جای درشت که نیک بلند نباشد. ج، حومان، حوامین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : بحومانه الدراج فالمتثلم. زهیر (از منتهی الارب). ، گیاهی است. (منتهی الارب). رستنیی باشد قد آن یک گز و شاخه های آن باریک و سیاه و گل آنرا فرفیزی خوانند گزندگی جانوران را نافعست، گویند عربی است. (برهان) (آنندراج) .ابن بیطار نام آنرا در کلمه ذو ثلاث ورقات (سه برگیها) آورده ولکلرک آنرا ’پسورال آ’ ترجمه کرده است. (ابن بیطار). اطریفل. (ضریر انطاکی). طریفلن
جای درشت که نیک بلند نباشد. ج، حومان، حوامین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : بحومانه الدراج فالمتثلم. زهیر (از منتهی الارب). ، گیاهی است. (منتهی الارب). رستنیی باشد قد آن یک گز و شاخه های آن باریک و سیاه و گل آنرا فرفیزی خوانند گزندگی جانوران را نافعست، گویند عربی است. (برهان) (آنندراج) .ابن بیطار نام آنرا در کلمه ذو ثلاث ورقات (سه برگیها) آورده ولکلرک آنرا ’پسورال ِ آ’ ترجمه کرده است. (ابن بیطار). اطریفل. (ضریر انطاکی). طریفلن
شهری است به مغرب. (منتهی الارب). لبشونه. لیسبن. لیزبون. (دمشقی). شهری به اسپانیا. (نفح الطیب). شهری به اندلس که آنرا لشبونه نیز گویند و آن متصل به شنترین و نزدیک بحر محیط است و در ساحل آن عنبر نیکو یافت میشده است. ابن حوقل گوید: اشبونه بر مصب نهر شنترین بسوی دریاست و گوید از دهانۀ نهر که معدن است تا اشبونه و تا شنتره دو روز راه است و جماعتی بدان نسبت دارند. (معجم البلدان). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فهرست حلل السندسیه ج 1 و ج 2 شود شهری به اندلس متصل به شنترین نزدیک به بحر محیط و بقولی در مصب شنترین بدریاو آنرا لشبونه نیز گویند. (معجم البلدان).
شهری است به مغرب. (منتهی الارب). لبشونه. لیسبن. لیزبون. (دمشقی). شهری به اسپانیا. (نفح الطیب). شهری به اندلس که آنرا لشبونه نیز گویند و آن متصل به شنترین و نزدیک بحر محیط است و در ساحل آن عنبر نیکو یافت میشده است. ابن حوقل گوید: اشبونه بر مصب نهر شنترین بسوی دریاست و گوید از دهانۀ نهر که معدن است تا اشبونه و تا شنتره دو روز راه است و جماعتی بدان نسبت دارند. (معجم البلدان). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فهرست حلل السندسیه ج 1 و ج 2 شود شهری به اندلس متصل به شنترین نزدیک به بحر محیط و بقولی در مصب شنترین بدریاو آنرا لشبونه نیز گویند. (معجم البلدان).
