جدول جو
جدول جو

معنی حق - جستجوی لغت در جدول جو

حق
مقابل باطل، راست، درست مثلاً حرف حق،
اختیاری که طبیعت، قانون یا عرف به کسی داده است مثلاً حقّ حرف زدن،
هزینه یا کارمزدی که در برابر انجام کاری به شخص یا نهادی پرداخت می شود مثلاً حقّ بیمه،
تسهیلاتی که شخص در برابر برخوردار نبودن از امکاناتی ویژه دریافت می کند مثلاً حقّ مسکن، حقّ خواربار،
انصاف، عدل مثلاً حق را زیر پا نگذار،
وظیفه، تکلیف مثلاً حقّ فرزندی را به جا بیاور،
کنایه از از نام های خداوند، ثابت و واجب کردن امری یا چیزی، واقف شدن بر حقیقت امری
حق امتیاز: پولی که بابت بهره برداری قانونی از چیزی به واگذار کننده می دهند
حق حاکمیت: حق حکمرانی داشتن
حق حاکمیت ملی: در علوم سیاسی حقی که سازمان ملل متحد برای ملت ها شناخته و تصویب کرده که هر ملتی باید بر سرنوشت خود مسلط باشد و هیچ ملتی حق مداخله در تعیین سرنوشت ملت دیگر ندارد
تصویری از حق
تصویر حق
فرهنگ فارسی عمید
حق
(تَ صَلْ لُ)
راست کردن سخن، درست کردن وعده. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، درست کردن و درست دانستن. یقین نمودن. (منتهی الارب) ، ثابت شدن. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، غلبه کردن بحق. (منتهی الارب) ، کسی را بر حق داشتن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، حق چیزی، واجب کردن آن. (منتهی الارب) ، واجب شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، حق طریق، گرفتن میانۀ راه در رفتن، حق فلان، زدن بر وسط سر او یا بر مغاک کتف وی، آمدن نزدیک کسی. (منتهی الارب). نزدیک کسی شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، سزاوار شدن و آن بافعل مجهول بکار رود. (منتهی الارب) ، سزاوار گردانیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
حق
(حَق ق)
مرغ حق، شب آهنگ
لغت نامه دهخدا
حق
(حَق ق)
نامی از نامهای خدای تعالی. (تعریفات) (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
حق
(حَق ق)
ثابت. (منتهی الارب). ثابت که انکار آن روا نباشد. (تعریفات) (کشاف اصطلاحات الفنون)، موجود ثابت. (منتهی الارب)، نزد صوفیه حق وجود مطلق است، یعنی غیر مقید بهیچ قید. پس حق نزد صوفیه عبارت باشد از ذات خدا، راست. (کشاف اصطلاحات الفنون). صدق.
- دین الحق، دین راست.
- سنگ حق، سنگ درست. سنگ تمام.
، حق یا سخن حق، گفتار راست: زندگانی خداوند دراز باد، سخن راست و حق درشت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426).
کز مذهبها درست و حق نیست
جز مذهب بوحنیفه نعمان.
ناصرخسرو.
هر چه کاری بدروی و هر چه گوئی بشنوی
این سخن حق است و حق زی مرد حق گستر برند.
سنایی.
- حق و داد، راست و پوست کنده. بینی و بین اﷲ. حقا و ربا:
لقیط کردی فرزند خویش و میدانی
که شعر باشدفرزند شاعران، حق و داد.
سوزنی.
، درست. (منتهی الارب) (کشاف). صحیح، صواب. (تعریفات) : زمانی اندیشید و پس گفت: حق به دست خواجه بونصر است. (تاریخ بیهقی ص 397). با خود گفتم در بزرگ غلط که من بودم. حق به دست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی ص 336). حسن گفت: خداوند بر حق است در این رای بزرگ که دید. (تاریخ بیهقی).
چون آدم و داوود، خلیفه توئی از حق
حق زی تو پناهد که پناه خلفائی.
خاقانی.
خاطب اورا بملک هفت اقلیم
گر کند خطبه بر حقش دانند.
خاقانی.
- برحق، محق:
هر چه کنی تو بر حقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از تو که خصم داوری.
سعدی.
، حقیقت. حاق واقع. حاق واقعشدنی. بودنی. کاری که البته واقع شود. (کشاف) (منتهی الارب). مقابل محال:
مرا گفت که می خواه و بخدمت مشو امروز
گمان برد که من بدهم حقی به محالی.
فرخی.
- امثال:
مرگ حق است ولی برای همسایه.
، (اصطلاح معانی) حکم مطابق با واقع. و آن بر اقوال و عقاید و ادیان و مذاهب اطلاق گردد چون مشتمل بر چنین حکمی باشد و مقابل آن باطل قرار دارد.اما صدق فقط در اقوال است و مقابل آن کذب است. و گاه فرق میان آن دو بدینگونه گذارند که مطابقه در حق از جانب واقع و در صدق از جانب حکم است. (تعریفات). مطابقۀ واقع با اعتقاد، چنانکه صدق مطابقۀ اعتقاد با واقع است. مطابق، چنانکه صدق را مطابق گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگاه نزد من حق بود.
