جدول جو
جدول جو

معنی حقلی - جستجوی لغت در جدول جو

حقلی
(حَ)
منسوب به حقل که نزدیک ایله بر ساحل دریاست. (الانساب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حولی
تصویر حولی
ستور یک ساله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حالی
تصویر حالی
آگاه، متوجه، ملتفت، فعلی، کنونی، مناسب حال
به محض اینکه، در حال، در ساعت، در دم، در وقت، برای مثال در آن مجلس که او لب برگشادی / نبودی تن که حالی جان ندادی (نظامی۲ - ۲۱۵)، گرفتند حالی جوان مرد را / که حاصل کن این سیم یا مرد را (سعدی۱ - ۸۵)اکنون، حالا، در آن موقعیت
آراسته
حالی شدن: دریافتن، فهمیدن، درک کردن
حالی کردن: بیان کردن مطلبی برای کسی تا خوب بفهمد و دریابد، فهماندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقلی
تصویر عقلی
مبتنی بر عقل، ویژگی آنچه ادراک آن با قوۀ عقل صورت می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقلی
تصویر تقلی
بره، گوسفند شش ماهه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبلی
تصویر حبلی
آبستن، باردار
فرهنگ فارسی عمید
(حُ لی ی)
منسوب به حبلی ̍، منسوب به حبله. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
رجل حولی، مرد سخت حیله گر. (منتهی الارب) ، حائل. (اقرب الموارد). ج، حولیات. (از اقرب الموارد). رجوع به حائل شود
لغت نامه دهخدا
(حَ لی ی)
اسب و گوسفند یک ساله. ج، حوالی. (مهذب الاسماء). یک ساله از ستوران ناکفته سم و غیر آن. حولیه مؤنث آن و حولیات جمع آن. (از منتهی الارب). ستوران سم دار و غیر آن که یک سال بر آنها گذشته باشد: چون یکساله گردد (بچۀ اسب) حولی گویند. (تاریخ قم). و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 30 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حمل.
- قضیۀ حملی، (اصطلاح منطق) قضیه ای است که حکم بوقوع و لاوقوع نسبت در آن مشروط بشرط و مقید بقیدی نباشد مانند مردم جانور است یا مردم جانور نیست. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اساس الاقتباس شود
لغت نامه دهخدا
(حِ لِ)
بدخوی گران روح. (از منتهی الارب). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(حِ لَ)
آب صاف باقی در حوض. حقله، شیر باقی، خرمای تباه فروریخته از درخت. (منتهی الارب) ، آنچه کم باشد از مقدار قدح. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام وادیی بدیار عکل در کوههای حله، نام موضعی است بدیار بنی اسد، نام حصنی به یمن. (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زمین سخت که کوه شدن نتواند، نام نباتی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حلق. حروف حلقی و آن شش حرف است: همزه، هاء، عین، حاء، غین، خاء. (آنندراج). رجوع به حلق شود، مشتی که بر گلو و زیر زنخ زنند و آنرا دوکارد و دوکاردی نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، نغمۀ حلقی، مقابل صناعی یا نغمۀ صناعی نغمه ای که مخرج آن حلق حیوان بود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب است به بقل که تره فروش را افاده میکند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ لا)
آبستن. (دهار). باردار. حامل. حامله، زن ممتلی ازشراب و آب. ج، حبلیات، حبالی، حبالیات:
زمانه هر نفسم تازه محنتی زاید
اگرچه وعده معین شده است حبلی را.
ظهیر فاریابی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بقلی
تصویر بقلی
منسوب به بقل فروشنده بقل، گروهی بدین نام شهرت دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلقی
تصویر حلقی
گلویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چقلی
تصویر چقلی
عمل چغل. سعایت تضریب سخن چینی نمامی، غیبت، شکایت از عمل کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالی
تصویر حالی
فوراً، فی الفور، هماندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبلی
تصویر حبلی
آبستن باردار آبستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقلی
تصویر اقلی
ترکی پسر بچه پسرک ریتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفلی
تصویر حفلی
مهمانی بزرگ جشن همگانی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به حمل، قضیه ایست که حکم بوقوع و لا وقوع نیست در آن مشروط بشرط و مقید بقیدی نباشد: (مردم جانورست) یا (مردم جانور نیست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقلی
تصویر تقلی
دشمنی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقلی
تصویر صقلی
منسوب به صقلیه از مردم صقلیه
فرهنگ لغت هوشیار
خردیک خردی منسوب به عقل. یا دلیل عقلی. برهانی که مبنای آن بر استدلال عقلی باشد مقابل دلیل نقلی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به مقله، منسوب به ابن مقله، نوعی قلم تحریر منسوب به ابو الحسن علی بن هلال مشهور به ابن مقله: (و بزمین عراق دوانزده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هر یکی را ببزرگی از خطاطان باز خوانند یکی مقلی به ابن مقله باز خوانند) (نوروز نامه. 49)
فرهنگ لغت هوشیار
گزکی تو دل برو با مزه زبانی گیوری منسوب به نقل. یا حجت (دلیل) نقلی. دلیلی که از آیات قران و احادیث و اخبار آورند مقابل حجت (دلیل) عقلی. یا علوم (معارف) نقلی. دانشهای مربوط به احادیث و اخبار و روایات مقابل علوم عقلی: در حل مشکلات معارف نقلی و کشف معضلات مطالب عقلی بر امثال و اضراب مزیت تقدم یافته. منسوب به نقل، کوچک و جالب و ظریف: یک خانه نقلی و قشنگ دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالی
تصویر حالی
همین که، به محض این که، آن گاه، آن زمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقلی
تصویر تقلی
((تُ))
گوسفند شش ماهه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقلی
تصویر نقلی
((نُ))
منسوب به نقل، کوچک و جالب و ظریف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حبلی
تصویر حبلی
((حُ لا))
آبستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حالی
تصویر حالی
آراسته، مزین، متحلی
فرهنگ فارسی معین