جدول جو
جدول جو

معنی حزجل - جستجوی لغت در جدول جو

حزجل
(حَ جَ)
نام شهری است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زجل
تصویر زجل
آواز، بانگ، صوت، نغمه، آهنگ، بانگ آهنگین انسان همراه با کلام
فرهنگ فارسی عمید
(مَ جَ)
آنجا که کبوتر برون هلد کفترباز. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(زَ جِ)
مرد بلندآواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه از شادی بانگ بلند بر آورد. (از متن اللغه). و رجوع به قاموس و تاج العروس شود، بازی کننده. لاعب. (از متن اللغه). رجوع به قاموس و تاج العروس شود، بارانی که با بانگ رعد فرود آید. (از متن اللغه). سحاب زجل، ابر با بانگ. (منتهی الارب). ابر با بانگ و رعد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کنایه از رعد است. گویند: سحاب زجل. (از البستان). سحاب ذوزجل، ابری دارای رعد. (ازلسان العرب) ، فریادبلند، حریری در مقامات گوید: انشد انشاد و حل بصورت زجل (همچون شخص بیمناک با آهنگی بلند شعر همی خواند). برخی گفته اند بکار بردن ’زجل’ در این مورد رکیک است زیرا ترس موجب پست شدن و فرود آمدن آواز شود نه بلند شدن آن. شارح مقامات، زجل را در این جملۀ حریری آواز بلند وطرب انگیز تفسیرکرده است. (ازمحیطالمحیط) ، هر چیز که دارای بانگ بلند و آواز وغوغا باشد. این معنی بصراحت در کتب لغت نیامده است اما از موارد استعمالات و ترکیبها کاملا هویداست. رجوع به لسان العرب، قاموس و تاج العروس شود: غیث زجل، بارانی که همراه با بانگ بلند رعد باشد. (از لسان العرب). موکب زجل، کاروانی که با غوغا و بانگ و فریاد حرکت کند. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). نبت زجل، یعنی گیاهیست که صدا میکند در او باد. (ترجمه قاموس)
لغت نامه دهخدا
(زُجَ)
جمع واژۀ زجله. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). لبید گوید: کحزیق الحبشیین الزجل. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابن عبدالمطلب (یکی از ده پسر شخص اخیر) برادر حمزه بن عبدالمطلب سیدالشهداء. مادر هر دو حمیده نام دارد. رجوع به تاریخ سیستان ص 56 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 288 و صبح الاعشی ج 1 ص 359 شود. لقب عم نبی و نام او مغیره است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
ابن فضله. شاعری است. جاحظ شعر او را چنین آورده است:
جاء شقیق عارضاً رمحه
ان بنی عمک فیهم رماح.
(البیان والتبیین چ حسن سندوبی 1932 میلادی ج 3 ص 203)
ابن عمرو فارسی حنفی. (منتهی الارب). از بنی حنیفه. (تاج العروس)
بنده ای است مر بنی مازن را. (منتهی الارب). شاعری مولی بنی مازن
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
کبک نر. (منتهی الارب). قبج ذکر. حجلی. حجلان مرغی است خاکی رنگ که به سرخی زند. بیش از پریدن راه رود. بقدر کبوتر و مانند قطا است. منقار و سر و پای آن سرخ است. گوشت آن خوش خوراک و سریع الهضم است. چون صاحب یرقان دماغ آنرا با خمر بیاشامد وی را سود دهد، و نیم مثقال از کبد او را که گرماگرم ببلعند صرع را سودمند بود. و اکتحال زهرۀ حجل برای تیرگی چشم سودمند است. گوشت آن بفالج و لقوه و سردی معده و کبد سود دهد و بلغم بیرون کند. بصاق او ثآلیل (اژخ ها و زگیلها) را بزداید. کباب شدۀ آن درد سینه رفع کند. تخم آن آواز را صاف کند و سرفه ببرد و خوردن خام آن فربهی آرد. محرورین را حکه آرد و مصلح آن سکنجبین است. رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی و مفردات ابن بیطار شود. و به هندی آنرا چکور گویند. (آنندراج). قلقشندی گوید: دو نوع است تهامی سفیدپای و نجدی سرخ پای. و عامه آواز او راچنین تعبیر کنند: ’طاب دقیق السبل’ و از توحیدی نقل کند که ده سال عمر میکند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 72)
جمع واژۀ حجله. (ح ج ل )
لغت نامه دهخدا
(حُجَ)
جمع واژۀ حجله. (غیاث اللغات، از لطائف)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
