جدول جو
جدول جو

معنی حضرمه - جستجوی لغت در جدول جو

حضرمه
(تَ صَبْ بی)
آمیختن، برکندن پوست درخت، سخت بزه کردن کمان، لحن کردن در کلام. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضرمه
تصویر ضرمه
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، لخچه، بلک، جذوه، ژابیژ، جمره، خدره، آتش پاره، ایژک، جرقّه، سینجر، آییژ، جمر، ابیز، آلاوه، لخشه، اخگر
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رَ مَ)
نام شهریست در یمامه و متعلق به بیعه. گویند: قصبۀ یمامه است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَ رَ مَ)
یوم ضرمه، نام جنگی از جنگهای عرب. (عقد الفرید ج 6 ص 75)
لغت نامه دهخدا
(ضَ رَ مَ)
نیم سوخته از شیحه و از شاخ خرما. ج، ضرم. (منتهی الارب). نیم سوز. هیزم نیم سوخته. هیزم آتش گیر. (مهذب الاسماء) ، خدرک آتش، آتش. (منتهی الارب) ، ما بها نافخ ضرمه، یعنی نیست در آن کسی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضِ مَ)
ابن ضرمه. جد است هاشم بن حرمله را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ رَ)
جمع واژۀ حاضر
لغت نامه دهخدا
(حِ رَ)
محضر. حضور، مردی حسن الحضره، مرد که غائبان را به نیکی یاد کند
لغت نامه دهخدا
(تَ شَمْ مُ)
گشن خواه شدن میش و بز و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَمْ مَ)
پشته های خرد که در آن هیچ نبات نروید
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
موضعی است نزدیک حمای ضریه نزدیک نسار. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ رُ)
بین بین گردانیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ رُ)
بخیلی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پرکردن، چنانکه مشک را از آب، حصرمۀ قوس، بزه کردن کمان را. سخت بزه کردن کمان. (مهذب الاسماء) ، حصرمۀ قلم، تراشیدن خامه را، حصرمۀ حبل، سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ مَ)
یکی حصرم. یک حبۀ غوره، یک خرمای نارسیده. ج، حصرم
لغت نامه دهخدا
(حَ رِ مَ)
جمع واژۀ حضرمی، جمع واژۀ حضرموتی. حضرموتیان
لغت نامه دهخدا
(تَ صَبْ صُ)
بستن، چنانکه رسن را یا سخت تافتن آن. و نیز بستن نیزه و محکم تافتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
ابن عامر اسدی. یکی از اصحاب پیغمبر است. وی با هیأتی از طرف بنی اسد نزد پیغمبر فرستاده شد. صاحب قریحه بود و اشعار نیک میسرود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
منسوب به حضرموت که از بلاد یمن است. (الانساب) (آنندراج). ج، حضرمیون. حضرمیین. حضارمه. (آنندراج).
- نعل حضرمی، نعلی لطیف و باریک
لغت نامه دهخدا
(تَ شَرْ ری)
بسیارگویی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ مَ / حَ رَ مَ)
حثربه. (منتهی الارب). گو لب زورین. (مهذب الاسماء). مغاکچۀ لب برین، سطبری لب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از دانۀ انار شیره برآوردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ مَ)
یکی حیرم که گاو است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حیرم شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان گلاشکرد بخش کهنوج شهرستان جیرفت. ناحیه ای است کوهستانی گرمسیری. دارای 150 تن سکنه میباشد. از رودخانه مشروب میشود. محصولاتش غلات و خرما. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حضرمی
تصویر حضرمی
منسوب به حضرموت از مردم حضر موت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرمه
تصویر حرمه
بی بهرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضره
تصویر حضره
بزم آرایی، کناره، آواز خوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرمه
تصویر ضرمه
اخگر، آتش
فرهنگ لغت هوشیار
باد کرده، متورم
فرهنگ گویش مازندرانی