جدول جو
جدول جو

معنی حلتب - جستجوی لغت در جدول جو

حلتب
(حَ تَ)
لقب بخیلان است. (منتهی الارب). ابن درید گوید: اسمی که بخیل را بدان وصف کنند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

ظرفی از جنس حلبی و به شکل مستطیل یا استوانه برای حمل مایعاتی مانند نفت و بنزین، حلبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلیب
تصویر حلیب
شیر، به ویژه شیر گاو یا گوسفند، شراب خرما
فرهنگ فارسی عمید
(زَ زَ غَ)
لتوب. استوار و پابرجای بودن. (منتهی الارب). ایستادن. (تاج المصادر) ، لازم گرفتن، نیزه زدن. (منتهی الارب). کارد بر سینۀ شتر زدن. (تاج المصادر) ، بستن، جامه پوشیدن. (منتهی الارب). پوشیدن. (تاج المصادر) ، جل بر اسب بستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
بنولتب، حی ﱡ من العرب. (امتاع الاسماع ص 443). از آن حی ّ است، ابومحمد عبدالله بن لتیبۀ ازدی صحابی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَصْ)
بر دو زانو نشستن. (اقرب الموارد) (آنندراج) : حلب الرجل، جلس علی رکبتیه. (اقرب الموارد) ، فراهم آمدن از هر سو. (اقرب الموارد) (از آنندراج) : حلب القوم حلباً و حلوباً، اجتمعوا علی کل وجه. (از اقرب الموارد) ، دوشیدن. (آنندراج). حلب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حلاب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شیر دوشیده یا تازه دوشیده که مزۀ آن متغیر نشده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شیر تازه و خام. (کنزاللغات) (غیاث). شیر خام و ناجوشانده: و اذا شرب (طراثیث) بمخیض البقر و بلبن الماعز حلیباً و مطبوخاً اصلح استرخاء المعده. (ابن البیطار).
- لبن الحلیب، لبن الرطب. شیر ماک. آغوز. فله. این کلمه در ابن البیطار مکرر آمده است و لکلرک آنرا به پتی له ترجمه میکند و پتی له، آبی است که از شیر جغرات شده جدا میشود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، شراب خرما. (منتهی الارب) (آنندراج)، دم حلیب، خون تازه. (منتهی الارب) (آنندراج)، شیرۀتخم ها و غیر آن. یکی از معانی حلیب در طب و پزشکی ودواشناسی شیره ای است که از بذور کوفته و در آب مالیده و از کرباس درکرده گیرند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شتر شیرده. (منتهی الارب) (آنندراج). اشر دوشا. (از مهذب الاسماء). شتر دوشیدنی. شتر مادۀ دوشیدنی. ناقۀ دوشیدنی، هاجره حلوب، نیم روز گرم روان کننده خوی از تن، مرد دوشنده. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَلْ لا)
یوم حلاب، یوم فیه ندی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ / کُ تُ)
ناراستی و سستی در امور. (منتهی الارب). ناراستی و درماندگی و سستی در کارها (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ)
مرد گوشه نشین و ملازم خانه از ترس فتنه و شورش و فساد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
شهر بزرگی است ازشام، خرم و آبادان و با مردم و خواستۀ بسیار و یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم). شهری بزرگ است که هوایی خوش و آبی سالم وگوارا دارد. این شهر در آغاز قصبۀ ’جند قنسرین’ بوده است. گویند حضرت ابراهیم در این مکان روزهای جمعه گوسفندان خود را میدوشید و شیر آنها را بفقرا و مستمندان صدقه میداد و فقرا ’حلب حلب’ یعنی ’دوشید دوشید’ میگفتند از این رو به این نام خوانده شد. به این وجه تسمیه، اعتباری نیست، زیرا حضرت ابراهیم و مردم شام در زمان وی عرب نبودند. گروهی دیگر گویند که حلب و حمص و برذعه سه برادر از فرزندان عملیق بودند و هریک شهری را بنیاد گذاردند که بنام خود آنها نامیده شد. بطلمیوس گوید: طول شهر حلب 69 درجه و 30 دقیقه وعرض آن 35 درجه و 25 دقیقه است و در اقلیم چهارم قرار گرفته