میمون و آن جانوری است شبیه به انسان و بعربی قرد خوانند. (آنندراج) (منتهی الارب) : موش وبقر و پلنگ و خرگوش بکار زین چار که بگذری نهنگ آید و مار و آنگاه به اسب و گوسفند است شمار حمدونه و مرغ و سگ و خوک آخرکار. ؟
میمون و آن جانوری است شبیه به انسان و بعربی قرد خوانند. (آنندراج) (منتهی الارب) : موش وبقر و پلنگ و خرگوش بکار زین چار که بگذری نهنگ آید و مار و آنگاه به اسب و گوسفند است شمار حمدونه و مرغ و سگ و خوک آخرکار. ؟
نام دختری ادیبه و شاعره است از اهالی قصبۀ وادی اش از غرناطۀ اندلس که بحسن و لطافت اشعار و قوت فصاحت و بلاغت شهرت یافت. (قاموس الاعلام). رجوع به حمده شود نام دختر هارون الرشید است. (منتهی الارب)
نام دختری ادیبه و شاعره است از اهالی قصبۀ وادی اش از غرناطۀ اندلس که بحسن و لطافت اشعار و قوت فصاحت و بلاغت شهرت یافت. (قاموس الاعلام). رجوع به حمده شود نام دختر هارون الرشید است. (منتهی الارب)
حین. (اقرب الموارد). هنگام رسیدن. (المنجد) : ینقل المجرد الی وزن افعل لمعان منها الحینونهنحو احصدالزرع، ای حان حصاده. (المنجد). نزدیک شدن. وقت رسیدن. حین. (ناظم الاطباء). رجوع به حین شود
حَین. (اقرب الموارد). هنگام رسیدن. (المنجد) : ینقل المجرد الی وزن افعل لمعان منها الحینونهنحو احصدالزرع، ای حان حصاده. (المنجد). نزدیک شدن. وقت رسیدن. حین. (ناظم الاطباء). رجوع به حین شود
دهی است جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات. 7000گزی جنوب باختری خمین. واقع در جلگه معتدل. سکنه 1466 تن شیعه، فارسی. آب آن از قنات، در بهار از رود خانه محلی. محصول آنجا غلات، بنشن، چغندر قند، تریاک، پنبه، انگور، بادام. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی: قالیچه بافی. از بناهای قدیم امام زاده دارد و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات. 7000گزی جنوب باختری خمین. واقع در جلگه معتدل. سکنه 1466 تن شیعه، فارسی. آب آن از قنات، در بهار از رود خانه محلی. محصول آنجا غلات، بنشن، چغندر قند، تریاک، پنبه، انگور، بادام. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی: قالیچه بافی. از بناهای قدیم امام زاده دارد و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان ایل تیموری بخش حومه شهرستان مهاباد واقع در 24 هزارگزی جنوب باختری مهاباد و شانزده هزار و پانصد گزی باختر شوسۀ مهاباد به سردشت با 104تن سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد. و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان ایل تیموری بخش حومه شهرستان مهاباد واقع در 24 هزارگزی جنوب باختری مهاباد و شانزده هزار و پانصد گزی باختر شوسۀ مهاباد به سردشت با 104تن سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد. و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
سایه دار، یکی از منازل بنی اسرائیل است در دشت (سفر اعداد 33:41 و 42) که در شرقی ادوم بوده و بگمان یلمر و رومر صلمونه همان معان است و دیگران آنرا وادی الاثم دانسته اند. (قاموس کتاب مقدس)
سایه دار، یکی از منازل بنی اسرائیل است در دشت (سفر اعداد 33:41 و 42) که در شرقی ادوم بوده و بگمان یلمر و رومر صلمونه همان معان است و دیگران آنرا وادی الاثم دانسته اند. (قاموس کتاب مقدس)
احمد بن محمد بن منصور اشمونی مصری نحوی حنفی. متوفی بسال 809 هجری قمری او راست: التحفهالادبیه فی علم العربیه. لامیه فی النحو. شرح اللامیه. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 119). و صاحب روضات آرد: ابن حجر درباره او نقل کرده است که در عربیت فاضل بود و در فنون دست داشت. در نحو لامیه ای بسرود که بعلو قدر وی در فن شعر شهادت دهد و شرح مفیدی بر لامیۀ مزبور بنوشت. همچنین او را تصنیفی است در فضیلت لااله الالله. وی در 18 شوال سال 809 هجری قمری در گذشت. (از روضات الجنات ص 83) ابوالحسن علی بن محمد شافعی اشمونی ملقب به نورالدین (900 هجری قمری). از دانشمندان عصر خویش بود و در نحو و منطق مهارت داشت. او راست:شرح الفیۀ ابن مالک در نحو و صرف. (از ریحانهالادب). رجوع به معجم المطبوعات و بلوغ الارب ج 3 ص 21 شود
