جدول جو
جدول جو

معنی حساء - جستجوی لغت در جدول جو

حساء
(حَ)
شوربا. حسا. رجوع به حسا شود
لغت نامه دهخدا
حساء
(حِ)
حسا. آبهائی است مر بنی فزره را که میان زبده و نخل واقع است و آنجای را ’ذوحساء’ خوانند. (معجم البلدان). و رجوع به عیون الاخبار ابن قتیبه ج 4 ص 88 س 13 و به أحساء شود
لغت نامه دهخدا
حساء
(حِ)
جمع واژۀ حسی. ثعلب گوید: حساء آب اندک است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حساء
نوشاک، شوربا
تصویری از حساء
تصویر حساء
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حسان
تصویر حسان
(دخترانه و پسرانه)
زیبارویان، نیکوان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حسام
تصویر حسام
(پسرانه)
شمشیر تیز و برنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حسان
تصویر حسان
خوبیها، نیکویی ها، جمع واژۀ حسن، حسن، جمع واژۀ حسنه، حسنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حساد
تصویر حساد
حاسدها، حسودها، جمع واژۀ حاسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حساب
تصویر حساب
شمردن، شماره کردن، شماره، اندازه، در ریاضیات علمی که دربارۀ اعداد، ارقام و قواعد حسابداری بحث می کند
حساب جمّل (ابجد): حساب حروف هجا که مجموع آن ها در هشت کلمۀ مصنوعی ابجد گنجانده شده و برای ساختن ماده تاریخ در شعر به کار می رود. ابجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حساس
تصویر حساس
کسی که سریعاً از اعمال دیگران ناراحت می شود، ویژگی چیزی که سریعاً در برابر عوامل بیگانه عکس العمل نشان می دهد، کنایه از مهم مثلاً موقعیت حساس، دارای گیرایی قوی مثلاً شامۀ حساس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حصاء
تصویر حصاء
سنگ ریزه، خرده سنگ، ریگ، حصیٰ، حصبا
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
الاحساء، شهری است به بحرین و اول کسی که آن را آباد کرد و قلعه ساخت و قصبه قرار داد، ابوطاهر حسن بن ابی سعید جنابی قرمطی است و آن تاکنون شهری آباد مانده است. (معجم البلدان). و شیخ احمد احسائی منسوب بدانجاست. مؤلف قاموس الاعلام آرد: احساء قسم شمالی خطّۀبحرین، واقع در شمال شرقی جزیرهالعرب، در سواحل غربی خلیج بصره، و دولت عثمانی آن ناحیه را بچهار قسمت تقسیم و ملحق به ایالت بصره کرده بود و آن عبارت بوداز خود احساء و هفوف و قطیف و قطر. اراضی آن شن زار است لکن چون آب بسیار دارد گندم و جو و ارزن و میوۀآن فراوان است و بالخاصه خرمای آنجا سخت لذیذ است ومردم آن نزدیک 35000 تن باشد که نیمی از آنان متوطن آن ناحیت و نیم دیگر بدوی باشند. بندر احساء قطیف است و آن تجارتگاهی است و نام قدیم آنجا هجر بوده است و سپس به نام کرسی آن که احساء باشد موسوم شده است و در زبان عربی احساء بمعنی زمین شن زار و صاحب آب است و در بادیۀ نجد و دیگر اطراف جزیرهالعرب عده ای ازنواحی همین اسم دارند - انتهی. و یقال ان ّ الیتیمه (الدره الیتیمه) الیوم فی ایدی القرامطه بالاحساء. (الجماهر بیرونی ص 152) ، دانستن. آگاه شدن. (منتهی الارب)، دیدن. (زوزنی)، احساس، درک چیزی است با یکی از حواس. اگر احساس با حس ظاهری باشد آن را مشاهدات گویند و اگر با حس باطن باشد وجدانیات. (تعریفات جرجانی). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: احساس، بکسر الهمزه هو قسم من الادراک. و هو ادراک الشی ٔ الموجود فی الماده الحاضره عند المدرک مکنوفه بهیئآت مخصوصه من الاین و الکیف و الکم و الوضعو غیرها فلابد من ثلاثه اشیاء حضور الماده و اکتناف الهیئآت و کون المدرک جزئیاً. کذا فی شرح الاشارات. و الحاصل ان الاحساس ادراک الشی ٔ بالحواس الظاهره علی ما یدل علیه الشروط المذکوره و ان شئت زیاده التوضیح فاسمع ان الحکماء قسموا الادراک علی ما اشار الیه شارح التجرید الی اربعه اقسام: الاحساس، و هو ما عرفت. والتخیّل، و هو ادراک الشی ٔ مع تلک الهیئات المذکورهفی حال غیبته بعد حضوره ای لایشترط فیه حضور الماده، بل الاکتناف بالعوارض و کون المدرک جزئیاً. و التوهم، و هو ادراک معان جزئیه متعلقه بالمحسوسات. و التعقل، و هو ادراک المجرد عنها کلیاً کان او جزئیاً - انتهی. و لا خفاء فی ان الحواس الظاهره لاتدرک الاشیاء حال غیبتها عنها و لا المعانی الجزئیه المتعلقه بالمحسوسات و لا المجرد