جدول جو
جدول جو

معنی حلوش - جستجوی لغت در جدول جو

حلوش
(حَ)
دهی است از دهستان بالاگریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد. ناحیه ای است واقع در تپه ماهور، گرمسیر و مالاریایی. دارای 200 تن سکنه میباشد. اهالی فارسی زبانند. از چشمۀ حلوش مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ میررضائی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلول
تصویر حلول
آغاز، شروع مثلاً حلول سال نو
وارد شدن شیئی در شیء دیگر
داخل شدن روح کسی در بدن دیگری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آلوش
تصویر آلوش
راش، درختی جنگلی با ساقه قطور، برگ های ضخیم و گل های خوشه ای که چوب آن در صنعت کاربرد دارد، قزل آغاجغ، الش، قزل گز، الاش، قزل آغاج، مرس، چهلر، راج، چلر، آلش، آلاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلوا
تصویر حلوا
خوراکی که با آرد گندم یا آرد برنج، روغن، شکر، گلاب و زعفران تهیه می شود، کنایه از شیرینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلوق
تصویر حلوق
حلق ها، گلو ها، نای ها، جمع واژۀ حلق
فرهنگ فارسی عمید
(تَ صَیْ یُءْ)
گذشتن مهلت وام و واجب شدن ادای آن. (منتهی الارب).
- حلول اجل، درآمدن وقت. رسیدن وعده چیزی. (آنندراج).
، رسیدن هدی (قربانی) بجایی که کشتن وی آنجا روا بود. (از منتهی الارب). رسیدن قربانی به موضع قربان شدن. (از آنندراج)، فرودآمدن. (ترجمان عادل بن علی). نزول، واجب شدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج)، بسر آمدن عده زن. (از منتهی الارب) (از آنندراج)،
{{صفت، اسم}} جمع واژۀ حال ّ. فرودآیندگان. (از منتهی الارب) (آنندراج)، (اصطلاح فلسفه) مراد به حلول، قیام موجودیست بموجودی دیگر بر سبیل تبعیت همچوقیام عرض بجوهر. یا تمکن چیزی در چیزی دیگر همچو تمکن جسم در حیز و این هر دو معنی مقتضی احتیاج حال است بمحل. و احتیاج بر حق تعالی محال است. (نفائس الفنون قسم 1 ص 108). حلول عبارتست از اختصاص چیزی به چیزی آنگونه که اشاره به یکی از آن دو، عین اشاره بدیگری باشد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و غیاث اللغات شود. و آنچه حلول کند آنرا حال گویند و آنچه در آن حلول کند آنرا محل نامند. (از آنندراج) (از غیاث) :
اینجا که منم حلول نبود
استغراق است و کشف احوال.
عطار.
- حلول الجواری، عبارت است از بودن یکی از دو جسم ظرف برای دیگری چون حلول آب در کوزه. (تعریفات).
- حلول سریانی، عبارت است از اتحاد دو جسم بحیثیتی که اشاره به یکی از آن دو عین اشاره بدیگری باشد چون حلول آب گل در گل. ساری را حال و مسری فیه را محل نامند. (تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
نام قسمی ریش (جراحت) که بر تن آدمی پدید آید. (قانون بوعلی کتاب 3 چ تهران ص 89)
لغت نامه دهخدا
(حَ وِ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. ناحیه ای است واقع در دشت گرمسیر و دارای 100 تن سکنه است. از چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ جامع هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حلم، به معنی آهستگی و بردباری و عقل. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَیْ یُ)
سخت سیاه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). سیاه شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ وی ی)
منسوب به حلوا. و در نسبت به حلوا اغلب به فتح لام تلفظ میشود چنانکه گویند: المؤمنون حلویون. ولی بر طبق زبان عربی لام آنرا ساکن باید خواند و همچنین است ارضی در نسبت به ارض. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 3)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حلق. (دهار) (آنندراج). رجوع به حلق شود.
