جدول جو
جدول جو

معنی حفاض - جستجوی لغت در جدول جو

حفاض(حِ)
جمع واژۀ حفض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حفض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حفاظ
تصویر حفاظ
حافظ ها، نگهبانان، نگهداران، ازبر کنندگان، جمع واژۀ حافظ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حماض
تصویر حماض
ترشک، گیاهی صحرایی با برگ های درشت شبیه برگ چغندر که طعم ترش دارد و آن را مانند سبزی در آش و بعضی غذاهای دیگر می ریزند، ساق ترشک، ترشینک، تره خراسانی، ترشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیاض
تصویر حیاض
حوض ها، آبگیر مصنوعی برای تزیین یا نگه داشتن آب، جمع واژۀ حوض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حفار
تصویر حفار
کسی که کارش کندن زمین و کاوش کردن در زمین است، گورکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حفاظ
تصویر حفاظ
آنچه مانع از دیدن یا بردن چیزی می شود مانند پرده و دیوار، نگهداری کردن، مواظب بودن، مراقبت، مواظبت
فرهنگ فارسی عمید
(حُ)
گروه بزرگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شیر گردآمده. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بقیهالتفاریق و الاقماع من الزبیب. حشف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَفْ فا)
چوزۀ شترمرغ. (منتهی الارب). بچۀ اشترمرغ. (مهذب الاسماء). جوجۀ اشترمرغ و سپس در جوجه و ریزۀ هر جنس بکار رفته است. (اقرب الموارد) ، شتران ریزه. (منتهی الارب) ، خدمتکاران. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آوند پر. پیمانۀ لبالب. (اقرب الموارد). و الواحد حفانه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حافی. برهنه پایان، مبالغه کنندگان در اکرام. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حضیض. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءْ)
محارضه. رجوع به محارضه شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
اشنان سوزنده برای شخار. (منتهی الارب) :
مثل نارالحراض یجلو ذری المز-
ن لمن شامه اذا یستطیر.
شبه البرق فی سرعه ومیضه بالنار فی الاشنان لسرعتها فیه. (اقرب الموارد) ، گچ پز. آهک پز، اشنان فروش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
موضعی است به نزدیکی مکه در میان مشاش و غمیر و بالای ذات عرق و دست راست راه مکه - عراق و گویند که عزّی ̍ در آنجا بود. (معجم البلدان). ابن العباس اللهبی گوید:
اء تعهد من سلیمی ذات نؤی
زمان تحللت سلمی المراضا
کأن بیوت جیرتهم فأبصر
علی الازمان تحتل الریاضا
کوقف العاج تحرقه حریق
کما نحلت مغربله رحاضا
و قد کانت و للایام صرف
تدمن من مرابعها حراضا.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ با)
پنبه زن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
سستی. ضعف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ حوض، به معنی جایی که برای آب سازند، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) : و ریاض از غایت طراوت و نضارت تازه و خندان و حیاض بعد از بستگی و تشنگی سیراب و گشاده عنان، (جهانگشای جوینی)، رجوع به حوض شود
لغت نامه دهخدا
(حُمْ ما)
ترشک. تروشه. (انصاب). و گویند چگری. (مهذب الاسماء). گیاهی است که گل سرخ دارد و بفارسی ترشه گویند. برگش مانند برگ کاسنی است. قسمی از آن ترش و قسمی تلخ و هر دو مسکن تشنگی و صفرا و غثیان و خفقان حار و درد دندان و یرقان است و تعلیق تخم آن بر بازوی چپ زنان مانع آبستنی. (منتهی الارب). گیاهی است که برگ آن چون هندباء است قسمی ترش و خوب و قسمی تلخ دارد. (اقرب الموارد). حماضه یکی آن. (منتهی الارب). بری و بستانی و مائی میباشد. نوع بستانی قسمی رابرگ رقیق و ترش و نرم و بیخ ساقش سرخ و خوشۀ او متراکم و تخمش سیاه و براق و در غلافهای ریزۀ مثلث سرخ و بترکی غوزی غلاغی و بفارسی ترشه نامند و قسمی را تخمش بدون گل متکون می شود و هر دو قسم ترش و بهترین انواع اند در دوم سرد و خشک و با قوه قابضه و مسکن قی و غثیان صفراوی و مشهی و جهت رفع خمار و خواهش گل خوردن و امثال آن و یرقان و تقویت جگر و التهاب نافع، و پختۀ او ملین طبع و ضماد او با روغن گل و زعفران جهت قروح شهدیه و خوردن مطبوخ او جهت جراحت امعا و سجح مفید و مضر باه و مصلحش شیرینیها و قدر شربتش