احمد بن محمد بن منصور اشمونی مصری نحوی حنفی. متوفی بسال 809 هجری قمری او راست: التحفهالادبیه فی علم العربیه. لامیه فی النحو. شرح اللامیه. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 119). و صاحب روضات آرد: ابن حجر درباره او نقل کرده است که در عربیت فاضل بود و در فنون دست داشت. در نحو لامیه ای بسرود که بعلو قدر وی در فن شعر شهادت دهد و شرح مفیدی بر لامیۀ مزبور بنوشت. همچنین او را تصنیفی است در فضیلت لااله الالله. وی در 18 شوال سال 809 هجری قمری در گذشت. (از روضات الجنات ص 83) ابوالحسن علی بن محمد شافعی اشمونی ملقب به نورالدین (900 هجری قمری). از دانشمندان عصر خویش بود و در نحو و منطق مهارت داشت. او راست:شرح الفیۀ ابن مالک در نحو و صرف. (از ریحانهالادب). رجوع به معجم المطبوعات و بلوغ الارب ج 3 ص 21 شود
ابواسماعیل ضمام بن اسماعیل بن مالک معافری اشمونی در اسکندریه بسال 185 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان) ، شناکننده و آب ورز. (برهان). شناکننده که آنرا اشناب، اشناه و آشنا نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). شناوری، مرادف اشناه و آشناو و اشناب. (رشیدی) : دو اشنا و سپاهانی به اشتاب برون بردند جان از دست غرقاب. عطار (از آنندراج). مخفف آشنا، شناگر و آب ورز. (فرهنگ نظام). و رجوع به آشنا و اشناو و اشناب و اشناه و شناو شناو و آب ورزو شناگر شود
ابواسماعیل ضمام بن اسماعیل بن مالک معافری اشمونی در اسکندریه بسال 185 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان) ، شناکننده و آب ورز. (برهان). شناکننده که آنرا اشناب، اشناه و آشنا نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). شناوری، مرادف اشناه و آشناو و اشناب. (رشیدی) : دو اشنا و سپاهانی به اشتاب برون بردند جان از دست غرقاب. عطار (از آنندراج). مخفف آشنا، شناگر و آب ورز. (فرهنگ نظام). و رجوع به آشنا و اشناو و اشناب و اشناه و شناو شناو و آب ورزو شناگر شود
یا حشمونه (یعنی بارآور) شهری است که با شهرهایی که در جنوب یهودا بود مذکور است. یوشع ج 15 ص 27. و لتون بر آن است که حشمون را با حوشام پادشاه ادوم. پیدایش ج 36 ص 34 و 35. و با چشمۀ حسب که دور نیست همان حشمونه باشد. اعداد ج 33 ص 29 و 30. لکن کاندر بر آن است که حشمون در جائی واقع بود که به مشاش الحضر مشهور و دارای دو چاه است و راهی که فیمابین بئر شبع و مولاده واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس)
یا حشمونه (یعنی بارآور) شهری است که با شهرهایی که در جنوب یهودا بود مذکور است. یوشع ج 15 ص 27. و لتون بر آن است که حشمون را با حوشام پادشاه ادوم. پیدایش ج 36 ص 34 و 35. و با چشمۀ حسب که دور نیست همان حشمونه باشد. اعداد ج 33 ص 29 و 30. لکن کاندر بر آن است که حشمون در جائی واقع بود که به مشاش الحضر مشهور و دارای دو چاه است و راهی که فیمابین بئر شبع و مولاده واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس)
