جدول جو
جدول جو

معنی حظیا - جستجوی لغت در جدول جو

حظیا(حُ ظَیْ یا)
رفتار آهسته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حیا
تصویر حیا
شرم، آزرم، حیا، حالت انفعال که هنگام حرف زدن یا ارتکاب عملی به شخص دست می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حظیه
تصویر حظیه
زن برگزیده و عزیز در نزد شوهر، سوگلی
فرهنگ فارسی عمید
(حُذْ)
بهره ای از غنیمت و صله. (منتهی الارب). حذوه. عطیه
لغت نامه دهخدا
(حُ /حِ)
جمع واژۀ حظوه. تیرهای خرد بقدر ذراع که کودکان با آن بازی کنند. (آنندراج). رجوع به حظوه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بهره مند شدن. (دهار) ، دولتمند شدن. بختیار گشتن
لغت نامه دهخدا
(حَ ظا)
شپش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ ظا)
بهره. حظو. ج، احظ. جج، احاظ، جمع واژۀ حظوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
فراخی سال و حال، باران. و بمد آخر (حیاء) نیز آمده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). باران بهاری. (دهار). باران که زمین زنده کند. (مهذب الاسماء)، گیاه از آنجا که از باران ناشی میشود، پیه و روغن. (اقرب الموارد)، شرم. (آنندراج). در تداول فارس زبانان، به معنی حیاء و شرم و آزرم باشد وآن انحصار نفس است در وقت استشعار ارتکاب قبیح جهت احتراز و استحقاق مذمت. (نفایس الفنون) :
شرم از اثر عقل و اصل دین است
دین نیست ترا گر ترا حیا نیست.
ناصرخسرو.
پیش این الماس بی اسپرمیا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.
مولوی.
- باحیا، آنکه دارای حیا باشد:
باحیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو
هرکه روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا.
سنائی.
- بی حیا، کسی که فاقد حیا باشد:
دوم پرده بر بیحیائی متن
که اومیدرد پردۀ خویشتن.
سعدی.
- بی حیائی، بی شرمی. هرزگی.
- امثال:
حیا در چشم است.
در گدا حیا نبود، گدا حیا ندارد.
یک جو از حیا کم کن و هرچه میخواهی بکن.
- حیازده، شرمسار. (آنندراج) :
چنین حیازده رفتی بسیر باغ و نداشت
رخ نزاکت شرم تو تاب خندۀ گل.
غیاض (ازآنندراج).
- حیا کردن، شرم داشتن.استحیاء
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حظیه. به معنی بهره مند و دولتی، کنیز که از زن پنهان دارند. (منتهی الارب) (آنندراج) : دیگر از خویشان او خاتونی درآمد در خواتین و حظایا با رعونت جوانی چون ووفور مواد شادمانی درخرامیدند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بهره مند. (دهار). بابهره. حظی، بادولت. (دهار). دولتی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). بابخت. بختیار. بخت مند. (منتهی الارب). بخت ور. حظی. خداوند روزی. غنی دولتمند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَیْ یَ)
تأنیث حظی. بهره مند. دولتی. (منتهی الارب). بخت ور. بختیار. کسی که مردم او را دوست دارند و مقام او بزرگ شمارند. (اقرب الموارد) ، کنیزک که از زن پنهان دارند. (مهذب الاسماء). کنیزی که نزد پادشاه گرامی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : والدۀ او حظیه ای بود از حرم سلطان. (جهانگشای جوینی). ج، حظایا، بهره. نصیب
لغت نامه دهخدا
(حُ ظَیْ یَ)
تیر کوتاه بی پیکان. (منتهی الارب). تیر کوتاه بقدر یک ذراع بدون پیکان. (از اقرب الموارد).
- امثال:
احدی حظیات لقمان، یضرت لمن یعرف بالشراره ثم جأت منه صالحه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حفیاء. نام موضعی است. نزدیکی مدینهالرسول
لغت نامه دهخدا
(حُظْ ظَیْ یا)
بازاریست بنونمیر را و بدانجا مزارعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ ذَیْ یا)
مژدگانی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، برابر. مقابل: هو حذیاک، اخذه بین الحذیا و الخلسه، ای بین الهبه و الاستلاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
غلبه در فطانت. (منتهی الارب). حجوا
لغت نامه دهخدا
ابن ثور بن ابی حارثه بن عبدالمدان بن جندل بن نهشل بن دارم بن عمرو بن تمیم. مادرش رمیله نهمی کنیز بود واز ثور چهار فرزند، در جاهلیت بنام: رباب و حجیا و سویط و اشهب بزاد و همه اسلام آوردند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 110 و ج 2 ص 59 شود
لغت نامه دهخدا
به معنی کسی که خداوند او را خلق کرده است، وی خواهرزادۀ داود و برادر ایوب است، که به کم همتی مشهور بود و یکی از سی نفر شجاعان داود بشمار میرفت که ’آب نیر’ و برادر جنگ جبعون بقتل رسانید. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَیْ یا)
نام موضعی است به شام. و نصر گوید گمان برم که به حجاز باشد. و گاه حبیا گویند و از آن حبی اراده کنند. کسی گفته است: من عن یمین الحبیا نظره قبل. و شاعر گوید:
و بمعترک ضنک الحبیا تری به
من القوم مخدوساً و آخر حادساً.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَیْ یا)
شدت خشم و اول آن، سختی از هرچیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- حمیاالکأس، سورت شراب و قوت وی و پیچیدن نشأۀآن در سر. (منتهی الارب). تیزی شراب.
، اول جوانی و نشاط آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَیْ یا)
گیاهی است، نوعی از طعام های عربان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ ظَیْ یا)
جمع واژۀ حظیّه. (منتهی الارب). رجوع به حظیه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ جَیْ یا)
چیستان. پردک. (مهذب الاسماء). بردک. لغز. اغلوطه: حجیاک ما فی یدی، مانند: اخرج ما فی یدی و لک کذا. (از منتهی الارب) ، آن کس که محاجاه کند: انا حجیاک فی هذا، ای من یحاجیک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حظیظ
تصویر حظیظ
دارای حظ و بهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذیا
تصویر حذیا
بهره، مژدگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حظیه
تصویر حظیه
زن خوشبخت و گرامی در نزد شوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیا
تصویر حیا
توبه، شرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حظیه
تصویر حظیه
((حَ یِّ))
زن گرامی دلارام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حظیظ
تصویر حظیظ
((حَ))
متمتع، بابهره، کامیاب، خوشبخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیا
تصویر حیا
((حَ))
باران، فراخی سال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیا
تصویر حیا
آزرم، شرم
فرهنگ واژه فارسی سره
بهره مند، بهره ور، متمتع
متضاد: بی بهره، کامروا، کامیاب، محظوظ
متضاد: ناکام، ناکامروا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزرم، حجب، خجلت، شرمساری، شرم، عار، ملاحظه، باران، مطر
فرهنگ واژه مترادف متضاد