جدول جو
جدول جو

معنی حطمیه - جستجوی لغت در جدول جو

حطمیه
(حُ طَ می یَ)
منسوب به بطن حطمه بن محارب از قبیلۀ عبدالقیس.
- دروع حطمیه، زره ها که مردم این بطن می کرده اند. یا زره شمشیرشکن یا زره پهن و گران. و منه حدیث زواج فاطمه (ع) انه قال لعلی بن ابیطالب: این درعک الحطمیه. ج، حطمیات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حطمیه
(حُ طَ می یَ)
قریه ای به یک فرسنگی شرق بغداد از نواحی خالص. منسوب به سری بن الحطم یکی از قواد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حَ طَ)
منسوب به حطمه. بطنی از حلام. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(طَ می یَ)
در کتاب نصر آمده که طمیه پشته ای است. (معجم البلدان)
اصمعی گوید از بلاد فزاره است. (معجم البلدان)
تپه ای است بین سمیراء و توز. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَدْ دی)
پیر و کلانسال شدن ستور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ / حُ مَ)
قحط سال. سال سخت، گوارش. حاطوم. هاضوم، حطمۀ سیل، دفعت آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَطَ مَ)
بطنی است از قبیلۀ حلام. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حُ طَ مَ)
ابن محارب بن ودیعه بن لکینر پدر بطنی از عبدالقیس. و حطمیات، زره هاست که مردم این بطن میساخته اند. رجوع به حطمیه شود. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(حُ طَ مَ)
دوزخ. (غیاث) (مهذب الاسماء) (دهار). دوزخ یا دروازۀ آن. (منتهی الارب). جهنم. دوزخ یا در آن، آتش قوی. (غیاث) (منتخب). آتش سخت سوزان. ج، حطم، شبان که ستور را بعنف راند و بر آنها رحم نکندو در حدیث است: شرالرعاء الحطمه، گله ای از شتران و گوسفندان. گله ای بزرگ از شتر و غنم، مرد بسیارخوار. (منتهی الارب). مردم بسیارخوار. (مهذب الاسماء). مرد پرخوار. مرد شکم خوار. شکم خواره. شکم پرست. شکم بنده. ج، حطم
لغت نامه دهخدا
(حِ مَ)
آنچه بشکند از چیزی خشک. (منتهی الارب). چیز خشک شکسته و ریزه شده. ج، حطم
لغت نامه دهخدا
(حُ طَ)
منسوب به حطمه ابن ودیعه بن لکینربن اقصی. پدر بطنی از عبدالقیس. و آنان زره گران بودند و حطمیات، دروع منتسب بدین بطن است. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَدْ دُءْ)
حطمرۀ اناء، پر کردن خنور. انباشتن ظرف و آوند، حطمرۀ قوس، بزه کردن کمان. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ابن سبیع اسدی. واقدی در کتاب الرّده به اسناد خود آورده است که پیغمبر او را بسال 11 هجری برای اخذ مالیات قوم خود منصوب کرد. رجوع به الاصابه چ 1323 هجری قمری ج 1 ص 315 شود
ابن رباب. صلت دهّان از وی روایت کند، و او از سلمان فارسی روایت دارد. رجوع به المصاحف سجستانی ص 103 شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
عین حامیه، چشمه ایست در بحر مغرب که آفتاب در وقت غروب پندارند که در آنجا فرومیرود. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نعت فاعلی مؤنث حامی. حمایت کننده، مردی یا جمعی که حمایت مردم خود کنند. (منتهی الارب). مردی دلیر که قوم خود نگاه دارد، دیگپایه، سنگها که بدان نورد چاه کنند. (منتهی الارب) ، آتش بغایت گرم: نارحامیه. (قرآن 11/101). ناراً حامیه. (قرآن 4/88). ج، حوامی. (منتهی الارب) ، در عصر حاضر، در ممالک عربی ساخلوی شهر را حامیه گویند، هو علی حامیهالقوم (بر حامیۀ قوم بودن) ، یعنی آخرین کس است که حمایت کند قوم را در امور آنان، رفتن بحامیۀ خود، رفتن بجهت و مقصد خویش: مضیت علی حامیتی، أی وجهی و مقصدی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ بِ)
و نیز اصمعی آورده که طمیه کوهی است ببادیه در بلاد مره بن عوف. شاعر گوید:
اتین علی طمیه و المطایا
اذا استحثثن اتعبن الجرورا.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حطمه
تصویر حطمه
خشکسال، گوارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمیه
تصویر حمیه
پرهیز، نگاهداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمیه
تصویر حمیه
((حَ مْ یَ))
پرهیز دادن، آن چه که نگه داشته شود
فرهنگ فارسی معین