جدول جو
جدول جو

معنی حصارنشین - جستجوی لغت در جدول جو

حصارنشین
(اَ مَ)
کسی که در حصار نشسته باشد، کنایت از زن مخدره. حصاری:
آن پری پیکر حصارنشین
بود نقاش کار خانه چین.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صحرانشین
تصویر صحرانشین
کسی که در صحرا و در زیر چادر زندگی می کند، بادیه نشین، چادرنشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غارنشین
تصویر غارنشین
کسی که در غار زندگی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صدرنشین
تصویر صدرنشین
کسی که در صدر مجلس می نشیند، دارای مقام و رتبه، مقدّم، برای مثال بود که صدرنشینان بارگاه قبول / نظر کنند به بیچارگان صفّ نعال (سعدی۲ - ۶۵۷)، کنایه از مکانی در اتاق و مانند آنکه به نشستن بزرگان اختصاص می یابد، در ورزش تیمی که بیشترین امتیاز را در مسابقات کسب کرده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(حِ دِ)
دهی است از دهستان دوین بخش شیروان شهرستان قوچان. واقع در ده هزارگزی جنوب خاوری شیروان سر راه مالرو عمومی شیروان. ناحیه ای است واقع در جلگه معتدل. دارای 893 تن سکنه میباشد. ترکی و کردی زبانند. از چشمه مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، انگور. اهالی به کشاورزی، مالداری، قالیچه بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مقابل روستانشین. بادیه نشین. چادرنشین. تازی. وبر. بادی:
مهره نگر گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب گو مباش آهوی صحرانشین.
خاقانی.
کرد صحرانشین کوه نورد
چون بیابانیان بیابان گرد.
نظامی.
احشام و صحرانشینان دو صنف بوده اند. (تاریخ قم ص 113).
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین.
سعدی.
سگی پای صحرانشینی گزید
بخشمی که زهرش ز دندان چکید.
سعدی.
هزار سال گذشت از مصیبت مجنون
هنوز مردم صحرانشین سیه پوشند.
بابافغانی.
دزدان را در میان هر قومی از صحرانشینان و دیه نشینان دوستان و شریکان بودند. (تاریخ غازان خان ص 278). و رجوع به صحرارو شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ فُ)
کسی که در غار نشیند. مردمی که در ازمنۀ ماقبل تاریخی در غار و شکافهای کوه می زیستند. رجوع به غارنشینی شود
لغت نامه دهخدا
(رامْ پَ رَ)
بالانشیننده. مقدم نشیننده. آنکه رتبت او در جلوس بالا دست همه است. آنکه بالا دست همه می نشیند:
ای صدرنشین هر دو عالم
محراب زمین و آسمان هم.
نظامی.
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز.
نظامی.
بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال.
سعدی.
در آن حرم که نهندش چهار بالش عزت
جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را.
سعدی.
گر بدیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سالها بندگی صاحب دیوان کردم.
حافظ.
رجوع به صدر شود، وزیر. حاکم:
تو آن یگانه دهری که بر وسادۀ حکم
به از تو تکیه نکرده است هیچ صدرنشین.
سعدی.
رجوع به صدر شود، مقدم. برتر. بالاتر:
صدرنشین تر ز سخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس.
نظامی.
اوست که در مجلس روحانیان
گفتۀ او صدرنشین است و بس.
ابن یمین.
رجوع به صدر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صدرنشین
تصویر صدرنشین
((~. نِ))
بالا دست نشین، مقدم، پیشوا
فرهنگ فارسی معین
بادیه نشین، بیابانگرد، چادرنشین، صحراگرد
متضاد: شهرنشین
فرهنگ واژه مترادف متضاد