هر جامه که از پشم کنند. جامه ای از پشم و غالباً درشت و خشن. جامۀ پشمین: و کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینه ای پوشیده و کلاسنگی در میان بسته. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). یحیی بن زید بیرون آمد پشمینه پوشیده و کلاهی برسم خربندگان بر سر و پالانی بر دوش گرفته. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). گفتند ای حکیم ترا پشمینه ای سطبر و بند گران و جائی تنگ و تاریک می بینیم چگونه است که گونه برجایست و تن قوی تر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). و یعقوب پیراهن پشمینه که از ابراهیم خلیل اﷲبود پوشید و عمامۀ اسحاق پیغمبر بر سر نهاد. (قصص الانبیاء ص 85). مهتر جادوان نابینا بود گفت چگونه مردیست گفتند پشمینه در بر دارد. (قصص الانبیاء ص 103). آنکه به پشمینه بردشان ز راه پشم ندارندمگر در کلاه. خواجو. آتش زرق و ریا خرمن دین خواهد سوخت حافظ این خرقۀ پشمینه بینداز و برو. حافظ. دل اگر شاد بود خانه چه دوزخ چه بهشت رنج اگر دور ز تن جامه چه پشمینه چه برد. یغما. چنین که اطلس زربفت زهره طالع شد قیاس کردم و پشمینۀ سنه زحلیست. نظام قاری (دیوان البسه ص 48). هدم، جامۀ کهنه و درپی کرده یا خاص است به گلیم پشمینه. همل، خیمۀ کهنۀ پشمینه. (منتهی الارب)
هر جامه که از پشم کنند. جامه ای از پشم و غالباً درشت و خشن. جامۀ پشمین: و کلاهی نمدین بر سر داشت و پشمینه ای پوشیده و کلاسنگی در میان بسته. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). یحیی بن زید بیرون آمد پشمینه پوشیده و کلاهی برسم خربندگان بر سر و پالانی بر دوش گرفته. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). گفتند ای حکیم ترا پشمینه ای سطبر و بند گران و جائی تنگ و تاریک می بینیم چگونه است که گونه برجایست و تن قوی تر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). و یعقوب پیراهن پشمینه که از ابراهیم خلیل اﷲبود پوشید و عمامۀ اسحاق پیغمبر بر سر نهاد. (قصص الانبیاء ص 85). مهتر جادوان نابینا بود گفت چگونه مردیست گفتند پشمینه در بر دارد. (قصص الانبیاء ص 103). آنکه به پشمینه بردشان ز راه پشم ندارندمگر در کلاه. خواجو. آتش زرق و ریا خرمن دین خواهد سوخت حافظ این خرقۀ پشمینه بینداز و برو. حافظ. دل اگر شاد بود خانه چه دوزخ چه بهشت رنج اگر دور ز تن جامه چه پشمینه چه برد. یغما. چنین که اطلس زربفت زهره طالع شد قیاس کردم و پشمینۀ سنه زحلیست. نظام قاری (دیوان البسه ص 48). هِدم، جامۀ کهنه و درپی کرده یا خاص است به گلیم پشمینه. هِمل، خیمۀ کهنۀ پشمینه. (منتهی الارب)
لیسبن پایتخت کشور پرتقال. رجوع به لیسبن شود. یاقوت در معجم البلدان گوید: لشبونه... و یقال اشبونه بالالف، هی مدینه بالاندلس یتصل عملها باعمال شنترین و هی مدینه قدیمه قریبهمن البحر غربی قرطبه و فی جبالها البزاه الخلص و لعسلها فضل علی کل عسل الذی بالاندلس یسمی ّ اللاذرنی یشبه السکر بحیث انه یلف فی خرقه فلایلونها و هی مبنیه علی نهر تاجه والبحر قریب منها و بهامعدن التبر الخالص و یوجد بساحلها العنبر الفائق و قد ملکها الافرنج فی سنه 537 و هی فیما احسب فی ایدیهم الی الاّن - انتهی. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: نامی است که اعراب لیسبن پایتخت پرتقال را داده اند و اشبونه نیز گویند
لیسبن پایتخت کشور پرتقال. رجوع به لیسبن شود. یاقوت در معجم البلدان گوید: لشبونه... و یقال اُشبونه بالالف، هی مدینه بالاندلس یتصل عملها باعمال شنترین و هی مدینه قدیمه قریبهمن البحر غربی قرطبه و فی جبالها البزاه الخلص و لعسلها فضل علی کل عسل الذی بالاندلس یسمی ّ اللاذرنی یشبه السکر بحیث انه یلف فی خرقه فلایلونها و هی مبنیه علی نهر تاجه والبحر قریب منها و بهامعدن التبر الخالص و یوجد بساحلها العنبر الفائق و قد ملکها الافرنج فی سنه 537 و هی فیما احسب فی ایدیهم الی الاَّن - انتهی. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: نامی است که اعراب لیسبن پایتخت پرتقال را داده اند و اشبونه نیز گویند