جمع واژۀ حظ. (دهار). حظاء. احظ. (جمع بر غیر قیاس). (مهذب الاسماء). حظوظه. - حظوظ خمسه، (اصطلاح احکامیان از منجمین) عبارت از خانه (بیت) و شرف و مثلثه و حد و وجه. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: کما یذکر فی لفظ الایصال. فی فصل اللام من باب الواو، هی بیت الکوکب ثم شرفه ثم المثلثه ثم الحد، ثم الوجه. - حظوظ نفس، (عندالصوفیه) مازادفی الحقوق کما سیجی ٔ
جَمعِ واژۀ حظ. (دهار). حظاء. احظ. (جمع بر غیر قیاس). (مهذب الاسماء). حظوظه. - حظوظ خمسه، (اصطلاح احکامیان از منجمین) عبارت از خانه (بیت) و شرف و مثلثه و حد و وجه. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: کما یذکر فی لفظ الایصال. فی فصل اللام من باب الواو، هی بیت الکوکب ثم شرفه ثم المثلثه ثم الحد، ثم الوجه. - حظوظ نفس، (عندالصوفیه) مازادفی الحقوق کما سیجی ٔ
رجل محظوظ و حظیظ و حظی، مرد بخت مند و دولتی. (منتهی الارب). مرد بخت مند ودارای بهره از روزی و رزق. (ناظم الاطباء). دولتی. بهره مند. بهرمند. برخوردار. متمتع. (یادداشت مرحوم دهخدا). بختور. (غیاث) (آنندراج). کامیاب: با دو صد اقبال او محظوظ ماست با دو صدطلب ملک محفوظ ماست. مولوی (مثنوی، دفتر چهارم ص 232). شکر او بر عموم مردم که به صنوف نعم او محظوظ بوده واجب و لازم است. (تاریخ قم). و کسی که علی قدر حال از این علم بهره مند و محظوظ نباشد از نوع انسان بیرون است. (بهجت الروح ص 25). - محظوظ شدن، بهره مند شدن. تمتع بردن: لوح حافظ لوح محفوظی شود روح او از روح محظوظی شود. مولوی. و جمهور اهل قلم ازمطالعۀ آن محظوظ و بهره مند شوند. (تاریخ قم ص 2). - محظوظ کردن، بهره مند کردن. متمتع کردن. - محظوظ گرداندن، محظوظ گردانیدن. محظوظ کردن: و مجموع شاهزادگان و نوینان و تمام اعیان و اماثل و ارکان دولت را علی اختلاف طبقاتهم به انعامات خسروانه محظوظ گردانید. (ظفرنامۀ یزدی). - محظوظ گردیدن، محظوظ گشتن. محظوظ شدن: و دیگر رسایل و رقاع و فصول از انواع به مطالعۀ همه محظوظ گشتم. (مرزبان نامه چ سال 1317 تهران ص 24). - غیرمحظوظ، ناراضی و ناخرسند و ناخشنود. (ناظم الاطباء). ، شادمان. خرم. مسرور. خوشحال و خشنود. راضی و خرسند. (ناظم الاطباء)
رجل محظوظ و حظیظ و حظی، مرد بخت مند و دولتی. (منتهی الارب). مرد بخت مند ودارای بهره از روزی و رزق. (ناظم الاطباء). دولتی. بهره مند. بهرمند. برخوردار. متمتع. (یادداشت مرحوم دهخدا). بختور. (غیاث) (آنندراج). کامیاب: با دو صد اقبال او محظوظ ماست با دو صدطلب ملک محفوظ ماست. مولوی (مثنوی، دفتر چهارم ص 232). شکر او بر عموم مردم که به صنوف نعم او محظوظ بوده واجب و لازم است. (تاریخ قم). و کسی که علی قدر حال از این علم بهره مند و محظوظ نباشد از نوع انسان بیرون است. (بهجت الروح ص 25). - محظوظ شدن، بهره مند شدن. تمتع بردن: لوح حافظ لوح محفوظی شود روح او از روح محظوظی شود. مولوی. و جمهور اهل قلم ازمطالعۀ آن محظوظ و بهره مند شوند. (تاریخ قم ص 2). - محظوظ کردن، بهره مند کردن. متمتع کردن. - محظوظ گرداندن، محظوظ گردانیدن. محظوظ کردن: و مجموع شاهزادگان و نوینان و تمام اعیان و اماثل و ارکان دولت را علی اختلاف طبقاتهم به انعامات خسروانه محظوظ گردانید. (ظفرنامۀ یزدی). - محظوظ گردیدن، محظوظ گشتن. محظوظ شدن: و دیگر رسایل و رقاع و فصول از انواع به مطالعۀ همه محظوظ گشتم. (مرزبان نامه چ سال 1317 تهران ص 24). - غیرمحظوظ، ناراضی و ناخرسند و ناخشنود. (ناظم الاطباء). ، شادمان. خرم. مسرور. خوشحال و خشنود. راضی و خرسند. (ناظم الاطباء)