جدول جو
جدول جو

معنی حفنساء - جستجوی لغت در جدول جو

حفنساء
(حَ فَ)
کوتاه سطبر کلان شکم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حَ)
ناقۀ بسیارخوار، ناقۀ سخت جان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کعبه بدان جهت که سنگ آن سپید مایل بسیاهی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مؤنث احنی: امراءه حنیاءالظهر، زن کوژپشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناقه حنواء، ناقۀ گوژپشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مؤنث احنی به معنی گوژپشت و منحنی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ نَ)
جمع واژۀ حنیف، مایل از هر دین باطل بدین اسلام و ثابت بر آن و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راست دینان. پاک دینان. رجوع به حنیف شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
تأنیث احنف. رجوع به احنف شود، کمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، استره. (منتهی الارب). موسی. (اقرب الموارد). آستره. (ناظم الاطباء) ، کنیز که باری کسل کند و باری نشاط آرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). کنیز متلون که گاهی کسالت آرد و گاهی نشاط. (اقرب الموارد) ، حرباء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سنگ پشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، اطوم که نوعی از ماهی دریایی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، درختی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ ظَ)
کوتاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ طَ)
مرد کلان شکم، کوتاه بالا. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مؤنث احلس. هرچیزی که رنگ آن میان سیاهی و سرخی باشد. (اقرب الموارد). گوسفند سیاه و سرخ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
مرد ناتوان و ضعیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کوتاه خوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کوتاه خوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
شتر بی موی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
تأنیث احبن، کبوتری که بیضه ننهد. ج، حبن، پیش پای بسیارگوشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام مادر سه برادر شاعر عرب: مغیره بن عمرو بن ربیعه و یزید بن عمرو بن ربیعه و صخر بن عمرو بن ربیعه و پدر این سه عمرو بن ربیعه است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مؤنث احمس. زن درشت در دین و دلاور در جنگ. (اقرب الموارد). ج، حمس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سنه حمساء، سال سخت و شدید. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ زَ)
جمع واژۀ حزن و حزین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
کوتاه لئیم خلقت. کوتاه درشت سطبر. (منتهی الارب). رجوع به حفاسی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
مرد کوتاه و فربه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
مردم، گویند ماأدری أی البرنساء هو، یعنی ندانم که او کدام از مردم است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برناساء. و رجوع به برناساء شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
شتران که نگذارند حوض و چراگاه را
لغت نامه دهخدا
(حِ یَ)
کوتاه لئیم خلقت. (منتهی الارب). حیفس. رجوع به حیفس شود
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
قرابت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
حبنطاه. حبنطاه. زن کوتاه کلان شکم و زشت. رجوع شود به حبنطی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فُ)
جانوری گندبوی که خبزدوک گویند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). بهندی آن را گیرونده می نامند. (از آنندراج). خنفس. خنفس. خنفسه. خنفسه. خبزدو. (صحاح الفرس). خبزدوکه. (بحر الجواهر). خبزدوک ماده. (زمخشری). ام الاسود. ام الفسوه. ام اللجاج. ام النتن. (المرصع). سرگین غلطانک. (غیاث اللغات). گوزده. خبزدوک. سرگین گردان ماده. فاسیا. فاسیه. تسنیه. گوگال. خاله سوسکه. نوعی جعل. خرچسونه. (یادداشت بخط مؤلف). خبزدو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ج، خنافس:
مگس و خنفسا حمار قبان
همه با جان و مهر و مه بی جان.
سنائی.
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه نسبت از عطار.
خاقانی.
بسان ابرص و حربا و خنفسا و جعل.
خاقانی.
به خنفساء چه کنی وصف نافۀ اذفر.
؟
لغت نامه دهخدا
(طَ فَ شَءْ)
سست نظر، سست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ هَِ / سِ هَُ)
آخر و پس همه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : هذا سهنساء، ای آخر کل شی ٔ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حنفاء
تصویر حنفاء
جمع حنیف راست کیشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنواء
تصویر فنواء
پر موی زن، پر شاخه فراخسایه: درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فطساء
تصویر فطساء
دماغ خوکی دماغ کوفته: زن
فرهنگ لغت هوشیار
زنی که تازه زائیده باشد، تازه زا زنی که تازه زاییده باشد، جمع نوافس
فرهنگ لغت هوشیار
حشره ایست از راسته قاب بالان کوچکتر از جعل برنگ سیاه و بدبو کوز، جمع خنافس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افناء
تصویر افناء
((اِ))
نیست کردن، نابود گردانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حسناء
تصویر حسناء
((حَ))
مؤنث حسن، زن خوب روی
فرهنگ فارسی معین