جدول جو
جدول جو

معنی حظالی - جستجوی لغت در جدول جو

حظالی
(حَ لا)
جمع واژۀ حظل. (منتهی الارب). رجوع به حظل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حوالی
تصویر حوالی
پیرامون، گرداگرد، (حرف اضافه) نزدیک زمان یا مکان مذکور مثلاً حوالی شب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حالی
تصویر حالی
آگاه، متوجه، ملتفت، فعلی، کنونی، مناسب حال
به محض اینکه، در حال، در ساعت، در دم، در وقت، برای مثال در آن مجلس که او لب برگشادی / نبودی تن که حالی جان ندادی (نظامی۲ - ۲۱۵)، گرفتند حالی جوان مرد را / که حاصل کن این سیم یا مرد را (سعدی۱ - ۸۵)اکنون، حالا، در آن موقعیت
آراسته
حالی شدن: دریافتن، فهمیدن، درک کردن
حالی کردن: بیان کردن مطلبی برای کسی تا خوب بفهمد و دریابد، فهماندن
فرهنگ فارسی عمید
(حَ لا)
جمع واژۀ حبلی ̍. آبستنان: و دانست که شرفات (آمال) در انحطاط است و حبالای امانی او در اسقاط. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(حَظْ ظا)
حظل. مقتر. آنکه بر اهل و عیال نفقه شمار کند. (منتهی الارب). الذی یحاسب اهله بماینفق علیهم. (مهذب الاسماء). حظول. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه تنگ گیرد برکسان خویش در نفقه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حالی)
درحال.درساعت. فی الفور. فوراً. همان دم. دردم:
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
دقیقی.
خربزه پیش وی نهاد اشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضایری.
مردی را بر سر میل فرستادند و چند بار آن قضیب بر آن طشت زد حالی ابر برآمد و باران باریدن گرفت. (مجمل التواریخ والقصص). حالی بر جای خود سرد شد (زن) . (کلیله و دمنه). باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم. (چهارمقاله). فرمود هیچ نگفتی حالی دوبیتی بگوی، من برپای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دوبیتی بگفتم. (چهارمقاله).
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم.
خاقانی.
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوءالی.
خاقانی.
حالی هر دو را در خانه آورد. (روضه العقول). و خبر ورود به طخیرستان به سلطان رسید حالی کوچ کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 297).
ره پیش گرفت زید حالی
میرفت چو بادلاابالی.
نظامی.
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی.
نظامی.
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه.
نظامی.
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی.
نظامی.
چو زد کوزه بر حوضۀ سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست.
نظامی.
چو زاده شود کرّۀ بادپای
سرش بازبرّند حالی بجای.
نظامی.
حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون.
نظامی.
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت.
نظامی.
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی کس که حالی جان ندادی.
نظامی.
چو تو حالی نهادی پای در پیش
بکنجی هر کسی گیرد سر خویش.
نظامی.
بعیدآرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی.
نظامی.
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی.
نظامی.
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.
نظامی.
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی.
نظامی.
الماس و سهاله و شکر داشت
حالی سبلم ز دیده برداشت.
اوحدالدین کرمانی.
گرفتندحالی جوانمرد را
که حاصل کنی سیم یا مرد را.
(بوستان).
، آنگاه. آن زمان: حالی طاقت حرکت نداشت (شتربه) . (کلیله و دمنه).
چو آن سیمین بران در عیش رفتند
حجاب شرم حالی برگرفتند.
نظامی.
، اکنون. این زمان: این طائفه اگرچه حالی پیغامها بر این جمله دادند و رضاطلبی میکنند. (تاریخ بیهقی ص 597). وزیر آنچه بشنیده بود و پرسیده از حاکم مطوعی تمامتر با شرح و بسط بر رأی عالی بازراند وصلاح و فسادی که بود بازنمود، و حالی سکونتی پیدا آمد. (تاریخ بیهقی ص 601). و فرمود که به کفایت تو حالی این کار تسکین یافتی. (تاریخ بیهقی ص 601). من حالی خود در این ولایت ام و چون بازگردم گذار من بر شما باشد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
کشتند در این راه بسی عاشق بی تیغ
کز خون یکی عاشق حالی اثری نیست.
