جدول جو
جدول جو

معنی حلاءه - جستجوی لغت در جدول جو

حلاءه
(حُ ءَ)
سرمه. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پوست تنک که برخیزد از چرم بوقت دباغت. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
حلاءه
(حَ ءَ)
زمین بسیاردرخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(قَ ءَ)
جای تابه و پتیله ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کار خانه تابه سازی. (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد به تشدید لام ضبط شده است: القلاّءه، الموضع تتخذ فیه المقالی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حلاه سیف و حلی سیف، پیرایۀ شمشیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَلْ لا)
مؤنث احل. زن لاغر سرین و ران و مبتلا بدرد سرین و زانو، ستور که پاهایش سست و پی آن فروهشته شده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
زکام زده گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زکام زده گردیدن از امتلاء. (از اقرب الموارد) ، توانگر مالدار و نیکومعامله گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملائت شود
لغت نامه دهخدا
(عَ تَ)
ملأ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملأ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ)
زکام. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). زکام از امتلاء. (از اقرب الموارد) ، سستی شتر از دیر بستگی بعدرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مُ ءَ)
گرانی که از امتلا پدید آید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ ءَ)
هیئت پر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). هیئت امتلاء. و گویند: هو حسن الملاءه، ای الامتلاء. (از اقرب الموارد) ، زحمت امتلای طعام وسیری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ ءَ)
هیئت پری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ ءَ)
دوست داری. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، قرابت و خویشاوندی. (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صَ ءَ)
بمعنی صلایه است. (منتهی الارب). رجوع به صلایه شود
لغت نامه دهخدا
(صُ ءَ)
ابن عمرو بن مالک از بنی اود از مذحج. وی شاعری یمانی و جاهلی و سید قوم خود و در جنگها سپهسالار آنان بوده. او یکی از حکمای شعرای عصر خویش است و مشهورترین شعر او ’لایصلح الناس فوضی لاسراه لهم...’ میباشد. در حدود سال پنجاهم پیش از هجرت درگذشت. (الاعلام زرکلی ص 434)
لغت نامه دهخدا
(سُلْ لا ءَ)
خار خرمابن. ج، سلاء. یکی سلاّء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ ءَ)
درنگ و تأخیر و مهلت و نسیئه و بیعانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و مااعطیت فیه نسیئه من الدراهم فهی الکلاءه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ ءَ)
یکی درخت الاء. رجوع به الاء شود
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ ءَ)
تبر، تبر دوسر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). تبر تیشه. پیکان تیر، سر تبر. (منتهی الارب). ج، حدا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و حداء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ اَ)
ابن آصی. غلیواژ. (دهار). زغن. موش گیر. ابوالصلب. (المرصع). ابوالخطاف. گوشت ربا. پند. بند. بازک ترکی. جوزه ربا. موشخوار. خون. چنگدهی. گوشت آهنج. و گویند او شش ماه نر و شش ماه ماده باشد، و نیز گویند با ماده، نر و با نر ماده باشد. و صاحب بحر الجواهر گوید: او در طیران توقف تواند کرد برخلاف دیگر کواسب (کواسر) . ج، حدا. حداء. حدان. صاحب اختیارات بدیعی گوید: مرغی است که بشیرازی کور کور خوانند، گوشت وی نباید خورد که عفونت در بدن پیدا کند. و خون وی چون با اندکی مشک و گلاب خلط کنند و بناشتا بیاشامند سودمند بود، ربو و ضیق النفس را. و چون پر وی بسوزانند بی سر، و خاکستر آن به آب بیاشامند نقرس را نافع بود.