تاهیجده مثقال و بدلش ترش ترنج و تخم او در اول سرد ودر دوم خشک و قابض و جهت قرحۀ امعا وخفقان حار و یرقان و التهاب گزیدن عقرب و برشتۀ او جهت اسهال کبدی و دموی و صفراوی و تعلیق او بر بازوی چپ زنان مانعآبستنی، و مضر گرده و سپرز و مصلحش رازیانه و قند وقدر شربتش دو مثقال و بیخ او جهت سیلان رحم و یرقان و اسهال دموی و سجح و قطع خون حیض و ضماد او جهت جرب متقرح و قوبا و شقاق ناخن و با آرد جو جهت خارش بدن و طلای پخته او با سرکه جهت ورم سپرز و تعلیق او بر گردن جهت خنازیر و آشامیدن طبیخ او جهت تفتیت سنگ مثانه و احتباس حیض و یرقان سددی نافع است. و قسم برّی عریض الورق شبیه به بارتنگ در مزه و در شکل شبیه به برگ چغندر و سلقی جبلی نامند. و بیخ او را در اصفهان حلیمو گویند و در افعال قوی تر از بیخ بستانی و با نبات جهت سرفه و ضماد او جهت مفاصل و کوفتگی اعضا و نقرس حار نافع و خوردن آب گیاه او و برگ پختۀ او جهت سجح صفراوی و یبسی مفید و بیخ او بقدر یک مثقال با آب خبث الحدید جهت بواسیر مجرب و فتیلۀ او با مقل ارزق و موم روغن تخم کتان جهت بواسیر باطنی و بخور او با بیخ کبه جهت خشک کردن و انداختن بواسیر ظاهری مفید. و قسم مائی که در کنار آبها میروید برگش با صلابت و شبیه به کاسنی است و نباتش شبیه به نیلوفر و بیخش شبیه بچغندر و سرد و خشک و قابض و حماض البقر نامند در قوت و فعل نزدیک به بستانی و جهت خفقان و غثیان نافع است و جهت جرب و جراحات و قروح خبیثه و اورام حاره و منع زیاده شدن زخمها مفید و بدلش بطباط است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، ریواس. ریواج. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، اقسام حماض: حماض الاترج. حماض الارنب، و آن کشوث است. حماض البقر، و آن حماض بری است. حماض الجبلی، و آن بری است. حماض السواقی. حماض الماء. حماض بستانی. حماض تفه، و آن سلق بری است. حماض سوانی، و آن حماض مائی است. حماض حامض. حماض نهری، و آن حماض بستانی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(حُ ضِ)
حفضج. حفضاج. مرد بسیارگوشت فروهشته شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حفض
لغت نامه دهخدا
(حِ)
پی. (منتهی الارب). ایز. اثر. (اقرب الموارد). نشان. (منتهی الارب). حف. حفف، موی گرداگرد سر. طرۀ موی گرداگرد سراصلع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، احفه. (اقرب الموارد) ، جانب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حفاف الشی ٔ، جانباه، اندازه: کان الطعام حفاف مااکلوا، ای قدره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حیاض
تصویر حیاض
خون حیض، خون بی نمازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماض
تصویر حماض
ترشه ترشک سرخک سرخمرز سرخپای از گیاهان ترشک، شبدر ترشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفاء
تصویر حفاء
پا پیروس، لوئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفاد
تصویر حفاد
شتر تیز رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفاظ
تصویر حفاظ
محافظت، مواظبت امری، نگهبانی، حفظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفاف
تصویر حفاف
نشان، پی، اثر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفاه
تصویر حفاه
تک (پاپیروس مصری) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباض
تصویر حباض
سستی، ضعف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراض
تصویر حراض
اشنان فروش، آهک پز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفاض
تصویر رفاض
شکسته، پریشان، هیزم ریزه راه های پریشان راه های گوناگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفار
تصویر حفار
چاه کن، مقنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفار
تصویر حفار
((حَ فّ))
کسی که پیشه اش کندن زمین و کاوش کردن آن است، گورکن، قبرکن، باستان شناسی که برای به دست آوردن اشیا عتیقه زمین را حرف کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حفاء
تصویر حفاء
((حَ))
پاپیروس، لوئی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیاض
تصویر حیاض
((حِ))
جمع حوض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حفاظ
تصویر حفاظ
((حِ))
نگاه داشتن، نگاه داری کردن، ستر، پرده
فرهنگ فارسی معین