و طالع آن عقرب است. و ابوعون در زیج خود گوید: طول حلب 63 درجه و عرض آن 34 درجه و ثلث و در اقلیم چهارم است. حلب شهری است از سوریه دارای 407612تن جمعیت. نام این شهر در وثائقی که بهزارۀ دوم پیش از میلاد برمیگردد آمده است. و از آنجا که در راه کاروانهایی قرار گرفته که از سرزمین شام به عراق مسافرت میکنند، اهمیت و شهرت کسب کرده است. این شهر مرکزکشور حیثیان بود و تا اوان حکومت بیزنطی اعتبار و اهمیت آن ادامه داشت. عربان در قرن هفتم هجری و سلجوقیان ترک در قرن یازدهم هجری بر آن مستولی گردیدند. وصلیبی ها در 1124 میلادی آنرا محاصره کردند و صلاح الدین ایوبی 1183 و مغول ها در 1260- 1401 میلادی و عثمانی ها در 1517- 1832 و 1840- 1920 میلادی و مصریها در 1832- 1840 میلادی بر این شهر استیلا یافتند. مهمترین محصولات این شهر ابریشم و پارچه های پنبه ای است و پشم و پوست و میوجات از کالاهای بازرگانی آن بشمار میرود. از مهمترین آثار باستانی آن قلعۀ مشهور و مسجدجامع و برج و باروی شهر و ساختمانهای چندی است مربوط به دورۀ ایوبیان و ممالیک. (الموسوعهالعربیه المیسره). و رجوع به معجم البلدان و تاریخ کامل ابن اثیر و عیون الاخبار واخبارالدوله السلجوقیه و حلل سندسیه و نزهه القلوب ج 3 و تاریخ الحکماء قفطی و تاریخ حلب شود: خواهندۀ مغربی در صف بزازان حلب میگفت. (گلستان). یکی از رؤسای حلب که مرا با او سابقۀ معرفتی بود گذر کرد. (گلستان). و آبگینۀ حلبی بیمن. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(حُ لُ)
حلوبه، حیوانهای سیاه، مردم ذی فهم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُلْ لَ)
نباتی است. (مهذب الاسماء). گیاهی است که از آن دباغت کنند و هم او را آهو خورد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) : ’دلوتمأی ذبغت بالحلّب’. راجز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَصْ)
حلت رأس، ستردن موی سر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، حلت دین، ادای وام. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). وام گزاردن، حلت درهمی کسی را، دادن درهمی او را. (منتهی الارب) ، لازم گرفتن پشت اسب را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زدن چند تازیانه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- حلته ماءه سوط، زد او را صد تازیانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
، حلت بسلح، ریخ زدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، حلت صوف، دور کردن موی پشم را. (منتهی الارب). کندن پشم از پوست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حلب
تصویر حلب
شیر دوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
استواری پا بر جایی، برچفسیدن، جامه پوشیدن، نیزه زدن، بایسته دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلاب
تصویر حلاب
شیر دوشه: آوند شیر دوشی، شیر دوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلت
تصویر حلت
ستردن موی سر تراشیدن، پرداخت وام، تازیانه زدن، ریخ زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلتب
تصویر کلتب
ناراستی و سستی در امور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیب
تصویر حلیب
شیر دوشیده، می خرما، خون تازه شیر دوشیده شیر، شراب خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلب
تصویر حلب
((حَ لَ))
ظرف مکعب مستطیل از جنس حلب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلب
تصویر حلب
((حَ))
دوشیدن شیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حلیب
تصویر حلیب
((حَ))
شیر تازه دوشیده، شراب خرما
فرهنگ فارسی معین
پیت، دلی، حلبی، شیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد