جدول جو
جدول جو

معنی حلوبه - جستجوی لغت در جدول جو

حلوبه(حَ بَ)
حلوب. (منتهی الارب) : ناقه حلوبه، شتر مادۀ دوشیدنی، حلوبۀ ابل، یکی از شتران یازیاده و همچنین است حلوبۀ غنم. ج، حلائب، حلب. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلبه
تصویر حلبه
شنبلیله، گیاهی علفی و یک ساله، با شاخه های نازک و گل های زرد که به عنوان سبزی خوراکی و معمولاً به صورت پخته مصرف می شود، شملید، شنبلید، شلمیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلبه
تصویر حلبه
گروه اسبان که در مسابقۀ اسب دوانی شرکت کنند، اسب هایی که برای شرکت در اسب دوانی از هر جا بیاورند و آماده کنند
فرهنگ فارسی عمید
(حُ وَ)
مؤنث حلو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به حلو شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
امیل. سیاستمدار فرانسوی، مولد مارسان (درم). رئیس مجلس سنا در سال 1896 و رئیس جمهوری از 1899 تا سال 1906 م
لغت نامه دهخدا
(یَ)
موضعی است به عراق از سواد کسکر بین واسط و بطائح. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مادر. (ناظم الاطباء) ، قرابت از سوی مادر. (اقرب الموارد) ، زوجه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : ان لی حوبه اعولها، ای ضففه و عیالا. (اقرب الموارد) ، سریت، شدت. (ناظم الاطباء) ، وسط خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حیوان باری. (ناظم الاطباء) ، مرد ضعیف. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، کسی که نه خیر دارد و نه شر: انما فلان حوبه، ای لیس عنده خیر و لاشر، وسط خانه. (ناظم الاطباء) ، بزه و گناه. (اقرب الموارد). ج، حوب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به حوبه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
گروه اسبان رهان. (منتهی الارب) ، اسبان که فراهم گیرند مسابقت را. (مهذب الاسماء). اسبان که بجهت دوانیدن جمع کنند از هر جا در یک اصطبل. (منتهی الارب) ، مجازاً، به معنی میدان. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مردم که برای یاری آینداز هر سوی. ج، حلائب و حلبات. (منتهی الارب) ، یکی حلب. یکبار دوشیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ بَ)
جمع واژۀ حالب. مردان دوشنده. (منتهی الارب). رجوع به حالب شود
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
سیاهی صرف و محض. (ناظم الاطباء) ، درخت عرفج، درخت قتاد که مثل سوزن خار دارد، شنبلید. (منتهی الارب). شنبلیله
لغت نامه دهخدا
(حُ لُ بَ)
شنبلید. (منتهی الارب). شملید. (نصاب). حلبه بپارسی شمبلید، گرم و خشک است در دوم سینه نرم دارد و سرفه را دفع کند و ضیق نفس را سودمند آید و باه برانگیزاند و چون ده مثقال از او بکوبند و بپزند و به آبی که دو مثقال بوره ارمنی در او حل کرده باشند سرشته طلا کنند، صلابت سپرزرا ببرد و چون در طبخش نشینند حیض بگشاید و درد رحم را زایل گرداند. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به حلبه شود، نوعی از طعام لزجه که از دانۀ شنبلید و خرما یا دیگر دانه ها پزند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شتر شیرده. (منتهی الارب) (آنندراج). اشر دوشا. (از مهذب الاسماء). شتر دوشیدنی. شتر مادۀ دوشیدنی. ناقۀ دوشیدنی، هاجره حلوب، نیم روز گرم روان کننده خوی از تن، مرد دوشنده. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ وِ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. ناحیه ای است واقع در دشت گرمسیر و دارای 100 تن سکنه است. از چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ جامع هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
نام قسمی ریش (جراحت) که بر تن آدمی پدید آید. (قانون بوعلی کتاب 3 چ تهران ص 89)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
تأنیث محلوب ، شتر دوشیدنی: ناقه محلوبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
اندک گوشت شدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
نام کوهی است. (منتهی الارب). نام کوهکی است در شعر ابن مقبل. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فربه شدن. رجوع به حظوب شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
دستۀ هیزم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بو بَ)
لقب جد ابونصر حسن بن محمد بن ابراهیم بن احمد بن علی یونارتی اصفهانی است که در 529 هجری قمری درگذشت. ابن نقطه نسب او را از خط خود وی نقل کرده است. (تاج العروس)
لقب اسماعیل بن اسحاق رازی است. و ذهبی گفته است: لقب اسحاق بن اسماعیل رازی باشد. (تاج العروس) 0

لقب جد ابومحمد عبدالله بن زکریای نیشابوری است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَیْ یُ)
سخت سیاه شدن. (منتهی الارب). سیاه شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گروهی که با گروه دیگر باشند ودر مشورت امری شریک نشوند، سنگلاخ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سنگستان سنگ سیاه. (منتخب اللغات). ج، لوب، سیاهان. الواحد لوبی. (مهذب الاسماء). ابوعبیده گوید: لوبه و نوبه بالضم فیهما، الحرّه و هی الارض التی البستها حجاره سود منه قیل للاسود و کذا نوبی ای منسوب الیها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حلوه
تصویر حلوه
رازیانه رومی کمکلن (لوز المعده)
فرهنگ لغت هوشیار
شنبلید شنبلیله، سیاهی، خوراک زایو مسابقه اسب دوانی، اسبان مسابقه. شنبلیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حطوبه
تصویر حطوبه
بسته هیزم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلبه
تصویر حلبه
((حَ بَ یا بِ))
مسابقه اسب دوانی، اسبان مسابقه
فرهنگ فارسی معین