جدول جو
جدول جو

معنی حضذ - جستجوی لغت در جدول جو

حضذ(حُ ضُ)
حضض. (نشوءاللغه ص 54)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حضر
تصویر حضر
شهر، مقابل سفر، اقامت و حضور در شهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حضن
تصویر حضن
از زیر بغل تا تهیگاه، سینه، آغوش، بغل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حذذ
تصویر حذذ
در علم عروض آوردن زحاف احذ
فرهنگ فارسی عمید
(حِ)
مار. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُ ضُ / ضَ)
دارویی است که از بول شتر سازند. (منتهی الارب). رجوع به حضض شود
لغت نامه دهخدا
(حُ ضُ / ضَ)
داروئیست تلخ. حضظ. جدل. حضد. حضذ. حظظ. حذل. (مهذب الاسماء). حذال.و آن بر دو نوع است: هندی و عربی. عربی آن عصارۀ آسر، یعنی خولان است که آنرا کحل خولان و حضض مکی نیز خوانند و هندی عصارۀ فیلزهرج، یعنی راس هندی است و بهندی رسوت نامند و هر دوجهت اورام رخوه و غیره بکار است. صاحب تحفه گوید: بهترین انواعش مکی است و سرد و خشک است در اول، روشنی چشم بیفزاید و شقاق را دفع کند و سحج را نفع دهد. (تحفۀ حکیم مؤمن). دیسقوریدوس گوید: لوقیون اسم درختی است خاردار با شاخه های به درازای سه ذراع و بیشتر و بر آن برگها باشد زفت و سخت مانندۀ برگهای بقس (شمشاد) با ثمری شبیه بفلفل سیاه. تلخ مزه و املس و پوست درخت زرد است برنگ شیره و عصارۀ لوقیون که با آب خلط کرده باشند و ریشه های بسیار دارد از هر سوی و در بلاد ماقدونیا و بلاد لوقیا و در اماکن دیگر بسیار باشد و بیشتر در زمینهای سنگلاخ روید. ماسرجویه گوید: لوقیون یا فیل زهرج بر سه گونه است: نوعی هندی و نوعی عربی، و چون حضض مطلق گویند مراد نوع عربی آن است و قسم سوم را از چوب زرشک حاصل کنند. یعنی بگیرند چوب زرشک را و نیک در آب بجوشانند تا تمام قوت چوب گرفته شود سپس بپالایند و آب پالوده، بار دیگر بجوشانند تا آنگاه که رنگ سرخ گیرد. همه انواع ثلاثه میان حرارت و برودت، یعنی معتدل و قابض باشند و خاصه نوع هندی در محکم کردن ریشه موی از دیگر انواع بهتراست و حضضی را که از زرشک گیرند، برای اورام نافعترباشد و قوت او قوت دم الاخوین است و رطوبات و دیگر اعضا را خشک کند و بدیغورس گوید: خاصیت حضض و نفع آن در اورام رخوه و حرارت و نفاخات جسد و قطع خون باشد. و طبری گوید: طلاء آن برای رویانیدن موی نافع است وسندهشار گوید: فیل زهرج در دردهای چشم و آماسها و خوره و بواسیر و ریشها سودمند است. و ابن ماسه گوید: نافع است گزیدگی هوام و اورام بیخهای ناخن را و رازی گوید: غرغرۀ آن درخناقها مفید است و ابن البطریق گوید: طلای آن در موضع گزیدگی سگ هار نافع است، بدین معنی که موضع گزیدگی تا بن آن از حضض پر کنند و بعض دیگر گفته اند که آشامیدن آن هر روز نیم مثقال با آب سرد برای این بلیه، یعنی گزیدگی سگ هار سود دارد. (از ابن البیطار)، نام دارویی است که از بول شتر کنند. رجوع به تحفۀحکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و ترجمه صیدنه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ ضُ)
جمع واژۀ حضیض. (منتهی الارب). رجوع به حضیض شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ)
چیزی. ما عنده حضض و لا بضض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُضْ ضَ)
جمع واژۀ حاضر
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تباه شدن: حضل نخله، تباه شدن بن شاخهای آن. حضله. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ ضُ)
مرد ناخوانده آینده بر سفرۀ مردم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
تک اسب. دویدن اسب. (آنندراج). شتاب اسب در تک. (از مهذب الاسماء). ج، احضار: جمز، نوعی از رفتار بشتاب که کم از حضر و فوق از عنق باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ ضِ)
آنکه هنگام طعام مردم جوید تا بر آن حاضر شود، مردی که سفر را صالح نباشد، مرد شهری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ ضُ)
مرد صاحب بیان و فقه. (آنندراج) ، جویندۀ هنگام طعام مردم تا حاضر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ)
ما حضر، رجوع به ماحضر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ)
نزدیک، درگاه، حضور، شهر. حضاره. مقابل بدو، خانه حضور. خانه باشی. مقابل سفر. (آنندراج). آرام. مقام. مقابل سفر راه:
تا تو اندر حضری من بحضر پیش توام
تا تو اندر سفری با تو من اندر سفرم.
