جدول جو
جدول جو

معنی حشوک - جستجوی لغت در جدول جو

حشوک
(حَ)
ناقۀ حشوک، ماده شتر که گرد آرد شیر را در پستان
لغت نامه دهخدا
حشوک
(تَشْ)
گرد آوردن مایه (شتر ماده) شیر خود رادر پستان، گرد آمدن شیر در پستان، گرد آمدن مردم. (تاج المصادر بیهقی). گرد آمدن مردمان. (محمود بن عمر ربنجنی) ، بسیار شدن خرمابن. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) ، ضعیف شدن باد. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حشوی
تصویر حشوی
کسی که در گفتارش حشو بسیار باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشوه
تصویر حشوه
امعا، روده ها، بد و پست از هر چیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشوک
تصویر خشوک
حرا م زاده، ولدالزنا، برای مثال ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود / کنون توانی باری خشوک پنهان کرد (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۲)، در وجود ما هزاران گرگ و خوک / صالح و ناصالح و خوب و خشوک (مولوی - ۲۳۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
(تَشْ)
خشک شدن. خشک شدن بچه در شکم. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حَشْ وَ)
یکی حشوره
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناقه ای که زود شیر در پستان وی فراهم آید. (منتهی الارب) ، ناقه ای که خطا نکند آبستن شدن را از یکبار گشنی کردن گشن
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ)
اشنک. رجوع به اشنک شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
چوبی که بدان دهان بزغاله بندند تا شیر نمکد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَشْشا)
نام رودی است. سرچشمۀ آن هرماس است و به دجله ریزد. و نیز نام وادیی به جزیره در شمال عراق که از الهرماس تا دجله ممتد است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَشْ)
فربه شدن بعد لاغری: حشمت الدابه، فربه وکلان شکم گردید ستور به چرا در اول بهار. (از منتهی الارب) ، خوردن. چشیدن: ماحشم من طعامنا، یافتن: ماحشم الصید، نیافت شکاری را
لغت نامه دهخدا
(حَشْ شا)
یوم حشاک، و یوم الثرثار. دو روز از ایام عرب است که به نام آن نهر خوانده شده و در آن وقعه یی در میان قیس و تغلب در عصر اسلام رخ داده است. (الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
خاردار، زشت. (غیاث) ، شریر. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ)
حرام زاده. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری). لقیطه. (شرفنامۀ منیری). ولدالزنا. (یادداشت بخط مؤلف) :
ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد.
منجیک.
تا فراوان شود تجربت جان و تنم
کاین خشوکان را جز شمس قمر نیست ابی.
منوچهری.
هر که بد اصل یا خشوک بود
فتنه زاید چو با ملوک بود.
لطیفی.
گفتۀ من حلال زادۀ طبع
نبوم مر خشوک را پازاج.
سوزنی.
ای نیم حلالزاده و نیم خشوک.
سوزنی.
ای همچو مهین مار بدآویز خشوک.
سوزنی.
گر فلک نقص علم زاد چه شد
از بلایه چه زاد غیر خشوک.
شمس فخری.
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از بخش زابلی شهرستان سراوان واقع در سه هزارگزی جنوب زابلی کنار راه مالرو زابلی به ایران شهر. آب آن از قنات است و چون بر سر راه قرار دارد از مسافران نیزگذران می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُشْ وِ)
خاردار. (یادداشت مؤلف). خاردار و بسیارخار. یقال: نبات مشوک و شجره مشوکه و مکان مشوک، ای کثیرالشوک فیه السحاء و القتاد و الهراس. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). مشوکه. (ناظم الاطباء). رجوع به مشوکه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
علت سرخی زده و بیماری شری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیطالمحیط). گرفتاری بیماری شوکه یا شری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حش ّ. بستانها. بوستانها: حشوش ثلاثۀ ارض، اردبیل و عمان و هیت است، ادب جای. حاجت جای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَشْ شو)
جمع واژۀ حش ّ
لغت نامه دهخدا
(حُ)
ماندگی، انقباض. بستگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جویندگان
لغت نامه دهخدا
(حُ)
ده مرکز دهستان حشون بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در سی هزارگزی باختر بافت. سر راه فرعی سیرجان به بافت. ناحیه ای است واقع در جلگه سردسیر. دارای 281 تن سکنه میباشد. فارسی زبانند. از قنات مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، میوه. اهالی به کشاورزی، مالداری گذران میکنند. راه فرعی است. ساکنین از طایفۀ افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ / حِ وَ)
امعاء. آنچه در شکم است از آلات غذا. رودگانی. حشوۀ بطن، آلات شکم. (محمود بن عمر ربنجنی). روده ها. (منتهی الارب) ، یقال فلان من حشوه بنی فلان، ای من رذالهم. (مهذب الاسماء) ، مااکثر حشوه ارضه، ای حشوها و دغلها: او را به حشوۀ خاک تیره رسانند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(حِشْ وَ)
رجوع به حشو شود
لغت نامه دهخدا
(حَشْ)
منسوب به حشو، بیهوده گوی. یاوه سرای، معائی، تشریح حشوی. آن قسمت از دانش تشریح که متعلق است به احشاء، حشوی یا منجم حشوی، منجمی که از تأثیر کواکب در زمین و در شقاوت و سعادت مردمان بحث کند. احکامی. منجم احکامی
لغت نامه دهخدا
(تَ صَیْ یُ)
سخت سیاه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). سیاه شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشوک
تصویر خشوک
حرام زاده فرزند نا مشروع حرامزاده ولد الزنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلوک
تصویر حلوک
سیاه گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشوم
تصویر حشوم
ماندگی، ترنجیدگی، بستگی، فربهی پس از بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشوه
تصویر حشوه
امعا، روده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشوی
تصویر حشوی
فرو مایه فرومایه دون: منجم حشوی (منجم بازاری و بی علم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسوک
تصویر حسوک
خاردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشوک
تصویر خشوک
((خُ))
فرزند نامشروع، حرامزاده
فرهنگ فارسی معین
حرام زاده، غیرزاده، ولدالزنا
متضاد: حلال زاده
فرهنگ واژه مترادف متضاد