محزون. مهموم. غمناک. اندوهناک. اندوهگین. (دهار) (منتهی الارب). غمگن. غمگین. غمین. اندوهگن. غمنده. مغموم. افسرده: محزان، حزنان، که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان). ج، حزان. حزناء: چون یعقوب را دید سلام کرد و گفت ایها الشیخ الحزین. (قصص الانبیاء ص 271). گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه بس که باید مر ترا بودن حزین. منوچهری. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استر و زین حزینی. ناصرخسرو. آسیائی زودگرد است این فلک زو نشاید بود شاد ونی حزین. ناصرخسرو. آنکه خواهد خردنخواهد مل وانکه باشد حزین نبوید گل. سنائی. من که باشم که در وجود نیم تا در این دور کم حزین باشم. خاقانی. گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت چه سگ جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد. خاقانی. فضل کن مگذار کز مشتی خسیس چون منی در دور تو باشد حزین. خاقانی. دایم دل تو حزین نماند یکسان فلک اینچنین نماند. نظامی. بهر گریه آدم آمد بر زمین تا بود گریان و نالان و حزین. مولوی. مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را. سعدی. - آواز حزین، آوازی سوزناک: چه خوش باشد آواز نرم حزین به گوش حریفان مست صبوح. سعدی (گلستان). - مطرب حزین، خنیاگری با آواز سوزناک: حزین و خسته ملولان دولتت همه سال تو گوش کرده به آواز مطربان حزین. سعدی. - نالۀ حزین، نالۀزار. ، لحنی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود
محزون. مهموم. غمناک. اندوهناک. اندوهگین. (دهار) (منتهی الارب). غمگن. غمگین. غمین. اندوهگن. غمنده. مغموم. افسرده: مِحزان، حزنان، که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان). ج، حِزان. حُزناء: چون یعقوب را دید سلام کرد و گفت ایها الشیخ الحزین. (قصص الانبیاء ص 271). گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه بس که باید مر ترا بودن حزین. منوچهری. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استر و زین حزینی. ناصرخسرو. آسیائی زودگرد است این فلک زو نشاید بود شاد ونی حزین. ناصرخسرو. آنکه خواهد خردنخواهد مل وانکه باشد حزین نبوید گل. سنائی. من که باشم که در وجود نیم تا در این دور کم حزین باشم. خاقانی. گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت چه سگ جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد. خاقانی. فضل کن مگذار کز مشتی خسیس چون منی در دور تو باشد حزین. خاقانی. دایم دل تو حزین نماند یکسان فلک اینچنین نماند. نظامی. بهر گریه آدم آمد بر زمین تا بود گریان و نالان و حزین. مولوی. مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را. سعدی. - آواز حزین، آوازی سوزناک: چه خوش باشد آواز نرم حزین به گوش حریفان مست صبوح. سعدی (گلستان). - مطرب حزین، خنیاگری با آواز سوزناک: حزین و خسته ملولان دولتت همه سال تو گوش کرده به آواز مطربان حزین. سعدی. - نالۀ حزین، نالۀزار. ، لحنی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود
اندوهگین کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، آواز زار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بگردانیدن آواز. (منتهی الارب). به آواز نرم حزین خواندن. (آنندراج). رقیق کردن قاری صوت خود را در قرائت. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). باریکی آواز. (ناظم الاطباء). ترقیق الصوت فی القراءه. (قطر المحیط) : هو یقراء بالتحزین، ای یرقّق صوته. (ناظم الاطباء). با زای معجمه، نزد بعضی از متأخرین قارئان عبارتست از اینکه شخص هنگام تلاوت و خواندن کلام مجید الهی ترک عادت و با خوی عادی خود مخالفت کند و خواندن را بنحوی دیگر انجام دهد، به این معنی که گویی شخص تلاوت کننده اندوهناک است و از کثرت اندوه که در نتیجۀ خوف عذاب خداوندی و فروتنی در برابر عظمت الهی او را دست داده در حال گریه میباشد. و این عمل بمناسبت آنکه رایحۀ ریا از آن استشمام میشود، منهی عنه است، چنانکه در دقائق الحکمه بیان کرده است. (کشاف اصطلاحات الفنون)
اندوهگین کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، آواز زار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بگردانیدن آواز. (منتهی الارب). به آواز نرم حزین خواندن. (آنندراج). رقیق کردن قاری صوت خود را در قرائت. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). باریکی آواز. (ناظم الاطباء). ترقیق الصوت فی القراءه. (قطر المحیط) : هو یقراء بالتحزین، ای یرقّق صوته. (ناظم الاطباء). با زای معجمه، نزد بعضی از متأخرین قارئان عبارتست از اینکه شخص هنگام تلاوت و خواندن کلام مجید الهی ترک عادت و با خوی عادی خود مخالفت کند و خواندن را بنحوی دیگر انجام دهد، به این معنی که گویی شخص تلاوت کننده اندوهناک است و از کثرت اندوه که در نتیجۀ خوف عذاب خداوندی و فروتنی در برابر عظمت الهی او را دست داده در حال گریه میباشد. و این عمل بمناسبت آنکه رایحۀ ریا از آن استشمام میشود، منهی عنه است، چنانکه در دقائق الحکمه بیان کرده است. (کشاف اصطلاحات الفنون)
از چیز معهود یا مذکور ازین زین من هذا، مثل این مانند این: (و از آن امیرالمومنین هم از این معانی بود) (بیهقی)، برای اشاره وصف جنسی بکار میرود و غالبا پس از اسم یا صفتی که بعد از آن قرار میگیر یای نکره میاورند از این نوع از این قسم از این گونه: (از این مه پاره ای عابد فریبی م یک پیکری طاوس زیبی) (سعدی)
از چیز معهود یا مذکور ازین زین من هذا، مثل این مانند این: (و از آن امیرالمومنین هم از این معانی بود) (بیهقی)، برای اشاره وصف جنسی بکار میرود و غالبا پس از اسم یا صفتی که بعد از آن قرار میگیر یای نکره میاورند از این نوع از این قسم از این گونه: (از این مه پاره ای عابد فریبی م یک پیکری طاوس زیبی) (سعدی)