فرخی.
کوه از تو عجب دارد باد از تو عبر گیرد
چون قصد حضر کردی چون رای سفر داری.
فرخی.
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دستۀ شب بوی.
فرخی.
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
و اندر حجر نباشد یاقوت را بها.
عبدالواسع جبلی.
تا بغربت فتاده ام همه سال
نه مهم غیبت و سه مه حضر است.
خاقانی.
سال عمرش صد و دربر ز بتان چارده مه
تا مه و سال سفر با حضر آمیخته شد.
خاقانی.
من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا
در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
و او در سفر و حضر ملازمت خدمت می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 440).
گرچه در کلبۀ خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نمانده ست مجال حضرم.
سعدی.
دل سوی خویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان با سفر و تن بحضر بازآمد.
سعدی.
مرا بارها در حضر دیده ای
ز خیل و چراگاه پرسیده ای.
(بوستان).
آنچه اندر سفر به دست آید
مرد را در حضر کجایابد.
ابن یمین.
- اهل حضر، شهرنشین
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تیر در جای نشاندن، تیر تراشیدن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
نام موضعی به نجد
لغت نامه دهخدا
(تَ صَتْ تُ)
حضانت. در کنار گرفتن کودک را و پرورش دادن او را. در کنار گرفتن مادربچه را. (منتهی الارب) ، در زیر گرفتن مرغ خایه را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). زیر بال گرفتن مرغ خایه را تا بچه آرد. در زیر بال گرفتن ماکیان چوزه و بیضه را، حضن معروف از کسی، بازداشتن نیکی را از وی. (منتهی الارب) ، حضن کسی از، بازداشتن او را از امری و به تنهائی بدان قیام کردن، حضن از حاجت، واداشتن کسی را از حاجت وی. (تاج المصادر بیهقی). واداشتن کسی را از حاجت. (مهذب الاسماء). بازداشتن او را از آن
لغت نامه دهخدا
(حَ ذَ)
کوتاهی دم و سبکی آن. (منتهی الارب). کوتاهی و سبکی دم شتر و جز آن. سبکی دست، حذذ قلب، سبکی دل و ذکاء و سرعت ادراک، (اصطلاح عروض) نوعی از تصرفات عروض، و آن افکندن وتد مجموع باشد از آخر رکن بحر کامل، پس در متفاعلن ’متفا’ ماند و آن را منقول سازند به فعلن بتحریک عین. (منتهی الارب). در اشعار فارسی، حذف وتد مستفعلن است، ’مستف’ بماند، ’فعلن’ بجای آن بنهند و ’فعلن’چون از مستفعلن خیزد آنرا احذّ خوانند. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 41). و رجوع به حذّ شود
لغت نامه دهخدا
پشت، آنجا از هر دو ران که دم بر وی افتد، پس ران مردم، (مهذب الاسماء)، حاذالمتن، موضع انداختن نمدزین برپشت ستور، خفیف الحاذ، قلیل المال، کم عیال، سبک دوش، حال، یقال هو خفیف الحاذ ای الحال، او سبک حال است، (مهذب الاسماء)، نام درختی است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تحناذ. بریان کردن گوسفند و مانند آن. (تاج المصادر بیهقی). بریان کردن گوسفند را در مغاکی و گذاشتن بالای آن سنگهای گرم تا خوب پخته شود. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). بریان کردن گوسفند و مانند آن. (تاج المصادر زوزنی) ، مهمیز کردن و دوانیدن اسب را یک دو تک و بعد از آن در آفتاب استاده کرده جل بر آن انداختن تا عرق کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). بخوی آوردن اسب. (المصادر) (تاج المصادر بیهقی) ، سوختن آفتاب مسافررا و گداختن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سوختن آفتاب چیزی را. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
حنیذ. محنوذ. گوسپند و گوسالۀ بریان کرده شده یا گوسفند گرم که پس از بریان کردن هنوز آب از آن چکد. (از اقرب الموارد). رجوع به حنیذ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گردآوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). احاطه کردن. (اقرب الموارد) ، سخت راندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) ، نگاه داشتن و پاس داشتن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). محافظت کردن بر چیزی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ)
مخفف حضرموت است. (غیاث از شرح خاقانی) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حذذ
تصویر حذذ
چالاکی، کوتاهی و سبکی دم شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضب
تصویر حضب
چوب، هر چه در آتش اندازند تا افروخته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضر
تصویر حضر
درگاه، نزدیک، حضور
فرهنگ لغت هوشیار
نشیب پاگاه خولان دارویی است که از پیشاب اشتر سازند پیل زهره چیزی فیل زهره، عصاره گیاه فیل زهره، جمع حضیض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضف
تصویر حضف
مار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضن
تصویر حضن
عاج، دندان فیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوذ
تصویر حوذ
گردآوردن، سخت راندن، نگاهداشتن، پاس داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضر
تصویر حضر
((حَ ضَ))
جای حضور، منزل، شهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حضن
تصویر حضن
((حِ))
بغل، آغوش
فرهنگ فارسی معین