- حزام
- باربند، کسی که بار بندد
معنی حزام - جستجوی لغت در جدول جو
- حزام
- تنگ اسب، هرچه با آن چیزی را می بندند
- حزام ((حِ))
- هر چه که به آن چیزی را ببندند، تنگ اسب
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
هوشیاری، آگاه شدن
هوشش هوشمندی، دور اندیشی
گرمابه
نابایسته، ناروا، ناشایست
خشکسال
درشت اندام: مرد
انبوهی جا تنگی انبوهی کردن، انبوهی ازدحام. یا روز (یوم) زحام روز قیامت رستاخیز
مرد دانا و هوشیار درکار
منع کردن، ممنوع کردن چیزی را، ناروا شدن، حرام بودن
خونگیر
تاکی، تا چند
شمشیر بران، تیز
مرد دانا و هوشیار در کار
جمع حزم، پشته ها
دید زن، تخمین زننده، اندازه کننده، برآورد کننده
منجم، ستاره شناس
حاکمین، فرمانفرمایان و فرمانروایان، داوران، حاکمان
بره تو دلی
کبوتر، هر نوع مرغ طوقدار گرمابه، محل شستن سر و بدن گرمابه، محل شستن سر و بدن
شیر، اسد
قصد کار کردن
اسپرک از گیاهان
محلی برای شستشوی بدن، گرمابه
امری که به جا آوردنش گناه است، ناروا، آنچه خوردنش در شرع اسلام منع شده است، احرام بسته، حرمتدار
گوشه ای در دستگاه های سه گاه و چهارگاه
کبوتر، نام عمومی گروهی از پرندگان با سر کوچک، گردن کوتاه و پرهای انبوه که انوع اهلی آن برای نمایش و تفریح یا بردن نامه استفاده می شود
ریزه و شکستۀ چیزی، پاره و شکسته از یک چیز خشک، خرده و ریزۀ گیاه که زیر پا می ریزد، کنایه از مال دنیا
انبوهی کردن، به هم فشار آوردن و جا تنگ کردن بر یکدیگر
حاکم ها، فروانروایان، داوران، قاضی ها، جمع واژۀ حاکم
شمشیر تیز و برّان، شربت الماس، قاضب، غفج، شمشیر آبدار، جوهردار، جراز، صارم، صمصام
آهنگ کننده، شیر بیشه