جدول جو
جدول جو

معنی حزوری - جستجوی لغت در جدول جو

حزوری
(حَ زَوْ وَ)
منسوب به جدی بنام حزوّر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
حزوری
(حَ زَوْ وَ)
اصفهانی محمد بن ابراهیم بن یحیی بن حکم بن حزور ثقفی حزوری مولای سائب بن الافزع از اهل اصفهان است و از مصیصی محمد بن سلیمان روایت کند. (سمعانی)
کوفی. علی بن حزور. از ابومریم جعفی ویونس بن بکیر و سعید بن محمد وراق و مصعب بن سلام از وی روایت دارند، لکن قوی الحدیث نباشد. (سمعانی 167)
بغدادی محمد بن ابراهیم بن ابی الحزور، وراق بغدادی است، از بشر بن موسی روایت دارد و ابراهیم بن مخلد از وی. در ربیع الاول 534 هجری قمری درگذشت. (سمعانی)
نصر بن حزور. از زبیر عدوی روایت دارد، و ابوحنیفۀ کثیر از وی. (سمعانی 167)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حوری
تصویر حوری
(دخترانه)
حور (عربی) + ی (فارسی)، زن زیبای بهشتی، زن زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
توانایی و قدرت و طاقت و نیرو، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ ی ی)
عبدالعزیز بن احمد اصفهانی، معروف به قاضی ابوالحسن حزری. او یکی از فقهاء داودیین است. عضدالدوله او را قضاء ربع اسفل جانب شرقی بغداد داند، و وی تا سال 370 هجری قمری بقول ابن الندیم حیات داشت، و شاید مدتی پس از آن هم زنده بوده است. او راست: کتاب مسائل الخلاف
محمد بن علی بن غالب، معین الدین. وی معاصر تاج کندی بود و در پیرامن 640 هجری قمری درگذشت. او راست: ’الاعتراض المبدی بوهم التاج الکندی’. (هدیهالعارفین ج 2 ص 121)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَوْ وَ)
باهلی مکنی به ابوغالب. از ابوامامه باهلی روایت دارد و اشعث بن عبدالله از وی. (سمعانی ص 167). او مولای خالد بن عبدالله بن اسید بوده است. او را صاحب المحجن نیز خوانده اند و به ابوغالب اصفهانی شهرت دارد: ابونعیم چند روایت و حدیث از او در ذکر اخبار اصفهان (ج 1 ص 286) آورده است
بصری. برخی او را نافع و برخی سعید بن حزور نامیده اند. مولای ابن حضرمی است. از ابوامامۀ باهلی در دمشق روایت کند. (از تهذیب تاریخ ابن عساکر، ج 4 صص 120-123)
لغت نامه دهخدا
(حَ وَ / حَ زَوْ وَ)
کودک رسیده و زورمندشده. ج، حزاوره. (منتهی الارب) ، مرد ضعیف. (منتهی الارب) ، مرد قوی. لغت از اضداد است. (منتهی الارب). کلندره. (در سه نسخۀ خطی مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ وا)
از دیار بنی تمیم در نجد است. ازهری آنرا از جبال دهناء شمرده است. و محمد بن ادریس بن ابی خفه گوید: نخلستانی در یمامه است نزدیک قریۀ بنی سدوس و در جای دیگر گوید از رملستان دهناء است. (معجم البلدان). و نسبت بدان حزاوی است
لغت نامه دهخدا
(حَ وَ ری ی)
کبش حوری، قچقار سرخ پوست. (منتهی الارب). منسوب است به حور، پوست. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
در تداول فارسیان، حوراء که مفرد حور است آید، حوریه:
یکی چون چتر زنگاری دوم چون سبز عماری
سوم چون قامت حوری چهارم نامۀ مانی،
منوچهری،
رضوان مگرسراچۀ فردوس برگشاد
کین حوریان بساحت دنیی ̍ خزیده اند،
سعدی،
- حوری سرشت، آنکه طبیعت حوری دارد:
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوۀ جنات تجری تحتهاالانهار داشت،
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ)
حالت و چگونگی مزوّر. رجوع به مزور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وِ)
تزویر و ریا و مکر و فریب و غدر. حالت و چگونگی مزور بودن:
دور باش از مزوری که به مکر
دام قرطاس دارد و انقاس.
ناصرخسرو.
خنجر گندنائیت هم به کدوی مغز او
میدهدش مزوری تا رهد از مزوری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 431).
نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری
از لاف آفتابی او خلق باز رست.
خاقانی.
رجوع به مزورشود.
- مزوری کردن، تزویر و ریا و مکر کردن. فریب دادن. غدر و حیله کردن. مزورگری کردن:
هردم مزوری کنم از هر سخن چه سود
بیمار اوست چند نماید مزورم.
عطار.
و رجوع به مزورگری کردن شود
لغت نامه دهخدا
(عَزْ وَ ری ی)
نسبت است به عزوره که جد ابومحمد سلیمان بن ربیع بن هشام بن عزوربن مهلهل نهدی عزوری کوفی است. وی به سال 274 ه. ق. درگذشته است. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
از پهلوی آزوریه، خواهش. هوی ̍، طمع. حرص. ولع. شهوت. هوی ̍. خواهش
لغت نامه دهخدا
(حَ وَ)
ابن محمد حفوری، مکنی به ابوالحرث. ظاهراً حقوری درست است بفتح حاء و قاف و واو مفتوحه. رجوع به ابوالحرث بن محمد حقوری شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
عزیزالله. یکی از شعرای ایران، و از سادات قم بوده و در زمان شاه طهماسب صفوی میزیسته و مدت مدیدی در نجف اشرف مجاور شده. دیوانی مرتب دارد. از اوست:
ببالین آمدی در وقت مردن ناتوانی را
ازین رحمت بمردن ساختی مایل جهانی را.
(مجمع الخواص ص 76)
نام شاعری از ترکان عثمانی معاصر سلطان سلیم خان ثانی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
مقابل غیابی.
- تلگراف حضوری، که مخاطب و مخاطب هر دو در تلگرافخانه باشند.
- طبخ حضوری، نوعی تفنن شکمخوارگان از شاهان و اعیان رجال که امر دهند طعامی را در حضور آنان پزند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، مقابل حصولی و کسبی. (علم...) (اصطلاح حکمای اسلام) علم حضوری مقابل است با علم حصولی و آن علمی است که در آن صورت علمی عین صورت عینی باشد همچون علم نفس بذات و آثار خود و بطور کلی علم هر علت حقیقی و هر مجردی بذات و معلومات خود و هم بعقیدۀ بعضی علم فانی و بمفنی فیه یعنی علم معلول بعلت حقیقی خود از این رو که در آن فانی می باشد. علم حصولی را علم ارتسامی و علم حضوری را علم اشراقی نیز خوانده اند. کلمه ’کنسیانس’ که ترجمه تحت لفظی آن ’علم معی’ و بنابراین از جهت ترکیب لفظی با علم حضوری بسیار نزدیک است از جهت مفهوم نیز در اصطلاح فلاسفه و روان شناسان غرب با علم حضوری فرقی چندان ندارد چه مراد آنها از این لفظ معرفت مستقیمی است که نفس بذات و آثار خود دارد و چون این نحو علم را در واقع با خود نفس امتیازی مصداقی نیست و همان نفس است، از این رو که عالم بذات خویش می باشد از این جهت گاهی کلمه ’کنسیانس’ را به معنی خود نفس نیز بکار می برند. همین گونه معلوماتست که بنزدیک حکمای ما غالباً معلومات حضوری و هم در ضمن بحث و گفتگوی از مقدمات قیاسی منطقی مشاهدات وجدانی و وجدانیات خوانده شده و از مواد ضروری و یقینی قیاس قرار داده شده است. درین جا باید گفته شود که در نظر محققین قدیم ما در واقع علم حقیقی منحصر است بعلم حضوری که جز حضور ذات شی ٔ برای خود آن و بالنتیجه نحوی از خود وجود چیز دیگر نیست و از اینجا معلوم میشود که چندانکه بهره و دارائی و وجدان موجودی از وجود بیشتر باشد، علم آن موجود بیشتر خواهدبود. اینست که قدمای ما علم حضوری را گاهی وجدان و علم وجدانی و معلومات حضوری را وجدانیات و جهل بسیط را فقدان و مجهولات بسیط را وجدان فقدانیات نیز خوانده اند، ولی باید دانست که ما به ازای حقیقی لفظ وجدان بفرانسه ’کنسیانس’ نیست، بلکه ’پسسیون’ می باشد که معمولاً از طرف حکمای غرب بمعنی ملک یا جده (یکی از مقولات دهگانه ارسطو) بکار میرود. لیکن گاهی نیز در ضمن بعضی از تعبیرات به معنی علم حضوری استعمال میشود، چنانکه گاهی هم در مثل جملۀ ’بخود علم حضوری گرفتن’ بجای ’کنسیانس’ لفظ ’پسسیون’ بکار برده میشود. مقابل این لفظ در زبان فرانسه لفظ ’پریواسیون’ در اصطلاح فلسفه به معنی فقدان و عدم ملکه می باشد. (مجلۀ مهرسال 5 شمارۀ 9 مقالۀ دکتر فردید). و نیز رجوع به لفظ حصولی در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ / حُ)