سپیدی. ج، احجال. (منتهی الارب) ، بندی که بر پای نهند. پابرنجن. (منتهی الارب). بند. پای بند که بر پا می نهند. خلخال. (ناظم الاطباء). پاورنجن. حجل. ج، حجول
لغت نامه دهخدا
(حِ جِ / حِ جِل ل)
بند. پای بند که بر پای نهند. (ناظم الاطباء). پای برنجن. خلخال. (منتهی الارب). ج، احجال و حجول
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ)
انداختن. (منتهی الارب) (از صحاح) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی ص 5). افکندن. و از زجل بدین معنی است ’لعن اﷲ امازجلت به’، یعنی لعنت خدای بر مادری که او را بیفکند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). افکندن و دور ساختن. (از متن اللغه). بینداختن. (تاج المصادر بیهقی). مادۀ زجل در اصل بمعنی رمی و دفع است. (مقاییس اللغه). افکندن و دور ساختن و بدین معنی در حدیث عبداﷲ سلام آمده: اخذ بیدی فزجل بی، یعنی دست مرا گرفت و مرا بدور انداخت. (از تاج العروس) ، افکندن زن باردار بار خود را. زاییدن. گویند: لعن اﷲ امازجلت به، ’لعنت بر مادری که او را بزاد’. (از متن اللغه). ’زجلت الناقه بمافی بطنها’، یعنی افکند ناقه (بچه ای که) در شکم داشت یعنی آنرا بزاد. و نیز گویند: لعن اﷲ امازجلت به. (از تاج العروس) ، ریختن آب منی در زهدان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ریختن نر آب خود را. (از متن اللغه) (از محیط المحیط) (از تاج العروس) ، راندن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آهن بن نیزه زدن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اساس البلاغه) (از محیط المحیط) (از البستان) (از تاج العروس) ، برخی گفته اند زجل تیر انداختن است به کسی مرادف زج بهمین معنی. (از تاج العروس). تیرانداختن. (از اساس البلاغه). زجل را بمعنی تیرانداختن نیز آورده اند. (از لسان العرب) (از تاج العروس). و در حدیث است ’انه اخذالحربه لابی بن خلف فزجله بها’، یعنی گرفت سلاح ابی خلف را و به او افکندو ابی را بدان زد و کشت. (از لسان العرب) ، کسی را با تیر بدون سنان و بن زدن. (از متن اللغه). رجوع به تاج العروس شود، رها کردن کبوتر را از دور. (از متن اللغه) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و آن کبوتر را حمام الزاجل و حمام الزجال گویند، یعنی کبوتر دور پرواز. (از اقرب الموارد). فرستادن کبوتر قاصد. (از تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
سرنیزه یا نیزۀ خرد. (منتهی الارب) (آنندراج). سرنیزه و نیزۀ کوتاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
گروهی از اسپان، گروهی از ملخ، زمین بی آمیغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ جُ)
حرجول. حرجوان. ازیراکس. ازیراکن (مصحف ازیراکس)
لغت نامه دهخدا
(حُ جُ)
مردم دراز. (مهذب الاسماء). مرد درازبالا. (منتهی الارب). ج، حراجل، شتاب رو، ملخ بزرگ سبز
لغت نامه دهخدا
(حِ قِ)
تنگ خوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ مِ)
زن فرومایه. (منتهی الارب) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حُ جُ)
ددی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از حیوانات درندۀ وحشی. (اقرب الموارد). حیوان وحشی خاصه شیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ جِ)
زن سطبر بی شرم بسیارفریاد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زن ستبر بی شرم بسیارفریاد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرجل
تصویر حرجل
حرجول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجل
تصویر حجل
کبک نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزجل
تصویر مزجل
نیزه نیزه خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزقل
تصویر حزقل
تنگخوی، نام پیامبری است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجل
تصویر زجل
آواز خواندن، نشاط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجل
تصویر حجل
((حَ جَ))
کبک. کبک نر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زجل
تصویر زجل
((زَ جَ))
آواز خواندن، آواز، طرب، نشاط، نوعی شعر
فرهنگ فارسی معین