- حلوق الارض، آب راهه های زمین و وادی ها و جاهای سنگ آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابر بابرق. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شتر شیرده. (منتهی الارب) (آنندراج). اشر دوشا. (از مهذب الاسماء). شتر دوشیدنی. شتر مادۀ دوشیدنی. ناقۀ دوشیدنی، هاجره حلوب، نیم روز گرم روان کننده خوی از تن، مرد دوشنده. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نوعی از شیرینی. شیرینی. (مهذب الاسماء). هر چیز شیرین. حلاوی. (از مهذب الاسماء) (غیاث). ابوناجع. (از دهار). ابوطیب. حلوای سفید. حلوای خانگی. آفروشه. خبیص. (زمخشری). چیزی که از شیرینی ساخته باشند و حلوای سوهان و حلوای مغزی و حلوای شهدی و حلوای مقراضی و حلوای پشمی که آنرا حلوای پشمک نیز خوانند و حلوای ذوالفقار و حلوای نفیس و حلوای نزاکت از اقسام است. (از آنندراج) :
نیکوی چیست و خوش چه ای برنا
دیباست ترا نکو و خوش حلوا.
ناصرخسرو.
سیب و برگ سیب هر دو یک درختند و چرا
آن یکی چون زهر گردد وآن دگر حلوا شود.
ناصرخسرو.
پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز
در بهشت ارنه امید قلیه و حلواستی.
ناصرخسرو.
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور حلوا.
سنایی.
بحلوا گرچه طبعت میل دارد
گر افزون خورده باشی هم تب آرد.
نظامی.
چو زنبوری که دارد خانه تنگ
در آن خانه بود حلوای صدرنگ.
نظامی.
زآن ساکن کربلا شدستی کامروز
در مقبرۀ یزید حلوایی نیست.
چو یک بار خوردی مگو باز پس
که حلوا چو یک بار خوردند بس.
سعدی.
کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غورۀ نوخاسته چون حلوا شد.
سعدی.
نه هر بیرون که بپسندی درونش همچنان باشد
بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد.
سعدی.
آن لب شیرین بوقت خط دلم را برده ست
قانعم اشرف به این حلوای پشمک ساخته.
اشرف (از آنندراج).
- حلوا دادن، عطا کردن حلوا:
ترا که گفت که حلوا دهم به دست رقیب
به دست خویشتنم زهرده که حلوایی است.
سعدی.
- حلوا شدن، شیرین شدن. بصورت حلوا درآمدن:
سیب و برگ سیب هر دو یک درختند و چرا
آن یکی چون زهر گردد وآن دگر حلوا شود.
ناصرخسرو.
- حلوافروش، شیرینی فروش. قنّاد:
تا نگرید کودک حلوافروش
دیگ بخشایش نمی آید بجوش.
مولوی.
- حلوا کردن، حلوا ساختن:
تا مگس را جان شیرین درتن است
گرد آن گردد که حلوا میکند.
سعدی.
- حلواگری، حلوای پزی. حلوایی:
چه حلوای شیرین همی ساختم
ز حلواگری خانه پرداختم.
نظامی.
- حلواماهی، نوعی از ماهی است که در دریای جنوب شکار گردد.
- حلوا مغزی، گز.
- حلوا مغزین، ناطف. (بحر الجواهر). در تداول مردم خراسان، نوعی حلوا شبیه بگز اصفهان است: آنچه از آنجا خاستی حلوای مغزین (مغزی) بودی. (تاریخ بخارا ص 16).
- حلوای بی دود و بی دخان، کنایه از میوه جات شیرین و سیراب چون سیب و مانند آن. (آنندراج). کنایه از میوه های شیرین که از گرمی آفتاب پخته میشود و دود این آتش به آن نمیرسد بخلاف حلوای مصنوعی. (غیاث).
- ، کنایه از لب محبوب و کنایه از بوسه. (آنندراج) :
بکام من ز لبت پیش از آنکه خط بدمد
عنایتی کن و حلوای بی دخان برسان.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
که باور میکند از ما اگر مژگان تر نبود
که از حلوای بی دود تو ما را رزق دود آمد.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به مجموعۀ مترادفات شود.
