جدول جو
جدول جو

معنی حضاض - جستجوی لغت در جدول جو

حضاض
(حِ)
جمع واژۀ حضیض. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حضیض
تصویر حضیض
پستی، نشیب
در علم نجوم نزدیک ترین نقطه از مدار ستاره
جای پست در زمین یا پایین کوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حضار
تصویر حضار
حاضرها، مقابل غایب ها، کسانی که در جایی حضور دارند، آماده ها، مهیاها، موجودها، شهرنشین ها، جمع واژۀ حاضر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حماض
تصویر حماض
ترشک، گیاهی صحرایی با برگ های درشت شبیه برگ چغندر که طعم ترش دارد و آن را مانند سبزی در آش و بعضی غذاهای دیگر می ریزند، ساق ترشک، ترشینک، تره خراسانی، ترشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیاض
تصویر حیاض
حوض ها، آبگیر مصنوعی برای تزیین یا نگه داشتن آب، جمع واژۀ حوض
فرهنگ فارسی عمید
(نَ مَ فُ)
اض ّ. ملجاء و مضطر کردن کسی را به کسی، اضبان کسی را، تنگ گرفتن وی راچنانکه او را در کنف و ناحیۀ خود قرار دهد. (از اقرب الموارد) ، بر جای مانده گردانیدن کسی را، نیک گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، زمین گیر کردن. (منتهی الارب). اضبان درد کسی را، مزمن شدن آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُمْ ما)
ترشک. تروشه. (انصاب). و گویند چگری. (مهذب الاسماء). گیاهی است که گل سرخ دارد و بفارسی ترشه گویند. برگش مانند برگ کاسنی است. قسمی از آن ترش و قسمی تلخ و هر دو مسکن تشنگی و صفرا و غثیان و خفقان حار و درد دندان و یرقان است و تعلیق تخم آن بر بازوی چپ زنان مانع آبستنی. (منتهی الارب). گیاهی است که برگ آن چون هندباء است قسمی ترش و خوب و قسمی تلخ دارد. (اقرب الموارد). حماضه یکی آن. (منتهی الارب). بری و بستانی و مائی میباشد. نوع بستانی قسمی رابرگ رقیق و ترش و نرم و بیخ ساقش سرخ و خوشۀ او متراکم و تخمش سیاه و براق و در غلافهای ریزۀ مثلث سرخ و بترکی غوزی غلاغی و بفارسی ترشه نامند و قسمی را تخمش بدون گل متکون می شود و هر دو قسم ترش و بهترین انواع اند در دوم سرد و خشک و با قوه قابضه و مسکن قی و غثیان صفراوی و مشهی و جهت رفع خمار و خواهش گل خوردن و امثال آن و یرقان و تقویت جگر و التهاب نافع، و پختۀ او ملین طبع و ضماد او با روغن گل و زعفران جهت قروح شهدیه و خوردن مطبوخ او جهت جراحت امعا و سجح مفید و مضر باه و مصلحش شیرینیها و قدر شربتش تاهیجده مثقال و بدلش ترش ترنج و تخم او در اول سرد ودر دوم خشک و قابض و جهت قرحۀ امعا وخفقان حار و یرقان و التهاب گزیدن عقرب و برشتۀ او جهت اسهال کبدی و دموی و صفراوی و تعلیق او بر بازوی چپ زنان مانعآبستنی، و مضر گرده و سپرز و مصلحش رازیانه و قند وقدر شربتش دو مثقال و بیخ او جهت سیلان رحم و یرقان و اسهال دموی و سجح و قطع خون حیض و ضماد او جهت جرب متقرح و قوبا و شقاق ناخن و با آرد جو جهت خارش بدن و طلای پخته او با سرکه جهت ورم سپرز و تعلیق او بر گردن جهت خنازیر و آشامیدن طبیخ او جهت تفتیت سنگ مثانه و احتباس حیض و یرقان سددی نافع است. و قسم برّی عریض الورق شبیه به بارتنگ در مزه و در شکل شبیه به برگ چغندر و سلقی جبلی نامند. و بیخ او را در اصفهان حلیمو گویند و در افعال قوی تر از بیخ بستانی و با نبات جهت سرفه و ضماد او جهت مفاصل و کوفتگی اعضا و نقرس حار نافع و خوردن آب گیاه او و برگ پختۀ او جهت سجح صفراوی و یبسی مفید و بیخ او بقدر یک مثقال با آب خبث الحدید جهت بواسیر مجرب و فتیلۀ او با مقل ارزق و موم روغن تخم کتان جهت بواسیر باطنی و بخور او با بیخ کبه جهت خشک کردن و انداختن بواسیر ظاهری مفید. و قسم مائی که در کنار آبها میروید برگش با صلابت و شبیه به کاسنی است و نباتش شبیه به نیلوفر و بیخش شبیه بچغندر و سرد و خشک و قابض و حماض البقر نامند در قوت و فعل نزدیک به بستانی و جهت خفقان و غثیان نافع است و جهت جرب و جراحات و قروح خبیثه و اورام حاره و منع زیاده شدن زخمها مفید و بدلش بطباط است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، ریواس. ریواج. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، اقسام حماض: حماض الاترج. حماض الارنب، و آن کشوث است. حماض البقر، و آن حماض بری است. حماض الجبلی، و آن بری است. حماض السواقی. حماض الماء. حماض بستانی. حماض تفه، و آن سلق بری است. حماض سوانی، و آن حماض مائی است. حماض حامض. حماض نهری، و آن حماض بستانی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ حوض، به معنی جایی که برای آب سازند، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) : و ریاض از غایت طراوت و نضارت تازه و خندان و حیاض بعد از بستگی و تشنگی سیراب و گشاده عنان، (جهانگشای جوینی)، رجوع به حوض شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
