جدول جو
جدول جو

معنی حفو - جستجوی لغت در جدول جو

حفو
(تَ)
نواختن کسی را. اکرام کردن، عطا کردن کسی را. (اقرب الموارد) ، بازداشتن کسی را از خیر و عطیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بازداشتن از نیکی. (تاج المصادر بیهقی). این لغت از اضداد است، حفو شارب، بریدن بروت را بمبالغه. (اقرب الموارد) ، حفو برق، برق ضعیف درخشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حفو
اکرام کردن، عطا کردن
تصویری از حفو
تصویر حفو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ)
حفد. حفدان. شتافتن مردم در خدمت، شتافتن شتر. شتافتن شترمرغ. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
برهنه پائی. پابرهنگی، سودگی پای آدمی و سپل شتر و سم ستور. حفیه
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حفی. برهنه پای رفتن. برهنه پا شدن. (دهار). پای برهنه شدن. (زوزنی).
، سوده پای گردیدن
لغت نامه دهخدا
(حَ وَ)
درختی است مانند درخت انار ثمر آن مانندآلو و تلخ باشد و آنرا خورند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نعت فاعلی به معنی مفعولی از لهف، ستمدیده. (منتهی الارب). به معنی ملهوف است که ستمدیدۀ مضطر دادخواه و حسرت خورنده باشد و مذکر و مؤنث یکسان است، گویند رجل لاهف و امراءهلاهف و لاهفه ایضاً و یقال هو لاهف القلب، ای محترقه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حفل و حفیل در تمام معانی. (از اقرب الموارد). رجوع به حفل و حفیل شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
سختی عیش. عیش به سختی. کمی مال، خشکی، چشم زخم رسیدگی
لغت نامه دهخدا
(تَ صَقْ قُ)
از کار شدن موی سر از ناانداختن روغن مدتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از کار بشدن موی از بی روغنی. (تاج المصادر بیهقی). خشک بودن سر از دیر مالیدن روغن.
- حفوف ارض، خشک شدن تره و سبزه زمین. خشک بودن گیاه زمین.
، رفتن شنوائی بتمام.
- حفوف سمع، رفتن همه شنوائی و کر شدن.
، گرد برگرد برآوردن. گرد چیزی برآوردن. (زوزنی). گرد چیزی برآوردن، حفوف شارب،نیک بریدن بروت تا آنکه لب روت و ساده گردد. گرفتن موی بروت بتمام.
- حفوف رأس، نیک بریدن موی سر تا ساده گردد و رت شود. گرفتن موی سر بتمام
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حفص. (اقرب الموارد). رجوع به حفص شود
لغت نامه دهخدا
(حَ وَ)
ابن محمد حفوری، مکنی به ابوالحرث. ظاهراً حقوری درست است بفتح حاء و قاف و واو مفتوحه. رجوع به ابوالحرث بن محمد حقوری شود
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ)
جمع واژۀ حفی. (از اقرب الموارد). رجوع به حفی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حفف
تصویر حفف
نشان، پی، اثر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفظ
تصویر حفظ
نگهداشتن، نگهداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفض
تصویر حفض
بچه شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفص
تصویر حفص
گرد کردن، آرمیدن، شیر بچه، زنبیل چاهروبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفش
تصویر حفش
خانه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفر
تصویر حفر
کندن زمین، فرو بردن چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفد
تصویر حفد
تیز روی، بشتاب رفتن، شتافتن، شتاب کردن بطاعت و خدمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفن
تصویر حفن
به مشت گرفتن، گرد بر انگیختن ستور، رفتن با دو دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفث
تصویر حفث
هزارخانه شکنبه هزار خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفل
تصویر حفل
جمع شدن مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجو
تصویر حجو
پاداش دادن، اقامت گزیدن در جائی، استادن بجائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفه
تصویر حفه
نوازش تمام، کرامت تمام، منوال، نورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفی
تصویر حفی
مهربان، تیمار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسو
تصویر حسو
آشامیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبو
تصویر حبو
نزدیک شدن، نزدیکی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حد، کوستک ها خچور، آیین ها، اندازه ها زجر کردن و راندن شتران بسرود و آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذو
تصویر حذو
برابر کسی نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جفو
تصویر جفو
ستم کردن، ملازم نگردیدن مال خود را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفو
تصویر رفو
پیوند جامه، رفو کردن، جامه دوختن، پارگی و سوراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفوص
تصویر حفوص
جمع حفص، زنبیل های چاهروبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفا
تصویر حفا
باز داشتن، بر زمین افکندن لویی تک بیخ تک نیکویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفظ
تصویر حفظ
نگه داری
فرهنگ واژه فارسی سره