و زهرۀ وی چون خشک کنند در سایه، چون خواهند که استعمال کنند به آب حل کنند و کسی را که حیوانی موذی گزیده باشد مانند عقرب و افعی و دیگر گزندگان، اگر زخم در طرف راست بود سه میل از آن در چشم چپ کشند و اگر در طرف چپ بود در چشم راست کشند، نافع و از مردن خلاصی یابد -انتهی. مؤلف تحفه گوید: بفارسی غلیواج و بترکی چلغان نامند. در دوم گرم و خشک و گویند در اول خشک است مطبوخ او با گندنا و مداومت خوردن آن قاطع بواسیر و آشامیدن قدری از محرق او که مجموع را سوزانیده باشند و با اندکی مشک و گلاب جهت ربو و ضیق النفس و سعال مزمن مجرب دانسته اند و مطبوخ مغز او با گندنا و عسل جهت زحیر و بواسیر و سوختۀ پر او بقدر یکدانگ تا دودانگ با آب آشامیدن جهت نقرس بیعدیل و مجرب است، و در رفع غدد بلغمی و سلعه بیعدیل، و تدهین بروغنی که بیضۀ او را در آن بسیار جوشانیده باشند تا مهرا شده باشد، جهت برص مجرب و جهت فالج و نقرس و تقویت اعصاب نافع، و خون او جهت ربو و اکتحال زهرۀ او که خشک کرده با آب سه میل در چشم مخالف طرح ملسوع بکشند جهت رفع سموم هوام مجرب دانسته اند خصوصاً چون درآب بادیان سه هفته در آفتاب گذاشته باشند و چون چشم او را در زیر بالین کسی گذارند که او ندانسته باشد مانع خواب او میشود. قلقشندی گوید: برنگهای سیاه و خاکستری یافت شود، و آنرا شکار نکنند بلکه با دست بگیرند. و از عادت ایشان است که در پرواز رده بندند و این خاصیت در هیچ یک از عقاب ها (کواسر) نیست. ابن وحشیه و ابن زهران گفته اند که حداءه و عقاب با یکدیگرتبدیل شوند، حداءه عقاب و عقاب حداءه شود، و برخی بجای عقاب غراب گفته اند، و نیز گفته اند که حداءه یک سال نر و یکسال ماده شود، و نیز گویند در خوش همسایگی بهترین حیوانات است که اگر از گرسنگی بمیرد به بچه های حیوان همسایۀ خویش تعدی نکند. و در صحیحین قتل او در حرم نیز مباح شناخته شده است. (صبح الاعشی ج 2 ص 82). رجوع بتذکرۀ داود ضریر انطاکی شود:
وز هرزه روی سر چو به هر جای فرو کرد
یکسال زغن ماده و یکسال نر آمد.
انوری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(حَ ءَ)
یکی حزا
لغت نامه دهخدا
(حُوْ وا ءَ)
یکی حواء و آن گیاهی است که بزمین می چسبد. (اقرب الموارد). گیاهی است چسبنده بزمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حواء شود.
- رجل حواءه، مرد چسبنده به خانه خود که از خانه بیرون نیاید و این تشبیه است به گیاه حواء. (اقرب الموارد). مردم لازم گیرنده خانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ تَ)
برکندۀ پشم، آنچه برآید از رحم در ایام زادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
حلاقهالمعزی، موهای سترده از بز و مانند آن. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَوْ وُ)
نکاح کردن مطلقۀ ثلاثه را تا برای زوج اول حلال شود. (آنندراج، از منتخب و عالمگیری و المختار) :
هرکه مر او را طلاق داد بجویدش
دوست ندارد مگر ز شوی حلاله.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(حُ ءَ)
کرمی است یا عضایه (؟) سطبر. حکاه. ج، حکا. (منتهی الارب)
رجوع به حکاءه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ کَ ءَ)
رجوع به حکاءه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ اَ)
حماء. گل سیاه و بدبو، گیاهی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ ءَ)
ابزاری که بدان سرمه در چشم می کشند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، ابزاری آهنین که بدان موی و چرک از روی ادیم دور می کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به محلاه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ سِ)
از آبهای بنی عبس است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حلاجه
تصویر حلاجه
پنبه زنی فرخمش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلاوه
تصویر حلاوه
شیرینی
فرهنگ لغت هوشیار