سنائی.
حالی تحویل صواب نمی نماید. (کلیله و دمنه). حالی بصلاح آن لایقتر که تدبیر اندیشی. (کلیله و دمنه).
حالی بر او هرکه درآید به سوءالی
آسوده دلی یابد حالی و مآلی.
سوزنی.
چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی.
حافظ.
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مهوشم.
حافظ.
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم.
حافظ.
، زمانی. وقتی:
کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی.
سعدی (رباعیات).
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی برنشست او برنشستند.
نظامی.
چو سلطان خود کند حالی رسولی
رسولی ّ دگر باشد فضولی.
پوریای ولی.
- حالی را، فعلاً. اکنون: و فرمودند که حالی را بجرجانیه رود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 156). و تقدیم درباره تو به اتمام رسدو حالی را قومی در اعتداد تو آورده شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 264).
- حالی که، همین که. بمحض آنکه. وقتی که: گفتم... کتاب گلستانی تصنیف توانم کردن... که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد... حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت ودر دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفی. (گلستان). حالی که من این سخن بگفتم، عنان طاقت و تحمل از دست درویش بدررفت. (گلستان). و در بحر مکاشفت مستغرق گشته حالی که از آن حالت بازآمد. (گلستان). حالی که از این معامله بازآمد یکی از محبان گفت از این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ (گلستان)،
{{صفت}} جلد. (غیاث). چست
لغت نامه دهخدا
سید عبداﷲ، اصلش از مدینۀ طیبه و مولدش عباس آباد اصفهان، و پدرش از خدّام کربلای معلی علی وافدیها الرحمه و الرضوان، خط نسخ او بر خط ریحان نوخطان خط نسخ میکشید و در سخن سنجی و سخن پردازی از اصلاح میرزا صائب بر خود می بالید، او راست:
طپد در سینه ام دل از خیال حلقۀ زلفش
چو گنجشکی که ماری گرددش در آشیان پیدا،
تغافل کردنت را عذر بسیار است میدانم
تو رابا یک جهان عاشق سر و کار است میدانم،
(صبح گلشن ص 116)
از شعرای محمد شیبانی خان درسمرقند بود و چون پادشاه افاضل نواز آن شهر فتح کرد بدرگاه آمد، رجوع شود به رجال حبیب السیر ص 196، و چون بیشتر شهرت او به بنایی است، بدان کلمه رجوع شود
لغت نامه دهخدا
نعت فاعلی از حلی، بحلیه، متحلی، بزیور آراسته: و این قصیده که ... بدرر تشبیهات حالیست و از معایب خالی، (لباب الالباب ج 2ص 99)، بعدل وافر سلطانی حالی گشت، (جهانگشای جوینی)، جهان به ضیاء و روشنی حالی بود، (جهانگشای جوینی)، نعت فاعلی از حلوان و حلاوت، شیرین
لغت نامه دهخدا
(عُ لا)
یوم العظالی، روزی است مر عربان را. (از منتهی الارب). وجه تسمیۀ آن این است که برخی از مردم بر برخی سوار شدند، و یا اینکه به جهت اجتماع و اشتباک و درگیری و ’تعاظل’ آنها بر ریاست بوده است، و یا اینکه چون هر دو یا سه تن از آنها بر یک دابه سوار بودند و این آخرین جنگ بین بکر بن وائل و تمیم، در جاهلیت بوده است. (از مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
جمع واژۀ حدل
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
نام درختی است در بادیه. (معجم البلدان) ، موضعی میان شام و بادیۀ کلب معروف به سماوه که از آن بنی کلب است و در شعر متنبی یاد شده است. و برخی آنرا حدال بدون الف مقصوره یاد کرده اند. (معجم البدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
یوسف پسر ابراهیم پسر مرزوق بن حمدان، مکنی به ابویعقوب صهیبی حبالی. وی به مرو شد و در آنجا بنزد ابومنصور محمد بن علی بن محمد مروزی فقه آموخت. او مردی قانع بود و ابوالقاسم حافظ گوید از وی حدیث شنودم. و شافعی مذهب بود و در آن هنگام که خوارزمشاه اقسر (ظ: اتسز) پسر محمد پسر انوشتکین در ربیع الاول سال 530 هجری قمری مرو را بگرفت، در آنجا کشته شد. (معجم البلدان) ج 3)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
