جدول جو
جدول جو

معنی حزیق - جستجوی لغت در جدول جو

حزیق
(حَ)
حازقه. (منتهی الارب). جماعت. گروه از آدمی و مرغ و نخل و جز آن. (از منتهی الارب) ، بانگ یوز. (مهذب الاسماء) ، جمع واژۀ حزیقه
لغت نامه دهخدا
حزیق
گروه چپیره (جماعت)
تصویری از حزیق
تصویر حزیق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حزین
تصویر حزین
(پسرانه)
اندوهگین، غمگین، لقب یکی از شاعران قرن دوازدهم، حزین لاهیجی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حریق
تصویر حریق
آتش سوزی، آتش گرفتن دکان، خانه یا جای دیگر به صورت ناخواسته، حریق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حزین
تصویر حزین
غمگین، اندوهگین، اندوهناک، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
امری حزیب، کاری سخت. امری دشوار. ج، حزب
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است جزو دهستان گرگانرود شمالی بخش مرکزی شهرستان طوالش. ناحیه ای است واقع در جلگه، مرطوب و مالاریائی. دارای 1251 تن سکنه. از رود خانه حویق مشروب میشود. محصولاتش برنج، لبنیات، عسل، گیلاس و سیب زمینی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. در حدود 80باب دکان دارد. ادارۀ شیلات، گمرک و مرکز دستۀ ژاندارمری در آنجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
تصغیر احمق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ)
نام مرد احمقی است که ضرب المثل است در حمق و بی عقلی. گویند: عرف حمیق جمله، اگرچه احمق بود ولی این قدر بود که شناخت شتر خود را. و روایت شده است: عرف حمیقاً جمله، شتر او، او را شناخت پس بر او گستاخی کرد. و این ضرب المثلی است که در افراط در مؤانست با مردم گفته میشود یا معنی آن اینست که قدر او را شناخت یا گفته میشود در مورد کسی که شخص را حقیر و ضعیف پندارد ودر آزار و شکنجۀ وی حریص گردد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نباتی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حنق. بخشم آمده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شدیدالغیظ. (اقرب الموارد). خشمگین. خشمگن
لغت نامه دهخدا
(حَ)
محزون. مهموم. غمناک. اندوهناک. اندوهگین. (دهار) (منتهی الارب). غمگن. غمگین. غمین. اندوهگن. غمنده. مغموم. افسرده: محزان، حزنان، که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان). ج، حزان. حزناء: چون یعقوب را دید سلام کرد و گفت ایها الشیخ الحزین. (قصص الانبیاء ص 271).
گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه
بس که باید مر ترا بودن حزین.
منوچهری.
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استر و زین حزینی.
ناصرخسرو.
آسیائی زودگرد است این فلک
زو نشاید بود شاد ونی حزین.
ناصرخسرو.
آنکه خواهد خردنخواهد مل
وانکه باشد حزین نبوید گل.
سنائی.
من که باشم که در وجود نیم
تا در این دور کم حزین باشم.
خاقانی.
گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت
چه سگ جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد.
خاقانی.
فضل کن مگذار کز مشتی خسیس
چون منی در دور تو باشد حزین.
خاقانی.
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک اینچنین نماند.
نظامی.
بهر گریه آدم آمد بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین.
مولوی.
مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد
که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را.
سعدی.
- آواز حزین، آوازی سوزناک:
چه خوش باشد آواز نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح.
سعدی (گلستان).
- مطرب حزین، خنیاگری با آواز سوزناک:
حزین و خسته ملولان دولتت همه سال
تو گوش کرده به آواز مطربان حزین.
سعدی.
- نالۀ حزین، نالۀزار.
، لحنی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سترده. (از منتهی الارب) (آنندراج).
- لحیه حلیق، ریش سترده. و نگویندلحیه حلیقه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آبی است به نجد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حازم. هشیار در کار
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سینه. (منتهی الارب) ، پیرامن سینه. گرداگرد سینه، میانۀ سینۀ ستور که جای تنگ بستن است. (منتهی الارب). ج، احزمه و حزم
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بدبخت. (ذیل دزی بر قوامیس عرب ص 281 ج 1)
لغت نامه دهخدا
(حِزْ یَ)
قریه ای است به یمن و ابوالربیع سلیمان ریحانی گفت این شهررا دیدم و میان آن و صنعاء نصف روز راه بود. (معجم البلدان). و حریز نیز آمده است. رجوع به حریز شود
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ)
جماعت. گروه، پاره ای از هر چیز، حدیقه. بستان. ج، حزائق. حزّق. حزق. حزیق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زمین استوار و سخت. جای درشت هموار. (منتهی الارب) ، مرد سخت عمل. ج، احزه. حزاز. حزاز. حزز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سزاوار. (دهار). جدیر. قمین. حری. لایق. درخور. ازدر، درست، واجب، ثابت: حق حقیق، حریص. ج، احقاء. حقایق. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لزیق
تصویر لزیق
لیسک دریایی، جول باشه سرخپا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزیق
تصویر عزیق
هموار و پست: زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنیق
تصویر حنیق
خشمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیق
تصویر حلیق
ریش سترده ریش تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقیق
تصویر حقیق
سزاوار، لایق، درخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریق
تصویر حریق
آتش سوز، سوزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیب
تصویر حزیب
کار سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیز
تصویر حزیز
کوشا مرد، زمین پر سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیم
تصویر حزیم
مرد دانا و هوشیار در کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزین
تصویر حزین
اندوهگین، غمناک، افسرده، مهموم، مغموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزیقه
تصویر حزیقه
جماعت، گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریق
تصویر حریق
((حَ))
سوزش، زبانه آتش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حزین
تصویر حزین
((حَ))
اندوهناک، غمگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حقیق
تصویر حقیق
((حَ))
سزاوار، لایق
فرهنگ فارسی معین