، سزاوار. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- بحق، از روی استحقاق. چنانکه باید. آنسان که سزد:
آنکس که او بحق، سزاوار سؤدد است
جز وی کسی ندانم امروز در جهان.
منوچهری.
بنزد من نه جوانمرد باشد آنکه ترا
بحق بداند و با تو کند جوانمردی.
سوزنی.
، سزا:
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کرّوبیان عالم بالا.
سعدی.
، عدل.
- بحق، از روی عدل. بعدل. عادلانه:
ایزد همه آفاق بدو داد و بحق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدایی.
منوچهری.
، اسلام، مال. ملک، واجب، مرگ، سقط علی حق رأسه، افتاد بر وسط سر او، بهرۀ معین کسی. ج، حقوق. (منتهی الارب)، (اصطلاح اصول) اصولیان حق را بر دو قسم دانند حق خدا و حق بنده. حق خدا آن است که اگر آنرا بنده ساقط گرداند ساقط نشود و از میان نرود مانند نماز و روزه و حج و جهاد و حق بنده با اسقاط او ساقط گردد چون قصاص. و فاضل چلبی در حاشیۀ تلویح در باب محکوم به گوید: مراد از حق اﷲ چیزی است که در آن نفع عمومی مردم مراعات شده و بکسی اختصاص نیافته باشد، مثل حرمت زنا و آنرا برای اهمیتی که دارد بخدا نسبت دهند و مراد از حق عبدچیزی است که مصلحت و نفع خصوصی وی در آن باشد، چون حرمت مال غیر. در این جا با اباحۀ مالک آن مباح میشود ولی در آنجا با اباحۀ زوج، زنا مباح نمیگردد. و در اینجا بحث مفصلی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و بحر المعانی، در تفسیر آیۀ حافظوا علی الصلوات و الصلوه الوسطی (قرآن 238/2) شود، آنچه ادای آن واجب باشد. آنکه واجب کند:
بگزار حق مهرمه ای شه که مه مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاریست.
فرخی.
شب سده ست یکی آتش بلند افروز
حق است مر سده را بر تو حق آن بگذار.
فرخی.
اگر کشته شوم رواست در طاعت خداوند خویش شهادت یابم. اما باید حق من... رعایت کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 350). حق اصطناع بزرگ ما را فراموش نکند. (تاریخ بیهقی ص 361). ابوالفتح بستی... حق خدمت دارد نزدیک خداوند سخت بسیار... امیر... گفت ترا (بوسهل حمدوی را) حق خدمت قدیم است و دوستداری... (تاریخ بیهقی).
از تنت چون ندهی حق شریعت بنماز
وز زبان چونکه بخواندن حق قرآن ندهی.
ناصرخسرو.
بعد از آن حق مادراست و پدر
و آن استاد و شاه و پیغمبر.
اوحدی.
ج، حقوق، (اصطلاح فقه) حق نوعی است از سلطنت بر چیزی متعلق بعین چون حق تحجیر و حق رهانه و حق غرماء در ترکۀ میت. یا متعلق بغیر عین چون حق خیار متعلق بعقد یا سلطنت متعلق بر شخص چون حق قصاص و حق حضانت پس حق مرتبۀضعیفی است از ملک بلکه نوعی از ملکیت است. و فرق حق با حکم اینست که حکم مجرد جعل رخصه است بر فعل چیزی یا ترک آن و حکم بترتب اثر است بر فعل یا ترک. (حاشیۀ سید بر مکاسب شیخ ص 54).
- حق تقدم، حقی که کسی را بر دیگران مقدم دارد.
- حق جوار، حق همسایگی. مراعاتهای اخلاقی که همسایه را نسبت بهمسایه است.
- حق صحبت، حق اخلاقی که هر یک از دو صاحب را با دیگری پیدا آید:
بجان پیر خرابات و حق صحبت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او.
حافظ.
- حق طبع، حقی که مؤلف و صاحب کتابی دارد بمنع یا عطاء چاپ کتاب خود.
- حق فسخ، حقی که برای فسخ و شکستن عقد بیعی و جز آن برای متعاقدین شرعاً یا قانوناً مقرر است در مدت معلوم. خیار فسخ. اختیار فسخ.
- حق همسایگی، حق جوار.
