرون نرود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هر سنگ پهنا که بر لحد نهند. (منتهی الارب). سنگی عریض که بر لحد گذارند. (اقرب الموارد) ، چوبی است در هودج. ج، حمائر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، نام حره ای است. (منتهی الارب) ، پشت پای مردم. پشت قدم، خرک حلاج. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَمْ ما رَ)
اسب پالانی، خربندگان. یکی حمّار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
نعت فاعلی از ممارست. مشغول و مواظب و متوجه و ساعی. (ناظم الاطباء). رجوع به ممارست شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رِ)
جمع واژۀ عمروس. رجوع به عمروس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمارس
تصویر تمارس
با هم جنگ و پیکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمارس
تصویر عمارس
جمع عمروس، برگان
فرهنگ لغت هوشیار
نگاهبان پاسبان نگاهبانی کننده نگاهبانی کننده نگاهبان پاسبان جمع محارسین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمار
تصویر حمار
خر، دراز گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حارس
تصویر حارس
نگهدارنده، نگهبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماره
تصویر حماره
ماده خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارس
تصویر مارس
ماه سوم سال فرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارس
تصویر مارس
باخت در بازی تخته نرد، به ترتیبی که دو امتیاز حساب شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مارس
تصویر مارس
ماه سوم از سال فرنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حمار
تصویر حمار
((حِ))
خر، جمع حمیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حارس
تصویر حارس
((رِ))
پاسدار، پاسبان، جمع حراس، احراس
فرهنگ فارسی معین
صفت پاسبان، پاسدار، حافظ، حامی، مدافع، مراقب، مستحفظ، مهیمن، نگاهبان، محافظ، نگاهدار، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
الاغ، خر، درازگوش
متضاد: بقر، گاو، گوساله
فرهنگ واژه مترادف متضاد