یزید بن سعید ابوعثمان الهمدانی الحجوری. ولید بن مسلم از وی روایت کند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابوالعباس. یکی از دانشمندان مغرب معاصر و پیوستۀ ابویعقوب یوسف بن عبدالمؤمن مقیسی. او راست: کتاب صفوه الادیب و کتاب دیوان العرب و آن دو را بنام یوسف بن عبدالمؤمن کرده است. رجوع به حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 209 س 14 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حرور، جایگاهی به نواحی کوفه. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یکی از حروریه. رجوع به حروریه شود:
راهی است بدین اندر مر شیعت حق را
جز راه حروری و کرامی و کیالی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(حَزْ زا)
حزر. دید. تخمین. برآورد
لغت نامه دهخدا
(حَ وَ رَ)
موضعی به مکه نزدیک باب الحناطین. نام بازاری به مکه که هنگام بزرگ کردن مسجدالحرام به داخل آن افزوده گشت. (معجم البلدان) (امتاع الاسماع ص 395 ج 1) (منتهی الارب) ، (باب...) دری از درهای مسجدالحرام. و رجوع به نزهه القلوب مستوفی (ج 3 ص 2) شود. یاقوت ازدارقطنی نقل کند که محدثان آن را با تشدید واو حزوّره خوانده اند و این تصحیف است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَدْ وَ)
حالت و چگونگی حدور. محدودیت. تناهی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی از دهستان زاویۀ بخش شوش شهرستان دزفول. دارای 300 تن سکنه میباشد. از رود خانه دز مشروب میشود. محصولاتش غلات، برنج و کنجد است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ عشایر لر هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
بلغت بربری نام درختی است سطبر و خاردار، پوست آن سرخ و گنده میباشد، در دواها بکار برند. (برهان). دارشیشعان. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، پیش آمدن کسی را بوجهی که خود سلامت ماند و او را بفریبد. (از منتهی الارب) ، فراهم کردن، در مشقت انداختن کسی را، کم کردن مال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
سبزی فروش یا میوه فروش، ای بزرفروش. (ناظم الاطباء). نسبت است به بزور که جمع بزر است و تخم فروش را میرساند. و ابوعبداﷲ احمد بن عبدالرحمان معروف به ابن ابی عرف، بدین نسبت مشهور است. او اهل بغداد و ثقه ای جلیل بود و بسال 297هجری قمری در ماه شوال وفات یافت. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حزاری
تصویر حزاری
تخمین محصول مزرعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزوری
تصویر آزوری
طمع حرص ولع، هوی خواهش
فرهنگ لغت هوشیار
آزادگان گروهی از رویگردانان (خوارج) که از پشتیبانی علی ع سر پیچیدند
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از یکی از زنان بهشتی یکتن از حورالعین، جمع حوریان. ساخته فارسیان پریرو پردیس
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده بیمار با بیمار خور مونث مزور: تزویر شده، نوعی آش که ببیماران دهند. (باگوشت یا بی گوشت) جمع مزورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزور
تصویر حزور
کودک نارسید (نابالغ) مرد ناتوان، کودک نارسید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوری
تصویر حوری
زن بهشتی
فرهنگ فارسی معین
اجباری، عنفاً، قسری، متنکراً
متضاد: اختیاری، دلبخواهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد