جدول جو
جدول جو

معنی حفحف - جستجوی لغت در جدول جو

حفحف
(حَ حَ)
کلمه ای است که بدان ماکیان و خروس را زجر کنند. (منتهی الارب). کیش ! کیش !
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ)
تنگ روزی شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، حفحفۀ جناح طیر، آواز کردن بال مرغ در پریدن، حفحفۀ ضبع، بانگ کردن کفتار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آواز مار که از پوست آن برآید. آواز پوست افعی. بانگ پوست مار. (مهذب الاسماء). آواز جنبش یا رفتن افعی، آواز بال مرغ در پریدن. (منتهی الارب). آواز بال مرغان. بانگ پر مرغ. (مهذب الاسماء).
- حفیف الطائر، آواز پر او.
، آواز درخت چون باد جهد. (زوزنی). آواز شاخهای درخت چون باد بر آن وزد. (اقرب الموارد). آواز درخت بوزیدن باد، آواز فروختن آتش. آواز شعلۀ آتش، آواز رفتار اسب و جز آن. (منتهی الارب). آواز رفتار اسپ در دویدن
لغت نامه دهخدا
(تَ صَ صُ)
حفیف فرس، شنیده شدن آواز رفتار اسپ در دویدن. (اقرب الموارد). شنیدن آواز اسپ وقت مهمیز کردن (؟) ، آواز آمدن از درخت چون باد جهد. (زوزنی) ، شنیده شدن آواز پوست افعی، شنیده شدن آواز پر مرغ، شنیده شدن آواز شعلۀ آتش، بشدت باریدن بدانگونه که از آن آواز حفیف برآید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
سختی عیش. عیش به سختی. کمی مال، خشکی، چشم زخم رسیدگی
لغت نامه دهخدا
(تَ صَقْ قُ)
از کار شدن موی سر از ناانداختن روغن مدتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از کار بشدن موی از بی روغنی. (تاج المصادر بیهقی). خشک بودن سر از دیر مالیدن روغن.
- حفوف ارض، خشک شدن تره و سبزه زمین. خشک بودن گیاه زمین.
، رفتن شنوائی بتمام.
- حفوف سمع، رفتن همه شنوائی و کر شدن.
، گرد برگرد برآوردن. گرد چیزی برآوردن. (زوزنی). گرد چیزی برآوردن، حفوف شارب،نیک بریدن بروت تا آنکه لب روت و ساده گردد. گرفتن موی بروت بتمام.
- حفوف رأس، نیک بریدن موی سر تا ساده گردد و رت شود. گرفتن موی سر بتمام
لغت نامه دهخدا
(حِ)
پی. (منتهی الارب). ایز. اثر. (اقرب الموارد). نشان. (منتهی الارب). حف. حفف، موی گرداگرد سر. طرۀ موی گرداگرد سراصلع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، احفه. (اقرب الموارد) ، جانب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حفاف الشی ٔ، جانباه، اندازه: کان الطعام حفاف مااکلوا، ای قدره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَفْ فا)
گوشت نرم که زیر ملاذه است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). گوشت کام
لغت نامه دهخدا
(تَ صَعْ عُ)
برهنه و ساده و رت کردن زن روی را به برکندن موی برای زینت. (منتهی الارب). بند و زیر ابرو کردن. کندن زن موی را از روی. (زوزنی). موی برکندن از روی. (تاج المصادر بیهقی). ازاله کردن موی از صورت بوسیلۀ تیغ. (اقرب الموارد) ، بهم بستن زن موی را در پس سر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
جانب. (آنندراج) (منتهی الارب) ، نشان. پی. اثر. حف. حفاف. ایز، سختی عیش. کمی مال، ناحیت، قصیر مقتدر از مردان. کوتاه باقدرت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حفاف
تصویر حفاف
نشان، پی، اثر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفف
تصویر حفف
نشان، پی، اثر
فرهنگ لغت هوشیار