جدول جو
جدول جو

معنی حلولی - جستجوی لغت در جدول جو

حلولی
معتقد به حلول
تصویری از حلولی
تصویر حلولی
فرهنگ فارسی عمید
حلولی
خلش پذیران خلشگرایان: گروهی که باور داشتند خداوند با جان آدمی در می آمیزد و یا خداوند در تن آدمی می خلد (فضل بن شادان نیشابوری گزارش جنیدی) کسی که معتقد به حلول باشد، کسی که بحلول روح خدا در آدم و پس از او در انبیای دیگر یا محمد بن عبد الله قایل باشد، بعضی از غالیان شیعه بحلول روح خدا در علی و فرزندان او هم قایل شده اند
فرهنگ لغت هوشیار
حلولی
تناسخی مذهب، حلول گرا، حلولیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلول
تصویر حلول
آغاز، شروع مثلاً حلول سال نو
وارد شدن شیئی در شیء دیگر
داخل شدن روح کسی در بدن دیگری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لولی
تصویر لولی
کولی، جوان خوش اندام، بانشاط، سرمست، سرودگو و مطرب، برای مثال صبا زآن لولی شنگول سرمست / چه داری آگهی؟ چون است حالش؟ (حافظ۲ - ۴۰۴)، فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب / چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را (حافظ - ۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
فرقهای از متصوفه که عقیده دارند خداوند در بعضی از اشیا و در مرشد حلول می کند، کسانی که معتقد به حلول روح خدا در آدم و سپس در پیغمبران دیگر هستند
بعضی از غلاه شیعه که قائل به حلول روح خداوند در علی ابن ابیطالب شده اند
پیروان حسینبن منصور حلاج که می گفتند خدا در اشیا حلول کرده، حلاجیان
اکثر عرفا و علمای اسلام این عقیده را رد کرده و آن را کفر و گمراهی خوانده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حولی
تصویر حولی
ستور یک ساله
فرهنگ فارسی عمید
منسوب به لول که به معنی بی شرمی و بی حیائی باشد، (از غیاث)، لوری، فیج، غره چی، زط، چیگانه، زنگاری، کولی، غربالبند، غرچه، قرشمال، سوزمانی، توشمال، زنگانه، کاولی، کابلی، کاول، کاوول، بکاوول، بکاول، زرگر کرمانی، گیلانی، حرامی، لوند، غربتی، یوت، الواط، سرودگوی کوچه ها و گدای در خانه ها و در هندوستان زن فاحشه و قحبه را گویند، (برهان) :
این دل سرگشته همچون لولیان
بار دیگر جای مسکن میکند،
خاقانی،
اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوند شکل هر جانشین یاوه روی را اسیر کند، (کتاب المعارف)،
با ترکتاز طرۀ هندوی تو مرا
همواره همچو بنگه لولی است خان و مان،
کمال اسماعیل،
مهبط نور الهی نشود خانه دیو
بنگه لولی کی منزل سلطان گردد،
کمال اسماعیل،
مشک لولی نه لایق طیب است
روستائی که می خورد عیب است،
اوحدی،
حب ّ لولی گر از شکر باشد
حبهالقلب را بتر باشد،
اوحدی،
ز مهر آینه لولی زن سپیده فروش
ز فرق خود قصب زرد ماهتاب نهد،
بدر جاجرمی،
زهی ترک کمان ابرو دو چشمت راست پیوسته
سنانهاگرد بر گرد دو لولی طفل بازیگر،
بدر جاجرمی،
صبا زآن لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش،
حافظ،
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را،
حافظ،
لولئی با پسر خود ماجرا میکرد که تو هیچ کاری نمی کنی و عمر در بطالت به سر می بری ... (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلین ص 141)،
باده و چنگ و شاهد و لولی
عقلها را دهند معزولی،
هدایت،
تیغ غزا مرد نکو را بود
تیغ زبان لولی کو را بود،
و رجوع به لولیان شود،
، نازک و لطیف و ظریف، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
رجل حولی، مرد سخت حیله گر. (منتهی الارب) ، حائل. (اقرب الموارد). ج، حولیات. (از اقرب الموارد). رجوع به حائل شود
لغت نامه دهخدا
(حَ لی ی)
اسب و گوسفند یک ساله. ج، حوالی. (مهذب الاسماء). یک ساله از ستوران ناکفته سم و غیر آن. حولیه مؤنث آن و حولیات جمع آن. (از منتهی الارب). ستوران سم دار و غیر آن که یک سال بر آنها گذشته باشد: چون یکساله گردد (بچۀ اسب) حولی گویند. (تاریخ قم). و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 30 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ صَیْ یُءْ)
گذشتن مهلت وام و واجب شدن ادای آن. (منتهی الارب).
- حلول اجل، درآمدن وقت. رسیدن وعده چیزی. (آنندراج).
