جدول جو
جدول جو

معنی حلحول - جستجوی لغت در جدول جو

حلحول
(حَ)
بمعنی خشک و بی آب و علف در عبری، در قاموس کتاب مقدس این کلمه را بجای عربستان و سرزمین عرب آورده است و گوید شبه جزیره ای است که در قسمت جنوبی آسیا فیمابین دریای احمر و دریای هند و خلیج فارس واقع است طولش از جنوب بشمال 1300 میل و عرضش در عریضترین قسمتهایش 1500 میل و در اماکنی که عرضش بدین درجه نرسد تخمیناً 900میل است و از جمیع اطراف جز شمال، دریا آنرا احاطه کرده است. رجوع به عربستان و قاموس کتاب مقدس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلول
تصویر حلول
آغاز، شروع مثلاً حلول سال نو
وارد شدن شیئی در شیء دیگر
داخل شدن روح کسی در بدن دیگری
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
اسم است حلحله را. (اقرب الموارد) :
ناج اذا زجرالرکائب خلفه
فلحقنه و ثنین بالحلحال.
کثیر (از اقرب الموارد).
رجوع به حلحله شود، استوقدوس و آن گیاهی است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَیْ یُءْ)
گذشتن مهلت وام و واجب شدن ادای آن. (منتهی الارب).
- حلول اجل، درآمدن وقت. رسیدن وعده چیزی. (آنندراج).
، رسیدن هدی (قربانی) بجایی که کشتن وی آنجا روا بود. (از منتهی الارب). رسیدن قربانی به موضع قربان شدن. (از آنندراج)، فرودآمدن. (ترجمان عادل بن علی). نزول، واجب شدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج)، بسر آمدن عده زن. (از منتهی الارب) (از آنندراج)،
{{صفت، اسم}} جمع واژۀ حال ّ. فرودآیندگان. (از منتهی الارب) (آنندراج)، (اصطلاح فلسفه) مراد به حلول، قیام موجودیست بموجودی دیگر بر سبیل تبعیت همچوقیام عرض بجوهر. یا تمکن چیزی در چیزی دیگر همچو تمکن جسم در حیز و این هر دو معنی مقتضی احتیاج حال است بمحل. و احتیاج بر حق تعالی محال است. (نفائس الفنون قسم 1 ص 108). حلول عبارتست از اختصاص چیزی به چیزی آنگونه که اشاره به یکی از آن دو، عین اشاره بدیگری باشد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و غیاث اللغات شود. و آنچه حلول کند آنرا حال گویند و آنچه در آن حلول کند آنرا محل نامند. (از آنندراج) (از غیاث) :
اینجا که منم حلول نبود
استغراق است و کشف احوال.
عطار.
- حلول الجواری، عبارت است از بودن یکی از دو جسم ظرف برای دیگری چون حلول آب در کوزه. (تعریفات).
- حلول سریانی، عبارت است از اتحاد دو جسم بحیثیتی که اشاره به یکی از آن دو عین اشاره بدیگری باشد چون حلول آب گل در گل. ساری را حال و مسری فیه را محل نامند. (تعریفات)
لغت نامه دهخدا
(حِ حِ)
حلاحل. و آن نوعی از پیاز صحرائی است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حلحال
تصویر حلحال
پودنه تلخ از گیاهان استو قدوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلول
تصویر حلول
رسیدن وعده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلول
تصویر حلول
((حُ))
فرود آمدن در جایی، وارد شدن به کسی، داخل شدن روح کسی در کس دیگر
فرهنگ فارسی معین
تناسخ، طلوع، ظهور، تراوش، رسوخ، نفود، فرا رسیدن، آغازشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد