دهی است جزو دهستان گرگانرود شمالی بخش مرکزی شهرستان طوالش. ناحیه ای است واقع در جلگه، مرطوب و مالاریائی. دارای 1251 تن سکنه. از رود خانه حویق مشروب میشود. محصولاتش برنج، لبنیات، عسل، گیلاس و سیب زمینی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. در حدود 80باب دکان دارد. ادارۀ شیلات، گمرک و مرکز دستۀ ژاندارمری در آنجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزو دهستان گرگانرود شمالی بخش مرکزی شهرستان طوالش. ناحیه ای است واقع در جلگه، مرطوب و مالاریائی. دارای 1251 تن سکنه. از رود خانه حویق مشروب میشود. محصولاتش برنج، لبنیات، عسل، گیلاس و سیب زمینی است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. در حدود 80باب دکان دارد. ادارۀ شیلات، گمرک و مرکز دستۀ ژاندارمری در آنجاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
نام مرد احمقی است که ضرب المثل است در حمق و بی عقلی. گویند: عرف حمیق جمله، اگرچه احمق بود ولی این قدر بود که شناخت شتر خود را. و روایت شده است: عرف حمیقاً جمله، شتر او، او را شناخت پس بر او گستاخی کرد. و این ضرب المثلی است که در افراط در مؤانست با مردم گفته میشود یا معنی آن اینست که قدر او را شناخت یا گفته میشود در مورد کسی که شخص را حقیر و ضعیف پندارد ودر آزار و شکنجۀ وی حریص گردد. (از منتهی الارب)
نام مرد احمقی است که ضرب المثل است در حمق و بی عقلی. گویند: عرف حمیق جمله، اگرچه احمق بود ولی این قدر بود که شناخت شتر خود را. و روایت شده است: عرف حمیقاً جمله، شتر او، او را شناخت پس بر او گستاخی کرد. و این ضرب المثلی است که در افراط در مؤانست با مردم گفته میشود یا معنی آن اینست که قدر او را شناخت یا گفته میشود در مورد کسی که شخص را حقیر و ضعیف پندارد ودر آزار و شکنجۀ وی حریص گردد. (از منتهی الارب)
محزون. مهموم. غمناک. اندوهناک. اندوهگین. (دهار) (منتهی الارب). غمگن. غمگین. غمین. اندوهگن. غمنده. مغموم. افسرده: محزان، حزنان، که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان). ج، حزان. حزناء: چون یعقوب را دید سلام کرد و گفت ایها الشیخ الحزین. (قصص الانبیاء ص 271). گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه بس که باید مر ترا بودن حزین. منوچهری. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استر و زین حزینی. ناصرخسرو. آسیائی زودگرد است این فلک زو نشاید بود شاد ونی حزین. ناصرخسرو. آنکه خواهد خردنخواهد مل وانکه باشد حزین نبوید گل. سنائی. من که باشم که در وجود نیم تا در این دور کم حزین باشم. خاقانی. گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت چه سگ جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد. خاقانی. فضل کن مگذار کز مشتی خسیس چون منی در دور تو باشد حزین. خاقانی. دایم دل تو حزین نماند یکسان فلک اینچنین نماند. نظامی. بهر گریه آدم آمد بر زمین تا بود گریان و نالان و حزین. مولوی. مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را. سعدی. - آواز حزین، آوازی سوزناک: چه خوش باشد آواز نرم حزین به گوش حریفان مست صبوح. سعدی (گلستان). - مطرب حزین، خنیاگری با آواز سوزناک: حزین و خسته ملولان دولتت همه سال تو گوش کرده به آواز مطربان حزین. سعدی. - نالۀ حزین، نالۀزار. ، لحنی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود
محزون. مهموم. غمناک. اندوهناک. اندوهگین. (دهار) (منتهی الارب). غمگن. غمگین. غمین. اندوهگن. غمنده. مغموم. افسرده: مِحزان، حزنان، که خاطری حزین دارد. ضد مسرور. (معجم البلدان). ج، حِزان. حُزناء: چون یعقوب را دید سلام کرد و گفت ایها الشیخ الحزین. (قصص الانبیاء ص 271). گر چنین باشی بهر شاعر که آید نزد شاه بس که باید مر ترا بودن حزین. منوچهری. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استر و زین حزینی. ناصرخسرو. آسیائی زودگرد است این فلک زو نشاید بود شاد ونی حزین. ناصرخسرو. آنکه خواهد خردنخواهد مل وانکه باشد حزین نبوید گل. سنائی. من که باشم که در وجود نیم تا در این دور کم حزین باشم. خاقانی. گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت چه سگ جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد. خاقانی. فضل کن مگذار کز مشتی خسیس چون منی در دور تو باشد حزین. خاقانی. دایم دل تو حزین نماند یکسان فلک اینچنین نماند. نظامی. بهر گریه آدم آمد بر زمین تا بود گریان و نالان و حزین. مولوی. مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را. سعدی. - آواز حزین، آوازی سوزناک: چه خوش باشد آواز نرم حزین به گوش حریفان مست صبوح. سعدی (گلستان). - مطرب حزین، خنیاگری با آواز سوزناک: حزین و خسته ملولان دولتت همه سال تو گوش کرده به آواز مطربان حزین. سعدی. - نالۀ حزین، نالۀزار. ، لحنی از موسیقی. رجوع به آهنگ شود
قریه ای است به یمن و ابوالربیع سلیمان ریحانی گفت این شهررا دیدم و میان آن و صنعاء نصف روز راه بود. (معجم البلدان). و حریز نیز آمده است. رجوع به حریز شود
قریه ای است به یمن و ابوالربیع سلیمان ریحانی گفت این شهررا دیدم و میان آن و صنعاء نصف روز راه بود. (معجم البلدان). و حریز نیز آمده است. رجوع به حریز شود