، رسیدن هدی (قربانی) بجایی که کشتن وی آنجا روا بود. (از منتهی الارب). رسیدن قربانی به موضع قربان شدن. (از آنندراج)، فرودآمدن. (ترجمان عادل بن علی). نزول، واجب شدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج)، بسر آمدن عده زن. (از منتهی الارب) (از آنندراج)،
{{صفت، اسم}} جمع واژۀ حال ّ. فرودآیندگان. (از منتهی الارب) (آنندراج)، (اصطلاح فلسفه) مراد به حلول، قیام موجودیست بموجودی دیگر بر سبیل تبعیت همچوقیام عرض بجوهر. یا تمکن چیزی در چیزی دیگر همچو تمکن جسم در حیز و این هر دو معنی مقتضی احتیاج حال است بمحل. و احتیاج بر حق تعالی محال است. (نفائس الفنون قسم 1 ص 108). حلول عبارتست از اختصاص چیزی به چیزی آنگونه که اشاره به یکی از آن دو، عین اشاره بدیگری باشد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و غیاث اللغات شود. و آنچه حلول کند آنرا حال گویند و آنچه در آن حلول کند آنرا محل نامند. (از آنندراج) (از غیاث) :
اینجا که منم حلول نبود
استغراق است و کشف احوال.
عطار.
- حلول الجواری، عبارت است از بودن یکی از دو جسم ظرف برای دیگری چون حلول آب در کوزه. (تعریفات).
- حلول سریانی، عبارت است از اتحاد دو جسم بحیثیتی که اشاره به یکی از آن دو عین اشاره بدیگری باشد چون حلول آب گل در گل. ساری را حال و مسری فیه را محل نامند. (تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ وی ی)
منسوب به حلوا. و در نسبت به حلوا اغلب به فتح لام تلفظ میشود چنانکه گویند: المؤمنون حلویون. ولی بر طبق زبان عربی لام آنرا ساکن باید خواند و همچنین است ارضی در نسبت به ارض. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 3)
لغت نامه دهخدا
(حُ وا)
شیرینی. نقیص مرّی ̍. گویند: خذالحلوی و اعطه المری. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ هَِ سَ لی یَ)
خانقاهی بوده بحلب بر ساحل قویق نزدیک باغ حجازی. آن را کافل حماه الاسعردی بر عبدالرحمان بن سحلول وقف کرد و از برای آن نیز مدرسه ای قرارداد که در حادثۀ تیمور منهدم گردید و فعلاً محلش معلوم نیست. (از خطط الشام محمد کردعلی جزء 6 ص 148)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ لا)
طایری است که آن را به فارسی قازنامند. (فهرست مخزن الادویه). مرغ بلندپرواز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ لی ی)
نیکوخوی. نرم خوی. خوار. نرم. رام. ج، ذلولیون
لغت نامه دهخدا
(حُ وی یَ)
فرقه ای از صوفیه. (کشف المحجوب هجویری). فرقه ای از دو فرقۀ مذهب صوفیه. (بیان الادیان). آنانکه گمان برند ذات باری تعالی در تن آدمی حلول تواند کرد. مقابل اتحادی. حلولیان معتقدند که روح حق تعالی در آدم و پیغمبران و امامان حلول کند و در علی و فرزندان علی این حلول پایان پذیرد. (از الانساب). گروهی از متصوفۀ مبطله هستند که گویند: نظر بر روی امردان و زنان مباح است. و در آن حال رقص و سماع کنند و گویند این صفتی است از صفات خدای تعالی که بما فرودآمده و مباح و حلال است و این کفر محض است. و جمعی از ایشان مجلسها سازند و در نظر خلق بلباس درویشانه آراسته آه و اوه و ناله و فریاد و گریه و اظهار سوزو شق گریبان و آستین و زدن دستار بر زمین و مانند آن خود را بخلق نمایند. و این همه بدعت و ضلالتست. کذافی توضیح المذاهب. (کشاف اصطلاحات الفنون). فرقه ای از متصوفه که بحلول و امتزاج منسوبند و سالمیان و مشبهه بدیشان تعلق دارند. و هجویری حلولیان را یکی از دو فرقۀ مردودۀ صوفیه شمارد. رجوع به کشف المحجوب هجویری و خاندان نوبختی اقبال ص 224، 254 و 258 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ظاهراً تحریف شدۀ ممولی است و به معنی میمون استعمال می شود. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
علم حصولی، (اصطلاح حکمای اسلام) مقابل است با علم حضوری و مراد از آن علمی است که در آن صورت ذهنی عین صورت عینی نبوده باشد مانند علم نفس به اموری که از صقع ذات او خارج است و آنرا علم ارتسامی نیزنامند. و رجوع به لفظ حضوری در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مأخوذ از تازی، ملالت و حزن و اندوه. (ناظم الاطباء). ملول بودن. به ستوه آمدگی. گرفتگی خاطر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی
بودم ز خدوری چو دل مردم غافل.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 194).
مشتاقی به که ملولی. (گلستان). رجوع به ملول شود.
- ملولی کردن، بی تابی کردن. مضطرب شدن. دل آزرده شدن:
که چون توشه کم شد ملولی کند
وگر پر شود بوالفضولی کند.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملولی
تصویر ملولی
میمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلول
تصویر حلول
رسیدن وعده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوی
تصویر حلوی
شیرینی دوست افروشه خور منسوب به حلواء خورنده حلوا شیرینی دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لولی
تصویر لولی
زنگاری، غربتی، حرامی، بیشرم و بیحیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لولی
تصویر لولی
کولی، بی خانمان، بی شرم، بی حیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلول
تصویر حلول
((حُ))
فرود آمدن در جایی، وارد شدن به کسی، داخل شدن روح کسی در کس دیگر
فرهنگ فارسی معین
اکتسابی
متضاد: حضوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تناسخ، طلوع، ظهور، تراوش، رسوخ، نفود، فرا رسیدن، آغازشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قرشمال، قرشمال، کولی، لوری، روسپی، هرجایی، بی آزرم، بی حیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادرار
فرهنگ گویش مازندرانی