جدول جو
جدول جو

معنی حسکک - جستجوی لغت در جدول جو

حسکک(حِ کِ)
خارپشت. قنفذ
لغت نامه دهخدا
حسکک
خار پشت
تصویری از حسکک
تصویر حسکک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حسک
تصویر حسک
خارخسک، گیاهی بیابانی شبیه بوتۀ هندوانه، با خارهای سه پهلو به اندازۀ نخود و شاخه هایی که بر روی زمین می خوابد، خنجک، خسک، سه کوهک، شکوهنج، سکوهنچ، سیالخ، جسمی
خارهای فلزی سه گوشه ای که هنگام جنگ در سر راه دشمن می ریختند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پسکک
تصویر پسکک
تگرگ، قطره های باران که در اثر سرد شدن ناگهانی هوا در ارتفاع کم به صورت دانه های کوچک یخ می بارد، سنگک، ژاله، سنگچه، یخچه، شهنگانه، آب بسته، شخکاسه، سنگرک، پسنگک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکک
تصویر سکک
سکه ها، قطعه ای فلزی و بهادار که بر روی آن نام کشور یا پادشاه ضرب کننده نوشته شده است، جمع واژۀ سکه
فرهنگ فارسی عمید
(سَکَ)
کژی، خردی گوش، چسبیدگی گوش به سر، پستی گوش، خردی مغاک گوش، تنگی سوراخ گوش در مردم و غیر آن. (منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ کَ)
جمع واژۀ سکه. (دهار). رجوع به سکه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ جُ)
خشم گرفتن، عداوت کردن. کینه گرفتن. (زوزنی). کینه ور شدن. کینه. دشمنی، حسک دابه، جو یا علف خوردن ستور، کینۀ سخت اندر دل. (مهذب الاسماء). کینۀ سخت در دل گرفتن. کینه گرفتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 60 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و سه هزارگزی جنوب راه مالرو آثار به چال چناره کوهستانی و گرمسیر است. 178 تن سکنۀ شیعۀ فارسی و لری دارد. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات، تریاک، برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
معرب از تنگ، تنگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) : معیشت ضنک، معیشت ضیّقه، عیش تنگ. (دهار) ، تنگی در هر چیز (للذکر و الانثی). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ سِ)
نعت است. کینه ور. دشمندار، خشمگین
لغت نامه دهخدا
(حُ کُ)
مردمان بد، الحاح کنندگان گاه نیاز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ کَ)
جمع واژۀ حکه. (دهار) (منتهی الارب). رجوع به حکه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان بالا ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. کوهستانی است و297تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
زاری کردن. (منتهی الارب). زاری کردن و تضرع نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ کُ)
کلمه صربی بمعنی مهاجر، نامی است که بصربستانی هائی که از صربستان، بسنی و هرزگوین فرار میکردند و در ممالک مجاوره مقیم میشدند تا از مظالم ترکان برهند، گفته میشده است
لغت نامه دهخدا
(حَ)
قمی رازی. منتخب الدین در فهرست خود که در ج 25 بحارالانوار مجلسی چاپ شده است، گوید: نیای من شیخ امام شمس الاسلام حسن بن حسین بن بابویه قمی ساکن ری ملقب به حسکا فقیه ثقت بود. او نزد شیخ ابوجعفر در غری (نجف) همه مؤلفات وی قرائت کرده بود، و نزد سلار و ابن براج نیز تلمذ کرده بود. چنانکه دیدیم او جد منتخب الدین صاحب فهرست معروف و نسب او بدین طریق به وی میرسد: منتخب الدین علی بن عبیدالله بن حسن (حسکا) بن حسین بن بابویه علی بن حسین بن موسی بن بابویه. رجوع به ابن بابویه و کتاب النقض ص 47، 51، 215، 184، 393 و 481 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مدرسه حسکا، یکی از مدارس شهرری بوده که آن را شمس الاسلام حسکا بنا نموده است، و جای آن نزدیک سرای ایالت بوده و در آن نمازجماعت و قرائت قرآن و تعلیم قرآن کودکان و مجلس وعظو طریق فتوی معین بوده است. (از کتاب النقض ص 47)
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ)
ردی از هر چیز
لغت نامه دهخدا
(حَ)
خاردار، زشت. (غیاث) ، شریر. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ نَ)
دهی است از دهستان کاریزنو بالاجام بخش تربت جام شهرستان مشهد. 47هزارگزی شمال باختری جام، یک هزارگزی خاور مالرو عمومی تربت جام به فریمان. کوهستانی، معتدل. سکنۀ آن 329 تن، شیعۀ فارسی زبان. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کوتاه بالا، حسیک الصدر، با کینه و عداوت. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ)
شعوری به نقل از شرفنامه گوید: معنی آن حجت و قباله است
لغت نامه دهخدا
(حَ کِ)
ریزه ها از هر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ کَ)
به لغت مصری ستیناج است
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ)
ابن عتاب حبطی. از صعالیک عرب بود و سیستان را به غلبه بگرفت و عبدالرحمان بن حروی طائی را که حاکم سیستان از طرف امیرالمؤمنین بود بکشت. (حاشیۀ تاریخ سیستان ص 90، از فتوح بلاذری و کامل ابن اثیر). و در حق طائفۀ حبطی و حبطات گفته اند:
رایت الحمر من شرالمطایا
کما الحبطات شر بنی تمیم.
(البیان و التبیین جاحظ ج 3 ص 244). رجوع به حبطات شود
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ کَ)
یکی حسک. یکی خار سه پهلو. یکی شکوهه. یکی خارخسک، یکی خار سه پهلوی آهنین یا از نی، ریختن در راه دشمن را، کینۀ سخت. دشمنی
لغت نامه دهخدا
(حِ کِ)
کوچک از هر چیز. بچۀ خرد ازهر چیز. (مهذب الاسماء). خرد از هر چیز که باشد. بچۀ خرد از هر جانوری. (منتهی الارب). ج، حساکل و حسکله، آنچه بپرد از آهن گرم گاه کوفتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از سکک
تصویر سکک
کری، خرد گوشی، چسبگوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکک
تصویر حکک
پاور چین، سنگ گچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسک
تصویر حسک
خشم گرفتن، عداوت کردن، کینه و دشمنی پارسی تازی گشته خسک خار خسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسکل
تصویر حسکل
جانورک جانور بچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسوک
تصویر حسوک
خاردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسیک
تصویر حسیک
کوته بالا
فرهنگ لغت هوشیار
سکسکه
فرهنگ گویش مازندرانی