، مجلس ترحیم و عزاخانه و ختم و ماتم و انجمن و پرسۀ امروزین باشد، اگرچه در لغت نامه های دسترس نیافتم: کنت مع ابی فی جنازه بعض اهل بغداد من الوجوه و الی جانبه فی الحق جالس ابوجعفر الطبری فأخذ ابی یعظ صاحب المصیبه و یسلیه... و مضت علی هذا مده فحضرنا فی حق لاّخر، و جلسناو اذاً بالطبری یدخل الی الحق. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 84). شاید حق در جملۀ ذیل نیز بهمین معنی باشد: بونصر بماتم بنشست و نیکو حق گذاردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345). و رجوع به کلمه انجمن شود، راستی، خرم. (منتهی الارب)، آنچه در ازای کاری بکسی باید دادن: حق العلاج. حق القدم، هدایا و مالی که دهند خدام و چاکران شاهی به کسی که او را شاه یا امیر بنوی بمنصبی و مقامی گماشته باشد. و با گزاردن صرف شود، حق ، بحق ، گونه ای از ادوات قسم و سوگنداست عرب را. (از منتهی الارب). سوگند به. قسم به. سوگند میخورم به:
حق ذات پاک اﷲالصمد
یار بد بدتر بود از مار بد.
بحق آن خم ّ زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز آن گرفتی براز.
رودکی.
بحق آن خدایی که نیست جز او خدائی. (تاریخ بیهقی ص 316). بحق اسماء حسنای او و علامتهای بزرگ او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316).
ندانی بحق ّ خدای و نداند
کس این جز که فرزند شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
الهی عاقبت محمود گردان
بحق صالحان و نیکمردان.
سعدی.
، حق در ترکیبات ذیل به معنی باره و خصوص و شأن و باب و نظایر اینهاست:
- در حق فلان، درباره او.در باب او. بجای او. در شأن. در خصوص:
مدحت از گفتار شاعر محمل صدق است و کذب
صدق درحق کرام و کذب در حق لآم.
سوزنی.
بحق من چو سرابی و بحق دگران
همچو دریای مغیره (؟) همه بی پایانی.
سوزنی.
بدگمان باشد همیشه زشت کار
نامۀ خود خواند اندر حق یار.
مولوی.
ظالمی... هیزم درویشان خریدی بحیف... صاحبدلی در حق او گفته بود... (گلستان). چگوئی در حق فلان عابد که دیگران بطعنه در حق او سخنها گفته اند. (گلستان). چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار، مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان).
آنکس که کرد در حق دارا بدی هنوز
نقاش نقش او همه بر دار می کند.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
حق
(حُق ق)
خانه عنکبوت. ج، حقوق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، سر سرین که در آن استخوان ران است. (اقرب الموارد). حق الفخذ. گوران. حق الورک. (منتهی الارب) ، سر بازو که در آن کرانۀ کتف است. یا مغاکچۀسر کتف. حق الکتف. گو دوش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، حقاق. (مهذب الاسماء) ، زمین پست یا جحر در زمین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، زمین مدور. (منتهی الارب) ، زمین گرد یا الارض المستدیره او المطمئنه، حق طیب، ظرف چیزهای خوشبو. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ حقّه. (منتهی الارب). رجوع به حقه شود
لغت نامه دهخدا
حق
راست کردن، سخن، ثابت
تصویری از حق
تصویر حق
فرهنگ لغت هوشیار
حق
((حَ قّ))
راست، درست، راستی، درستی، عدل، انصاف، نصیب، بهره، ملک و مال
تصویری از حق
تصویر حق
فرهنگ فارسی معین
حق
راست، سزا، هده
تصویری از حق
تصویر حق
فرهنگ واژه فارسی سره
حق
آفریدگار، الله، باریتعالی، پروردگار، خدا، حقیقت، راستی، صدق، واقع، درست، راست، روا، واقعی، انصاف، عدل، قسط، منصفت، داد، عادلانه، سزا، نصیب
متضاد: خطا، ناحق، بهره، مزد، ملک، مال، حقوق، سزاوار، بایسته 01 سزاواری، شایس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حق
الحق
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به عربی
حق
Entitlement
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به انگلیسی
حق
droit
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به فرانسوی
حق
diritto
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
حق
حق
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به اردو
حق
право
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به روسی
حق
Anspruch
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به آلمانی
حق
право
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به اوکراینی
حق
prawo
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به لهستانی
حق
权利
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به چینی
حق
حق
دیکشنری اردو به فارسی
حق
অধিকার
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به بنگالی
حق
derecho
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
حق
haki
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به سواحیلی
حق
hak
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
حق
권리
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به کره ای
حق
権利
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به ژاپنی
حق
זכות
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به عبری
حق
direito
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به پرتغالی
حق
hak
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
حق
สิทธิ
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به تایلندی
حق
recht
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به هلندی
حق
अधिकार
تصویری از حق
تصویر حق
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حقیقی
تصویر حقیقی
راستین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حقیقت طلبی
تصویر حقیقت طلبی
آمیغ پژوهی، راستی خواهی
فرهنگ واژه فارسی سره