جدول جو
جدول جو

معنی حصانه - جستجوی لغت در جدول جو

حصانه
(حَصْ صا نَ)
زردپای و آن مرغی است از مرغان آبی. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
حصانه
در پناهی
تصویری از حصانه
تصویر حصانه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حنانه
تصویر حنانه
(دخترانه)
بسیار ناله کننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حصانت
تصویر حصانت
منیع و استوار بودن، کنایه از پارسا و پاک دامن بودن، عفیف بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حنانه
تصویر حنانه
ناله کننده
فرهنگ فارسی عمید
(حَبْ با نَ)
بنت سمیطبن کلیب بن سلحب الاکبر. ابن حبیب از کتاب هشام بن کلبی درباب نسب حضرموت از او نام برده. رجوع به سمعانی ص 152 ب شود
لغت نامه دهخدا
(حَصْ صا صَ)
نام دهی است به سواد، نزدیک قصر ابن هبیره از اعمال کوفه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ نَ)
موضعی است که نامش در شعر آمده است. (معجم البلدان) ، از اعلام است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ نَ)
نام نخستین تاخت عرب بر بلاد عجم است که غنایم بسیار بدست کردند. (منتهی الارب) ، عیال مرد که بجهت ایشان اندوه خورد. (معجم البلدان) ، شرطی بود عرب را بر ایرانیان خراسان بدان شهرها که بصلح گرفته بودند که هر زمان جیشی از عرب از آن شهر گذشتن خواهد، مردم شهر خانه و ضیاع و آذوقه بدیشان دهند تا گاه رسیدن به شهر دیگر
لغت نامه دهخدا
(حَنْ نا نَ)
استن حنانه، نام ستونی است که از چوب بود و حضرت رسول پشت بدان تکیه داده خطبه میخواندند و چون منبر مقرر شد و بر منبر برآمدند و خطبه خواندند، از آن ستون ناله برآمد مانند طفلی که از مادر جدا شود. (غیاث) (آنندراج) :
استن حنانه از هجر رسول
ناله میزدهمچو ارباب عقول.
مولوی.
گرنبودی چشم دل حنانه را
چون بدیدی هجر آن فرزانه را.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(حَنْ نا نَ)
مؤنث حنان. (معجم البلدان). رجوع به حنان شود، کمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، کمان بانگ آرنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- قوس حنانه، کمانی بانگ کن. (مهذب الاسماء) ، زن که در یاد زوج اول خود پیوسته ناله کند و اندوه ظاهر نماید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بیوه ای که یاد شوی خودبا اندوه و حنین کند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، نوحه کننده. ناله کننده: استن حنانه
لغت نامه دهخدا
(صِ نَ)
تأنیث حاصن. زن پارسا. ج، حاصنات، حواصن
لغت نامه دهخدا
(حَ صَ)
آنچه باقی ماند بعد درودن انگور
لغت نامه دهخدا
(حُلَ)
گندم و جو باقی ماندۀ در خرمن بعد بباددادن. خرمن روبه. (مهذب الاسماء). رفته خرمن. آنچه مانده باشد در خرمن از گندم و جو و جز آن، تلخ دانه و جز آن که از گندم برآید. دان مرغ. ته غربالی. (آنندراج) ، غورۀ خرما سخت ناشده
لغت نامه دهخدا
(حُسْ سا نَ)
نعت مؤنث است از حسن
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
تأنیث حصین. استوار. محکم. (غیاث). درع حصینه، زرهی محکم و استوار
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
نام محلی در 549500 گزی بوشهر، میان چارک و بندر لنگه
لغت نامه دهخدا
(حَفْ فا نَ)
واحدحفان، تأنیث حفان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَذْ ذُ)
رصانت. محکم و استوار گردیدن: رصن رصانهً. (از تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استواری و محکمی. (از آنندراج). محکم بودن و استوار گردیدن. (از فرهنگ فارسی معین). رصانه عقل و جز آن، استحکام و بسیاری ثبات آن. (از اقرب الموارد). محکم و استوار شدن. (مصادر اللغۀ زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مَصْ صا نَ)
کلمه دشنام است که به زن گویند ’یا مصانه’، یعنی ای مکندۀ تلاق مادر. (ناظم الاطباء). و رجوع به مصان شود
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
حصافت. استواری. محکمی. استحکام. استوار شدن حصار و جز آن. (تاج المصادر بیهقی) : و با عقل خود آن یک حصن بی حصانت را... (جهانگشای جوینی) ، پارسائی. (زمخشری). پرهیزکار شدن. نهفته شدن زن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حصاه
تصویر حصاه
هوش، یک سنگریزه، تیزی زبان واحد (حصی) (حصا) سنگریزه، جمع حصیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصینه
تصویر حصینه
استوار
فرهنگ لغت هوشیار
در زیر بال گرفتن در برگرفتن، در دامن خود پروردن پروراندن، دایگی پرستاری (کودک) تیمار داشت
فرهنگ لغت هوشیار
کمان، کمان بانگ آرنده، نالنده نالان بسیار ناله کننده نوحه کننده ستون حنانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصاده
تصویر حصاده
هنگام درو، درویده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصافه
تصویر حصافه
استواری، خشکی، تنگی خرد استواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصانت
تصویر حصانت
عفیف بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاصنه
تصویر حاصنه
زن پارسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رصانه
تصویر رصانه
رصانت استواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصان
تصویر حصان
زن پارسا و پاکدامن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنانه
تصویر حنانه
((حَ نّ نِ))
بسیار ناله کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حصانت
تصویر حصانت
((حَ نَ))
استوار بودن، محکم بودن
فرهنگ فارسی معین
استحکام، استواری
متضاد: نااستواری، سستی، پاکدامنی، عصمت، عفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مویه گر، نالان، نوحه گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد