جدول جو
جدول جو

معنی حشمونه - جستجوی لغت در جدول جو

حشمونه
(حَ نَ)
یکی از منازل بنی اسرائیل است که در نزدیکی کوه هور بود. سفر اعداد ج 33 ص 29. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به حشمون شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حمدونه
تصویر حمدونه
میمون، پستانداری پشمالو و شبیه انسان با دست های بلند که معمولاً روی درختان زندگی می کند، بوزینه، چز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزمونه
تصویر آزمونه
لوله هایی که در آزمایشگاه هنگام آزمایش به کار می برند، لولۀ امتحان، سئوال های چندگزینه ای برای سنجیدن دانش کسی، تست
فرهنگ فارسی عمید
(حَ نَ)
جای درشت که نیک بلند نباشد. ج، حومان، حوامین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
بحومانه الدراج فالمتثلم.
زهیر (از منتهی الارب).
، گیاهی است. (منتهی الارب). رستنیی باشد قد آن یک گز و شاخه های آن باریک و سیاه و گل آنرا فرفیزی خوانند گزندگی جانوران را نافعست، گویند عربی است. (برهان) (آنندراج) .ابن بیطار نام آنرا در کلمه ذو ثلاث ورقات (سه برگیها) آورده ولکلرک آنرا ’پسورال آ’ ترجمه کرده است. (ابن بیطار). اطریفل. (ضریر انطاکی). طریفلن
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ)
شهری است به مغرب. (منتهی الارب). لبشونه. لیسبن. لیزبون. (دمشقی). شهری به اسپانیا. (نفح الطیب). شهری به اندلس که آنرا لشبونه نیز گویند و آن متصل به شنترین و نزدیک بحر محیط است و در ساحل آن عنبر نیکو یافت میشده است. ابن حوقل گوید: اشبونه بر مصب نهر شنترین بسوی دریاست و گوید از دهانۀ نهر که معدن است تا اشبونه و تا شنتره دو روز راه است و جماعتی بدان نسبت دارند. (معجم البلدان). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فهرست حلل السندسیه ج 1 و ج 2 شود
شهری به اندلس متصل به شنترین نزدیک به بحر محیط و بقولی در مصب شنترین بدریاو آنرا لشبونه نیز گویند. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
ابن عبدوس. ابن الندیم گوید: از مردم جبل است. و او راست:کتاب السواد فی الرسائل و کتاب الاّداب. (الفهرست)
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
میمون و آن جانوری است شبیه به انسان و بعربی قرد خوانند. (آنندراج) (منتهی الارب) :
موش وبقر و پلنگ و خرگوش بکار
زین چار که بگذری نهنگ آید و مار
و آنگاه به اسب و گوسفند است شمار
حمدونه و مرغ و سگ و خوک آخرکار.
؟
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
نام دختری ادیبه و شاعره است از اهالی قصبۀ وادی اش از غرناطۀ اندلس که بحسن و لطافت اشعار و قوت فصاحت و بلاغت شهرت یافت. (قاموس الاعلام). رجوع به حمده شود
نام دختر هارون الرشید است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حین. (اقرب الموارد). هنگام رسیدن. (المنجد) : ینقل المجرد الی وزن افعل لمعان منها الحینونهنحو احصدالزرع، ای حان حصاده. (المنجد). نزدیک شدن. وقت رسیدن. حین. (ناظم الاطباء). رجوع به حین شود
لغت نامه دهخدا
نام نبطی میریافلن است. حزنبل. ذوالف ورقه. ذوالف ورقات. کف الدابه. کف النسر. مریافلن. هزاربرگ. کثیرالورق
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به اشمون. (سمعانی).
لغت نامه دهخدا
(حِ مَ تی یِ)
دهی است جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات. 7000گزی جنوب باختری خمین. واقع در جلگه معتدل. سکنه 1466 تن شیعه، فارسی. آب آن از قنات، در بهار از رود خانه محلی. محصول آنجا غلات، بنشن، چغندر قند، تریاک، پنبه، انگور، بادام. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی: قالیچه بافی. از بناهای قدیم امام زاده دارد و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(حِ مَ تی یَ)
مؤنث حشمتی، و همان طور که در حشمتی گذشت هر دو برخلاف دستور زبان عرب است ولیکن در فارسی بکار رفته و نام اشخاص و اماکنی قرار گرفته است
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
ده یک من و نیمی. عشرمن و نیمی. (یادداشت مؤلف). عشر یک من و نیم
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان ایل تیموری بخش حومه شهرستان مهاباد واقع در 24 هزارگزی جنوب باختری مهاباد و شانزده هزار و پانصد گزی باختر شوسۀ مهاباد به سردشت با 104تن سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد. و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
مکانی است در جنوب یهودا و بعید نیست که همان دیبونی باشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
سایه دار، یکی از منازل بنی اسرائیل است در دشت (سفر اعداد 33:41 و 42) که در شرقی ادوم بوده و بگمان یلمر و رومر صلمونه همان معان است و دیگران آنرا وادی الاثم دانسته اند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
احمد بن محمد بن منصور اشمونی مصری نحوی حنفی. متوفی بسال 809 هجری قمری او راست: التحفهالادبیه فی علم العربیه. لامیه فی النحو. شرح اللامیه. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 119). و صاحب روضات آرد: ابن حجر درباره او نقل کرده است که در عربیت فاضل بود و در فنون دست داشت. در نحو لامیه ای بسرود که بعلو قدر وی در فن شعر شهادت دهد و شرح مفیدی بر لامیۀ مزبور بنوشت. همچنین او را تصنیفی است در فضیلت لااله الالله. وی در 18 شوال سال 809 هجری قمری در گذشت. (از روضات الجنات ص 83)
ابوالحسن علی بن محمد شافعی اشمونی ملقب به نورالدین (900 هجری قمری). از دانشمندان عصر خویش بود و در نحو و منطق مهارت داشت. او راست:شرح الفیۀ ابن مالک در نحو و صرف. (از ریحانهالادب). رجوع به معجم المطبوعات و بلوغ الارب ج 3 ص 21 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ)
نام قلعه ای به اندلس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اشهاب فحل، بچۀ سبزخنگ آوردن گشن. (منتهی الارب). بچه های سبزخنگ آوردن فحل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ابواسماعیل ضمام بن اسماعیل بن مالک معافری اشمونی در اسکندریه بسال 185 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان) ، شناکننده و آب ورز. (برهان). شناکننده که آنرا اشناب، اشناه و آشنا نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). شناوری، مرادف اشناه و آشناو و اشناب. (رشیدی) :
دو اشنا و سپاهانی به اشتاب
برون بردند جان از دست غرقاب.
