جدول جو
جدول جو

معنی حشافه - جستجوی لغت در جدول جو

حشافه
(حُ فَ)
آب اندک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حشفه
تصویر حشفه
سر آلت تناسلی مرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حشاشه
تصویر حشاشه
باقی ماندۀ روح در بیمار یا مجروح، رمق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شافه
تصویر شافه
شیاف، هر داروی جامد و مخروطی شکل که برای معالجه در مقعد داخل می کنند، شاف، فرزجه
فرهنگ فارسی عمید
(حَذْ ذا فَ)
حلقۀ دبر
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حشفه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زمینی حشاه، زمین سیاه بی خیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ شَ فَ)
سر کلاه نره. ختنه گاه مردم. دور ختنه گاه مردم. (مهذب الاسماء). سر نره. مافوق ختان. زبر ختان. سر شرم مرد و آن از بالای ختان باشد. سر قضیب. ج، حشف، حشفات. مهر نره تا ختنه جای. (منتهی الارب). فیشله، بیخ های کشت که بعد درو باقی مانده باشند. (اقرب الموارد) ، پیرزن کلانسال، خمیر خشک، ریشی که در نای و گلوی مردم و شتر برآید. (منتهی الارب) ، صخره ای که در دریا باشد. سنگی در یک زمین هموار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، حشاف، حشف، حشفات
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
خرمای بد. ج، حشف
لغت نامه دهخدا
(نُ فَ)
کفک شیر وقت دوشیدن. (آنندراج) (منتهی الارب). کف شیر وقت دوشیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، آنچه از دیگ برگیرند و داغ باشد. (از المنجد) ، آبی که جذب شده باشد. ما نشف من الماء. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قُشْ شا فَ)
یکی قشاف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قشاف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ)
رهبری کردن کسی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(حُفَ)
بقیۀ کاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بقیۀ اسپست. (منتهی الارب) ، آنچه از موی و غیر آن ریزد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ)
آنچه بیفتد از خرما. (مهذب الاسماء). آنچه فرو ریزد از خرمای تباه شده از درخت از پوستهای خرما، خشم، کینه. دشمنی. (منتهی الارب) ، آب اندک، بقیۀ طعام، سونش سیم. (منتهی الارب).
- حسافۀ ناس،فرومایگان از مردم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رجوع به حرافت شود
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ)
ابن زهر بن ایاد. از عدنان. جدی جاهلی است. حارث بن حجاج شاعر از نسل اوست. (اعلام زرکلی ج 1 ص 214) (نهایه الادب ص 192)
پدر بطنی است از قضاعه
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ)
برگ اسپست که باقی مانده باشد در زمین بعد برداشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ فَ)
چیزی که از پوست و جز آن انداخته شود. (منتهی الارب).
- حذافه ای در رحل او نبودن، در رحل او هیچ از طعام نبودن. (از منتهی الارب).
- خوردن و حذافه نگذاشتن، خوردن و هیچ برجای نماندن از خوردنی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
اطلاع یافتن بر: اشاف علیه، میان قومی بهم برآوردن. (تاج المصادر بیهقی) ، عیب کردن. (منتهی الارب). ملامت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). عیب وملامت کردن. (صراح) ، بسیار شدن بعدد
لغت نامه دهخدا
(فَ)
کنار چیزی. کنارۀ رود. ج، حافات. (مهذب الاسماء) ، حاجت، سختی. شدّت، گاو خرمن کوبی که بر کناره باشد و نسبت به گاوان همراه خود زیاده تر گردش دارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ شَ)
باقی جان. (دهار) (مهذب الاسماء). رمق. (السامی فی الاسامی). بقیۀ روح در جسد. نفس آخر. باقی جان در مریض و جریح. بقیۀ جان که در دم مردن مانده باشد. حشاش. ج، حشاشات: جان او که حشاشۀ مکرمت بوده بر باد دادند. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر نه حشاشۀ مکرمت و بقیۀ اکارم صاحب عادل... آن را دل بازمیدادی... رقم سواد بر بیاض کشیدن حرام شدی. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
یکی حرشاف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نشافه
تصویر نشافه
هوله آبچین لنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شافه
تصویر شافه
تشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشافه
تصویر اشافه
آگاهی یافتن، ترسیدن، بالاتر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشافه
تصویر خشافه
رهبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصافه
تصویر حصافه
استواری، خشکی، تنگی خرد استواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشاشه
تصویر حشاشه
رمق، باقی جان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسافه
تصویر حسافه
خشم، کینه، دشمنی، تباهیده، آب کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرافه
تصویر حرافه
تند و تیزی زبانگزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشافه
تصویر کشافه
پیشاهنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حافه
تصویر حافه
((فِ))
فرزندزاده، خدمتکار، جمع حفده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشفه
تصویر حشفه
((حَ شْ فِ یا فَ))
ریشه های گیاه که پس از درو در زمین باقی ماند، قسمت انتهای قدامی آلت مرد که کمی حجیم تر از تنه می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شافه
تصویر شافه
آن چه زنان به خود برگیرند، شیاف، فرزجه، پرزه، پرزگ
فرهنگ فارسی معین
هم ارزش، هم اندازه، قالب
فرهنگ گویش مازندرانی