جدول جو
جدول جو

معنی حلاج - جستجوی لغت در جدول جو

حلاج
الباد پنبه زن فرخمنده کسی که بوسیله دستگاهی مخصوص پنبه را از پنبه دانه جدا سازد پنبه زن نداف. پنبه زن، آنکه پنبه را از دانه جدا میکند، نداف
فرهنگ لغت هوشیار
حلاج
کسی که با دستگاه مخصوص پنبه را از پنبه دانه جدا می کند، پنبه زن، آنکه پنبه را با کمان می زند تا از هم باز شود، الباد، پنبه وز، ندّاف، پنبه بز
تصویری از حلاج
تصویر حلاج
فرهنگ فارسی عمید
حلاج
((حَ لّ))
پنبه زن، نداف
تصویری از حلاج
تصویر حلاج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلاجه
تصویر حلاجه
پنبه زنی فرخمش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلاجت
تصویر حلاجت
پنبه زنی پنبه پاک کنی شغل حلاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلاجی
تصویر حلاجی
شغل و عمل حلاج، پنبه زنی، جدا کردن پنبه از پنبه دانه، فرخمیدن، بخیدن، حلاجت، فاخیدن، فلخودن، فلخمیدن
کنایه از در امری یا مطلبی دقت و بررسی کردن و درست و نادرست را از هم جدا کردن
حلاجی کردن: کنایه از در امری یا مطلبی دقت و بررسی کردن و درست و نادرست را از هم جدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلاجت
تصویر حلاجت
پیشۀ حلاج، پنبه پاک کنی، پنبه زنی، جدا کردن پنبه از پنبه دانه، فلخودن، فاخیدن، حلّاجی، فرخمیدن، بخیدن، فلخمیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحلاج
تصویر لحلاج
زبانه گل زرد از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلال
تصویر حلال
گمیزنده، روا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حراج
تصویر حراج
فروش ویژه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از علاج
تصویر علاج
درمان، چاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بلاج
تصویر بلاج
بوریا حصیر، گیاهی که از آن بوریا بافند. حصیر، بوریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلاج
تصویر زلاج
کلندر چوب بند پشت در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثلاج
تصویر ثلاج
برف فروش بسیار سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
کسی که بسیار حج کند
فرهنگ لغت هوشیار
بمعنی جامه هائی که روی طناب اندازند تا خشک شود و در فارسی بمعنی فروش چیزی بمزایده میگویند، فروش ملک یا کالا در حضور عده ای که هر کس بیشتر بخرد باو بدهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حملاج
تصویر حملاج
دمه زرگران، شاخ گاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلان
تصویر حلان
بره تو دلی، سوگند گشا، خون روا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلام
تصویر حلام
بره تو دلی
فرهنگ لغت هوشیار
زند آور شایست (سد در) روا دوخگیا، تخت روان گشاینده کار گشای بسیار گشاینده (گره مشکل) یا حلال مشکلات. آنکه مشکلات مردم را رفع کند کسی که امور سخت را حل کند، خدای تعالی، پول. طیب، مباح، جایز
فرهنگ لغت هوشیار
مویتراش استره سر تراش حلاق: مرگ آنکه موی سر و ریش دیگران را میتراشد سر تراش سلمانی. سرتراش، سلمانی
فرهنگ لغت هوشیار
سوگند خورنده آنکه قسم بسیار یاد کند بسیار سوگند خورنده. بسیار سوگند خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلاب
تصویر حلاب
شیر دوشه: آوند شیر دوشی، شیر دوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیج
تصویر حلیج
پنبه واخیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواج
تصویر حواج
زن حج گزارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضاج
تصویر حضاج
خمیده پشت شکم گنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلاج
تصویر تلاج
بانگ مشغله شور و غوغا. شور، غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلال
تصویر حلال
گشاینده، حل کنندۀ مشکلات، در علم شیمی ماده ای که مادۀ دیگر را در خود حل می کند مانند آب و الکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلاج
تصویر تلاج
شور و غوغا، برای مثال شب بیامد بر درم دربان باج / در بجنبانید با بانگ و تلاج (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۲)، مشغله، گرفتاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاج
تصویر کلاج
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، احول، دوبین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلاج
تصویر گلاج
گولانج، نوعی حلوا، نوعی نان شیرینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حجاج
تصویر حجاج
حاج ها، به حجّ رفتگان، جمع واژۀ حاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلاج
تصویر قلاج
کشش کمان به زور، به زور کشیدن زه کمان، امتداد و مقدار درازی هر دو دست، پک سخت و ممتد که به چپق بزنند و دود را حلقه وار از دهان بیرون دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علاج
تصویر علاج
درمان کردن، دوا، درمان، چاره،
کنایه از چاره گری، اندیشیدن چاره برای رفع یک مشکل
علاج شدن: درمان شدن
علاج کردن: درمان کردن، چاره کردن، برای مثال به دور لاله دماغ مرا علاج کنید / گر از میانۀ بزم طرب کناره کنم (حافظ - ۷۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلاج
تصویر بلاج
بوریا، حصیر، گیاهی که از آن بوریا ببافند
فرهنگ فارسی عمید