عطار (از آنندراج).
مخفف آشنا، شناگر و آب ورز. (فرهنگ نظام). و رجوع به آشنا و اشناو و اشناب و اشناه و شناو شناو و آب ورزو شناگر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یا حشمونه (یعنی بارآور) شهری است که با شهرهایی که در جنوب یهودا بود مذکور است. یوشع ج 15 ص 27. و لتون بر آن است که حشمون را با حوشام پادشاه ادوم. پیدایش ج 36 ص 34 و 35. و با چشمۀ حسب که دور نیست همان حشمونه باشد. اعداد ج 33 ص 29 و 30. لکن کاندر بر آن است که حشمون در جائی واقع بود که به مشاش الحضر مشهور و دارای دو چاه است و راهی که فیمابین بئر شبع و مولاده واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ)
یااکشونیه. نام شهری به پرتقال. (نخبهالدهر دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ / نِ)
بازگونه. واژگونه که در عربی معکوس و مقلوب گویند. (شعوری ج 1 ص 149). واژگونه. اصل باشگونه و کلمه فوق مصحف باشد. آشگونه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
نام روز دوم است از ماههای ملکی. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ شعوری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ / نِ)
هر جامه که از پشم کنند. جامه ای از پشم و غالباً درشت و خشن. جامۀ پشمین: و کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینه ای پوشیده و کلاسنگی در میان بسته. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). یحیی بن زید بیرون آمد پشمینه پوشیده و کلاهی برسم خربندگان بر سر و پالانی بر دوش گرفته. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). گفتند ای حکیم ترا پشمینه ای سطبر و بند گران و جائی تنگ و تاریک می بینیم چگونه است که گونه برجایست و تن قوی تر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). و یعقوب پیراهن پشمینه که از ابراهیم خلیل اﷲبود پوشید و عمامۀ اسحاق پیغمبر بر سر نهاد. (قصص الانبیاء ص 85). مهتر جادوان نابینا بود گفت چگونه مردیست گفتند پشمینه در بر دارد. (قصص الانبیاء ص 103).
آنکه به پشمینه بردشان ز راه
پشم ندارندمگر در کلاه.
خواجو.
آتش زرق و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقۀ پشمینه بینداز و برو.
حافظ.
دل اگر شاد بود خانه چه دوزخ چه بهشت
رنج اگر دور ز تن جامه چه پشمینه چه برد.
یغما.
چنین که اطلس زربفت زهره طالع شد
قیاس کردم و پشمینۀ سنه زحلیست.
نظام قاری (دیوان البسه ص 48).
هدم، جامۀ کهنه و درپی کرده یا خاص است به گلیم پشمینه. همل، خیمۀ کهنۀ پشمینه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
شمونه. قریه ای است از اعمال شهر سالم در اندلس. (از معجم البلدان). شهری است به اندلس. (منتهی الارب). رجوع به حلل السندسیه ج 2 ص 87 و روضات ص 330 شود
لغت نامه دهخدا
(لَ تِ نِ)
لیسبن پایتخت کشور پرتقال. رجوع به لیسبن شود. یاقوت در معجم البلدان گوید: لشبونه... و یقال اشبونه بالالف، هی مدینه بالاندلس یتصل عملها باعمال شنترین و هی مدینه قدیمه قریبهمن البحر غربی قرطبه و فی جبالها البزاه الخلص و لعسلها فضل علی کل عسل الذی بالاندلس یسمی ّ اللاذرنی یشبه السکر بحیث انه یلف فی خرقه فلایلونها و هی مبنیه علی نهر تاجه والبحر قریب منها و بهامعدن التبر الخالص و یوجد بساحلها العنبر الفائق و قد ملکها الافرنج فی سنه 537 و هی فیما احسب فی ایدیهم الی الاّن - انتهی. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: نامی است که اعراب لیسبن پایتخت پرتقال را داده اند و اشبونه نیز گویند
لغت نامه دهخدا
مونث میمون، نامی است از نامهای زنان، (کشتی) فنی است از فنون کشتی: غیربرگشت فغان زین سگک وارونه فیل زور است مبارک بود این میمونه. (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
مشمومه در فارسی مونث مشموم بنگرید به مشموم مونث مشموم، جمع مشمومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشمینه
تصویر پشمینه
هر جامه که از پشم درست شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از گیاهان تیره پروانه واران و یکی از گونه های شبدر است عوینه شبدرک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمدونه
تصویر حمدونه
از نام های تازی، چز کپی میمون بوزینه میمون، جمع حمدونگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزمونه
تصویر بزمونه
روز دوم از ماههای ملکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمدونه
تصویر حمدونه
((حَ نِ))
بوزینه، میمون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشمینه
تصویر پشمینه
((پَ نِ))
جامه ساخته شده از پشم، پشمین
فرهنگ فارسی معین