- حلوای پشمک و پشمی و پشمین، نوعی از شیرینی. (غیاث) :
حلوای پشمک بهتر توان خورد
در دستگاه بسحاق حلاج.
بسحاق اطعمه.
آن لب شیرین بوقت خط دلم را برده است
قانعم اشرف به این حلوای پشمک ساخته.
اشرف (از آنندراج).
- حلوای سوهان:
نمک از خنده دارد پستۀ لعل سخنگویش
ز شیرینی بود حلوای سوهان چین ابرویش.
شوکت (از آنندراج).
- حلوای شکر، حلوای شکری، حلوائی که شیرینی آن شکر باشد. نوعی از حلوا:
شور حلوای شکر می فتدم اندر سر
شکل حلوای گزر میبردم دل از کار.
بسحاق اطعمه.
- حلوای شهید، نوعی حلواست. (از غیاث) (آنندراج).
- حلوای شیرفلاته، میده. (رسالهاللغه بنقل مرحوم دهخدا).
- حلوای صلح، حلوای آشتی، شیرینی که بعد از مصالحه با هم بفرستند. (آنندراج) :
چه باشد صلح آن شیرین پسر را چاشنی یارب
که چون حلوای صلح عاشقان دل میبرد چنگش.
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن.
سعدی.
- حلوای طنطنانی (تنتنانی) ، نوعی حلواست.
- امثال:
حلوای طنطنانی تا نخوری ندانی، مثلی است، نظیر: مثل من لم یذق لم یدر. (امثال و حکم دهخدا).
- حلوای عسل، حلوایی که از عسل پزند. حلوا که شیرینی آن عسل باشد:
در مزعفر بگمانم که چو وصفش گویم
آنکه حلوای عسل دارد ازو استظهار.
بسحاق اطعمه.
- حلوای عید، حلوای روز عید، شیرینی عید:
مدعا از وصل، لب از بوسه شیرین کردن است
روز ماتم بهتر از عیدی که بی حلوا بود.
صائب (از آنندراج).
جهانیان همه حلوای عید می جستند
ز لعل او که عسل آیتی است در شأنش.
سلمان (از آنندراج).
- حلوای قند، حلوایی که ازقند پزند، یا حلوا که شیرینی آن قند باشد:
گفتۀ بسحاق از آن شد پخته چون حلوای قند
کز تنور حکمتش هردم بخاری بر دل است.
بسحاق اطعمه.
- حلوای گزر، حلوایی که از گزر پزند. مقابل حلوای شکر. رجوع به حلوای شکر شود.
- حلوای مرگ، حلوایی که بروح متوفی قسمت کنند. و شب غریب نیز گویند. (آنندراج) :
برد از یاد شام حالا را
خورد حلوای مرگ سر مارا.
بسحاق اطعمه.
- حلوای مسقطی، نوعی حلوا که منسوب به مسقطاست.
- حلوای مغزی، نوعی از حلوا که بغایت سپید باشد و در آن مغز بادام و پسته بسیار می آمیزند. و قرص ها می بندند. (آنندراج) (غیاث).
- حلوای مقراضی، نوعی از حلوا که میوه جات بغایت باریک تراشیده در آن مخلوط نمایند. (غیاث) (آنندراج).
- حلوای نبات، حلوایی که از نبات ساخته شود یا شیرینی نبات:
وصف حلوای نبات آنکه کند چون بسحاق
همچو لوزینه دهان پرشکرش باید کرد.
بسحاق اطعمه.
- حلوای نمشکری، مخفف نیمشکری، حلوایی است معروف که آنرا نیم اشکنی نیز خوانند. (آنندراج).
- امثال:
از قضا حلوا شود رنج دهان.
مولوی.
اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را.
مغربی.
با حلواحلوا گفتن دهان شیرین نمیشود
اسباب حلوا ناتمام است.