عن الماده. بل انما تدرک الاشیاء بتلک الشروط المذکوره و ان المدرک من الحواس الباطنه لیس الا الحس المشترک. فانه یدرک الصور المحسوسه بالحواس الظاهره. و لکن لایشترط فی ادراکه حضور الماده فادراکه من قبیل التخیل لایشترط حضور الماده. و لذا قیل فی بعض حواشی شرح الاشارات ان التخیل هو ادراک الحس المشترک الصور الخیالیه لا الوهم. فانه یدرک المعانی لا الصور فادراکه من قبیل التوهم. و اما ادراک العقل فلا یکون الا من قبیل التعقل، فانه لایدرک المادیات فثبت ان الاحساس هو ادراک الحواس الظاهره. و التخیل هو ادراک الحس المشترک. و الوهم هو ادراک التوهم. و التعقل، هو ادراک العقل و اﷲ تعالی اعلم. هذا! و قد یسمی الکل احساساً، لحصولها باستعمال الحواس الظاهره او الباطنه. صرح بذلک المولوی عبدالحکیم فی حاشیه القطبی فی مبحث الکلیات. و بالجمله، فللاحساس معنیان، احدهما الادراک بالحواس الظاهره و الاّخر بالحواس الظاهره او الباطنه. و اما التعقل فلیس احساساً بکلا المعنیین.
- احساس کردن، بیافتن. دریافتن
آبی است غنی را.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حسی، سیر خورانیدن. سیر نوشانیدن. (منتهی الارب) ، پسند آمدن. (منتهی الارب) ، دادن آنچه بدان خشنود شود. (منتهی الارب). خرسند کردن. (تاج المصادر) ، بس کردن، بس شدن. بسنده آمدن. (تاج المصادر). کافی شدن
لغت نامه دهخدا
(جِ نَ)
آشامانیدن اندک اندک: احساه المرق، آشامانید او را شوربا اندک اندک، اقرباء: این مسئله در میان اصحاب واحساب خویش در شوری افکند. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حساب
تصویر حساب
شمار، شمردن، شماره کردن، محاسب، شمارگر
فرهنگ لغت هوشیار
مهر نامه، سرنامه (عنوان نامه)، کاغذ تراش، پوستک پوست نازکی که در پوشنیدن (جلد کردن) به کار رود مهر نامه، عنوان نامه واحد سحاء ه، جمع اسحیه
فرهنگ لغت هوشیار
شرمساری خجلت. توضیح انحصار نفس است در وقت استشمار از ارتکاب قبیح به جهت احتراز استحقاق ندمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصاء
تصویر حصاء
زن کل، سال بد، زن بد گام، باد بی گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکاء
تصویر حکاء
داستان گفتن باز گفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفاء
تصویر حفاء
پا پیروس، لوئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسباء
تصویر حسباء
جمع حسیب، والا گهران، شمارگران جمع حسیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزاء
تصویر حزاء
منجم، ستاره شناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حساد
تصویر حساد
حسودان، حاسدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسار
تصویر حسار
سپند اسپند از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حساس
تصویر حساس
بسیار حس، سخت ادارک، دریابنده، تیزحس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسام
تصویر حسام
شمشیر بران، تیز
فرهنگ لغت هوشیار
برابر، مقابل روبرو، تیز رو، گذران، بران روبرو شدن، برابر شدن، رویاروی بودن، برابر روبرو، (بحذاء منزل وی نزول کرد)، کفش، نعل، سم ستوران، جمع احذیه
فرهنگ لغت هوشیار
نام کوهی است در شمال مکه در یک فرسنگی آن مشرف به منی و حضرت رسول (ص) پیش از بعثت بسیار به آن کوه عبادت میکردند و نخستین وحی در آنجا به آن حضرت نازل شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجاء
تصویر حجاء
شادیدن شادمانی، چنگ در زدن، باز داشتن چیستان گویی
فرهنگ لغت هوشیار
راندن سوق، زجر کردن، و راندن شترانرا بسرود و آواز، سرود ساربان برای راندن اشتران زجر کردن، و راندن شتران را بسرود و آواز، سرود و آواز ساربانان برای راندن شتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جساء
تصویر جساء
مفصل های خشک شده که از جای حرکت نکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساء
تصویر اساء
درامن کردن، راست کردن کارمردم ریشه دارویی، دارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسان
تصویر حسان
بسیار نیکو و خوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حساب
تصویر حساب
شمارش، رایشگری، شمارشگری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حساس
تصویر حساس
دلنازک، زودرنج، زودکنش
فرهنگ واژه فارسی سره