جدول جو
جدول جو

معنی حریصی - جستجوی لغت در جدول جو

حریصی(حَ)
منسوب است به جدی از اجداد موسوم به حریص. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
حریصی(حَ)
چگونگی و صفت و حالت حریص. حرص. شره. ولع:
علما را که همی علم فروشند ببین
به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز.
ناصرخسرو.
از حریصی کار دنیا می نپردازی به دین
خانه بس تنگست و تاری می نبینی راه در.
ناصرخسرو.
آن دگر بهر ترهب در کنشت
و آن دگر بهر حریصی سوی کشت.
مولوی.
از حریصی گدای ره باشی
باش قانع که پادشه باشی.
مکتبی
لغت نامه دهخدا
حریصی
عمل حریص: آزمندی، طمعکاری
تصویری از حریصی
تصویر حریصی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حریص
تصویر حریص
آزمند، آزور، دارای آز و شره، بسیار مشتاق و راغب به چیزی، حریف، ١. همکار، هم پیشه، هم نبرد، هم نشین، طرف شخص در بازی یا نبرد، دوست، رفیق، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
سعید بن ایاس. از تابعان است. مستوفی گوید: در سنۀ اربع و اربعین و مائه (144 هجری قمری) نماند. (تاریخ گزیده ص 247)
عبدالملک بن ادریس، معروف به حریری. قصیدۀ وی را ثعالبی در یتیمهالدهر آورده است. (یتیمهالدهر ج 1 ص 437)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حریف بودن. رجوع به حریفی جستن و حریفی کردن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
برسوی، از مردم بروسه. معاصر سلطان سلیم خان قدیم، نامش عبدالله بن محمد مرزیفونی رومی (1066 هجری قمری) شاعریست ترک و او را دیوانیست. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و هدیهالعارفین ج 1 ص 477 شود
قورقوردبن بایزید. متوفی به سال 918 هجری قمری او راست: دیوانی به ترکی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حریم. قبیله ای از یمن منسوب به حریم، محله ای بزرگ در جانب غربی بغداد. (سمعانی). رجوع به حریم دارالخلافه و حریم طاهری شود
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
منسوب به حریم، بطنی از صدف. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ صا)
جانوری است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
نسبت است به جدی حریث نام. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
منسوب به حریج، بطنی از فزاره. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
سمره بن جندب بن هلال بن حریج بن مره بن حروف فزاری. پیغمبر را درک کرد. عبدالرحمان بن ابی لیلی از وی روایت دارد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حریز، قریه ای به یمن. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
محمد بن عبدالرحیم بن محمد بن شیخ حریز حسینی قاسمی سیوطی مالکی. پس از سال 1120 هجری قمری درگذشت. او راست: ’الکواکب الدریه فی حل الفاظ الجوهره اللقانیه’ در علم توحید در یک مجلد. (هدیه العارفین ج 2 ص 311)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب است به حریشه. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
علی بن احمد، مکنی به ابوالحسن، فاسی مالکی فقیه. در هنگام حج به مکه در 1145 هجری قمری درگذشت. او راست: ’شرح شفا’ از قاضی عیاض. ’شرح منظومۀ ذکری’ در مصطلح الحدیث. ’شرح موطاء’ از مالک. ’مختصر الاصابه’ از ابن حجر. مختصر ’نفح الطیب’ مقری. (هدیه العارفین ج 1 ص 766)
لغت نامه دهخدا
(حَ صَ)
تأنیث حریص، ابری که باران آن زمین را بخراشد از سختی. آن باران که پوست از روی زمین بردارد از سختی. (مهذب الاسماء). ج، حرائص. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
محمد بن عبدالرحمان، مکنی به ابوالفضل نیشابوری. محدث است. محدث کسی است که علاوه بر نقل احادیث، در تشخیص راویان ضعیف، ناقلان جعلی، و تناقض های روایی تخصص دارد. علم رجال به عنوان شاخه ای از دانش حدیث، به وسیلهٔ همین محدثان شکل گرفت و برای هر حدیث، مسیر انتقال آن از راوی به راوی مشخص شد. این سطح از دقت علمی، تنها در تمدن اسلامی به چشم می خورد و نمونه ای از نهادینه شدن عقلانیت در دین است.
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
نسبت است به حریض که تصغیر حرض است. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آنکه فزونی طلبد. آنکه زیادتی خواهد. آزمند. آزور. (دهار). آزور. آزپرور. آزآور. شره. آزناک. آزدار. زیادت جوی. زیادت طلب. شحشح. شحشاح. شحشحان. شحیح. طامع. طسع. طسیع. طمع. هقع. طماع. طمعکار. ولوع. مولع. (دهار). حلس. نهیم. مبرم. مردی به آز. نهم. منهوم. رغیب. لغذمی. سدک. طزع. طزیع. لعو. فلحس. ضغرس. ج، حراص، حرصاء: و حریص را راحت نیست زیرا که وی چیزی طلبد که شاید ویرا ننهاده اند. (تاریخ بیهقی ص 339). با وی (با عیسی) مقدمان بودندو لشکر حریص و آراسته. (تاریخ بیهقی ص 244). در حال چیزی بیشتر نگفتم که امیر را سخت حریص دیدم. (تاریخ بیهقی ص 259). گفت (احمد حسن) خداوند سلطان را بر این حریص کرده اند که آنچه برادرش داده است به صلت... پس ستانند. (تاریخ بیهقی ص 259). هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودند بر قدر خدمت او تا دیگران بر نیک خدمتی حریص گشتند. (نوروزنامه). دمنه حریص تر بود. (کلیله و دمنه). بیچاره حریص در دهان اژدها افتاد. (کلیله و دمنه). و بر وصل ایشان حریص مباش. (کلیله و دمنه). حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. (گلستان).
چه کند بندۀ مخلص که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمیفرمائی.
سعدی.
پند دلبند تو در گوش من آید هیهات
من که بر درد حریصم چه کنم درمان را.
سعدی.
عقلم گویددلا مگر نشنیدی
منع چو بیند حریصتر شود انسان.
قاآنی.
، ثوب ٌ حریص، جامۀ شکافته و کفانیده
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حریر، نوع معروف از ثیاب. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حریص
تصویر حریص
آزمند، آز پرور، آزور، آنکه فزونی خواهد، طمعکار، طمع، ولع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریری
تصویر حریری
پرندی، پرند باف، پرند فروش حریر باف ابریشم تاب، حریر فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریص
تصویر حریص
آزمند، سخت خواستار چیزی و شتابناک برای دست یافتن به او
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حریص
تصویر حریص
آزمند، آزوند
فرهنگ واژه فارسی سره
حریرباف، ابریشم تاب، حریرفروش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوشی، عصبی، بی تاب، کم طاقت، دل خور، رنجیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزمند، آزور، پرآز، پرحرص، پرطمع، رژد، طماع، طمعکار
متضاد: قانع، زیاده طلب، زیاده خواه، گرسنه چشم، ولوع
متضاد: چشم و دل سیر، علاقه مند، مشتاق، مولع
فرهنگ واژه مترادف متضاد