سستی. ضعف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ با)
پنبه زن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
موضعی است به نزدیکی مکه در میان مشاش و غمیر و بالای ذات عرق و دست راست راه مکه - عراق و گویند که عزّی ̍ در آنجا بود. (معجم البلدان). ابن العباس اللهبی گوید:
اء تعهد من سلیمی ذات نؤی
زمان تحللت سلمی المراضا
کأن بیوت جیرتهم فأبصر
علی الازمان تحتل الریاضا
کوقف العاج تحرقه حریق
کما نحلت مغربله رحاضا
و قد کانت و للایام صرف
تدمن من مرابعها حراضا.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
اشنان سوزنده برای شخار. (منتهی الارب) :
مثل نارالحراض یجلو ذری المز-
ن لمن شامه اذا یستطیر.
شبه البرق فی سرعه ومیضه بالنار فی الاشنان لسرعتها فیه. (اقرب الموارد) ، گچ پز. آهک پز، اشنان فروش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءْ)
محارضه. رجوع به محارضه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ حُ)
گیاهی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُضْ ضا)
جمع واژۀ حاضن
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
حضن. حضانت. حضون، درازتر گردیدن یکی از دو سر پستان گوسپند یا اشتر یا زن از دیگری. (از منتهی الارب). بزرگ بودن یک پستان از پستان دیگر. بزرگ بودن یک پستان، کلان تر بودن یکی از بیضۀ مرد از دیگری. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُضْ ضا)
جمع واژۀ حاضر. حاضران. حاضرین: یکی از حضار بعد از سماع تمامی این غزل را از قوال طلب کرد. (مقدمۀ کلیات سعدی)
لغت نامه دهخدا
(حُ / حِ)
شتران سپیدنیکو یا شتران سرخ. واحد و جمع در آن یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج). اشتر نیک رو. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بضوض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بضوض بمعنی چاه کم آب. (آنندراج). رجوع به بضوض شود، خوشۀ نوخیز روزافزون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سنبله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
بیماریی است شتر را. دردیست که شتران را پیدا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حراض
تصویر حراض
اشنان فروش، آهک پز
فرهنگ لغت هوشیار
سوختن آتش گرفتن سوزش آب شور، دردچشم سوزش چشم، شمشاد برگ پهن از گیاهان درخت شمشاد، ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فضاض
تصویر فضاض
شکسته خرده ریز، پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضاض
تصویر غضاض
نوک بینی، پیشین سر
فرهنگ لغت هوشیار
ابر بینی میانه دو ابرو گزیدنی، خوردنی، درخت تنو مند گزیدگی گزنده، جمع عضوض، گزیدنی ها خوردنی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیاض
تصویر حیاض
خون حیض، خون بی نمازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضاج
تصویر حضاج
خمیده پشت شکم گنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضار
تصویر حضار
حاضران، حاضرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضال
تصویر حضال
دارواش از گیاهان شیرینک
فرهنگ لغت هوشیار
پست فرود نشیب پاگاه دامنه شیپ نشیب پستی مقابل فراز بالا اوج (زندگانی اوج و حضیض دارد)، جای پست در پایین کوه یا در زمین بن کوه دامنه کوه، نقطه مقابل اوج، جمع حضض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حماض
تصویر حماض
ترشه ترشک سرخک سرخمرز سرخپای از گیاهان ترشک، شبدر ترشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباض
تصویر حباض
سستی، ضعف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حضار
تصویر حضار
((حُ ضّ))
جمع حاضر، حاضران در مجلس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیاض
تصویر حیاض
((حِ))
جمع حوض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حضیض
تصویر حضیض
((حَ ض))
فرود، پستی، جای پست در زمین یا پایین کوه
فرهنگ فارسی معین