بوی حلواش می آید، یعنی مردنش نزدیک است. مثل الرحمانی است، یا بوی الرحمان میدهد.
چون شد ز گلو فرو چه حلوا و چه زهر.
حلواحلوا اگر بگویی صد سال
بی خوردن حلوا نشود شیرین کام.
حلوای طنطنانی تا نخوری ندانی، مانند من لم یذق لم یدر. (امثال و حکم).
ما ازتو بغیر تو نداریم تمنا
حلوا بکسی ده که محبت نچشیده.
هر روز عید نیست که حلوا خورد کسی.
، پالوده. (یادداشت مرحوم دهخدا). فالوذج. فالوذ. فالوذق، یک قسم ماهی خوراکی که در خلیج فارس صیدمیشود، میوۀ شیرین، نوعی از طعام. (منتهی الارب). نوعی از طعام که از آرد و عسل یا شکر یا شیرۀ انگور و روغن کنند پس از سرخ کردن آرد با روغن
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سرمه. (منتهی الارب). سنگی است که سرمۀ آن درد چشم را سود دارد
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بو)
ابن رزق الله. محدث است. با استفاده از علم حدیث، محدثان در تاریخ اسلام به تدریج قواعدی برای بررسی صحت روایت ها تدوین کردند. این افراد به عنوان نگهبانان سنت نبوی، همواره در تلاش بودند تا احادیث پیامبر اسلام و اهل بیت را با دقت تمام از تحریف های احتمالی محافظت کنند. وجود این محدثان باعث شد که منابع حدیثی معتبر همچون ’صحیح بخاری’ و ’صحیح مسلم’ به منابعی معتبر در دنیای اسلام تبدیل شوند.
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حش ّ. بستانها. بوستانها: حشوش ثلاثۀ ارض، اردبیل و عمان و هیت است، ادب جای. حاجت جای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
مؤنث حلو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به حلو شود
لغت نامه دهخدا
(پْلو / پُ)
نوئل آنتوان. ادیب و عالم فرانسوی. او راست: مناظر طبیعت (1732م.) که تقریباً به تمام زبانهای اروپائی ترجمه شده است، تاریخ آسمان (1739) و غیره. مولد وی بسال 1688 و وفات در 1761
لغت نامه دهخدا
(حُ وا)
شیرینی. نقیص مرّی ̍. گویند: خذالحلوی و اعطه المری. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نامی است که در تنکابن و کجور و گیلان به تمشک دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تمشک شود، جمعیت ها و دسته های هم عقیده و دارای روش واحد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَشْ)
خشک شدن. خشک شدن بچه در شکم. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
خوراکی که بوسیه آرد و روغن و شکر (یا قند و عسل) و مواد دیگر تهیه کنند: شیرینی، جمع حلاوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوق
تصویر حلوق
تاک پیچه از گیاهان جمع حلق گلوها حنجره ها خشکنایها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوک
تصویر حلوک
سیاه گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلول
تصویر حلول
رسیدن وعده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوم
تصویر حلوم
بردباری و عقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوه
تصویر حلوه
رازیانه رومی کمکلن (لوز المعده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوی
تصویر حلوی
شیرینی دوست افروشه خور منسوب به حلواء خورنده حلوا شیرینی دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوش
تصویر الوش
ترکی ته خوان نان ریزه ترکی بهره بخش راش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالوش
تصویر حالوش
کشاورز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوا
تصویر حلوا
((حَ))
خوراکی که به وسیله آرد و روغن و شکر و مواد دیگر تهیه کنند
حلوای کسی را خوردن: کنایه از شاهد مرگ او بودن (عمر فراتر از شخص مورد نظر داشتن)
حلوا حلوا کردن: کنایه از عزیز و گرامی داشتن (معمولا اقرار آمیز)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلول
تصویر حلول
((حُ))
فرود آمدن در جایی، وارد شدن به کسی، داخل شدن روح کسی در کس دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلوا
تصویر حلوا
شیرینی
فرهنگ واژه فارسی سره