- حلوا
- شیرینی
معنی حلوا - جستجوی لغت در جدول جو
- حلوا
- خوراکی که بوسیه آرد و روغن و شکر (یا قند و عسل) و مواد دیگر تهیه کنند: شیرینی، جمع حلاوی
- حلوا
- خوراکی که با آرد گندم یا آرد برنج، روغن، شکر، گلاب و زعفران تهیه می شود، کنایه از شیرینی
- حلوا ((حَ))
- خوراکی که به وسیله آرد و روغن و شکر و مواد دیگر تهیه کنند
حلوای کسی را خوردن: کنایه از شاهد مرگ او بودن (عمر فراتر از شخص مورد نظر داشتن)
حلوا حلوا کردن: کنایه از عزیز و گرامی داشتن (معمولا اقرار آمیز)
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
عطا و مژدگانی
نوعی از شیرینی، شکرینه بر غول آردینه افروشه ویلانج خوراکی که بوسیه آرد و روغن و شکر (یا قند و عسل) و مواد دیگر تهیه کنند، شیرینی، جمع حلاوی
سختی، آشوب، غوغا
(دخترانه و پسرانه)
فرهنگ نامهای ایرانی
ستاره، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از دلاوران ایرانی و نیزه دار رستم پهلوان شاهنامه
صمغی است بسیار تلخ صبر زرد
جمع حلیف هم عهدان هم پیمانان
شیرینی دوست افروشه خور منسوب به حلواء خورنده حلوا شیرینی دوست
رازیانه رومی کمکلن (لوز المعده)
بردباری و عقل
رسیدن وعده چیزی
سیاه گشتن
تاک پیچه از گیاهان جمع حلق گلوها حنجره ها خشکنایها
کوژ پشت کوژی
در پی دنبال در پی از دنبال
بلیه، سختی، آشوب، غوغا
صبر زرد، صمغی بسیار تلخ
شدت، حدت، سرکشی، اول جوانی
حلق ها، گلو ها، نای ها، جمع واژۀ حلق
حلیف ها، هم پیمانان، جمع واژۀ حلیف
آغاز، شروع مثلاً حلول سال نو
وارد شدن شیئی در شیء دیگر
داخل شدن روح کسی در بدن دیگری
وارد شدن شیئی در شیء دیگر
داخل شدن روح کسی در بدن دیگری
از حد گذشتن، گذشتن جوانی، اول جوانی و سرعت آن
رخنه گرفتن و وصل کردن چیزی بچیزی دیگر
صمغی است بسیار تلخ، صبر زرد
مشیانه
بر زمین افکندن، دادن و عطا کردن، پوست باز کردن
لذیذ، شیرین