پیرامون. گرداگرد. دامنه. اطراف. جوانب. نواحی. نزدیکی. (ناظم الاطباء). گرداگرد چیزی. بدان که لام این لفظ را کسره دادن و در آخر یای معروف خواندن بتصرف فارسیان است. زیرا که در حقیقت حوالی بفتح لام و در آخر الف مقصوره بصورت یا است و در استعمال عبارات عربی همیشه مضاف باشد بسوی یکی از ضمائر در این صورت و حالت آخرش بطور الف لفظ علی ̍ بیای تحتانی تبدیل می یابد، چنانکه در حدیث صحیح بخاری اللهم حوالینا و لا علینا و در این مصرع بوستان: حوالیه من کل فج عمیق، لام حوالیه را مفتوح باید خواند و مکسور خواندن غلط است. (غیاث اللغات از مزیل و صراح و قاموس و بهار عجم وغیره). و نزد بعضی حوالیه بفتح لام و در آخر یای تحتانی صیغۀ تثنیه است، بجهت تکریر که بضمیر مضاف شده و نونش ساقط شده است و آنچه بعضی گمان برند که حوالی بکسر لام جمع حول است، چنانکه اهالی جمع اهل است، این قیاس خطاست. زیرا که در لغت استعمال شرط است و قیاس را چندان دخل نیست. (آنندراج) (غیاث) :
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
در سایۀ آن درخت عالی
گرد آمده آب از حوالی.
نظامی.
بر کشتن خویش گشته والی
لاحول از او به هر حوالی.
نظامی.
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم بیک شبیخون بر ملک اندرون زد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
پیرامون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرداگرد. ولی در فارسی بکسر لام متداول و معمول است. (بهار عجم) (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال یکم شمارۀ 3)
لغت نامه دهخدا
(حُ لی ی)
رجل حوالی، مرد سخت حیله گر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(حَمْما)
حمالت. حرفه و پیشۀ حمال:
بهر حمالی خوانند مرا
کآب نیکو کشم و هیزم چست.
خاقانی.
چند حمالی جهان کردن
در زمین حمل زر نهان کردن.
خاقانی.
، اجرت حمال
لغت نامه دهخدا
تصویری از حبالی
تصویر حبالی
جمع حبلی، زنان باردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
پیرامون، گرداگرد، جوانب، نواحی، نزدیکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمالی
تصویر حمالی
باربری شغل و پیشه حمال بار بری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالی
تصویر حالی
فوراً، فی الفور، هماندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حالی
تصویر حالی
آراسته، مزین، متحلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حالی
تصویر حالی
همین که، به محض این که، آن گاه، آن زمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
((حَ))
گرداگرد، پیرامون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حوالی
تصویر حوالی
گرداگرد، پیرامون، نزدیکیها، دور و بر
فرهنگ واژه فارسی سره
بارکشی، باربری، کار شاق، کار بی اجر و مزد، خرکاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اطراف، اکناف، پیرامون، جوانب، حول وحوش، دوروبر، نزدیک، سرزمین، ناحیه، منطقه، جا، مکان، حدود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تفهیم، خاطرنشان، متوجه، ملتفت، آراسته، متحلی مزین، کنونی، فعلی 5
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند حمالی بهر دیگران می کرد بی اجرت و کرایه، دلیل که با مردی خیر و احسان کند و آن به صاحب خواب بازگردد. اگر دید حمالی می کرد و مزد می گرفت، دلیل غم و اندوه است خاصه بار گران باشد و از آن گرانی او را رنج و غم رسد - جابر مغربی
حمالی در خواب خطر بود از جهت گناه و معصیت بسیار. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب