جدول جو
جدول جو

معنی حرماس - جستجوی لغت در جدول جو

حرماس
(حِ)
بلدٌ حرماس، ای املس، یعنی هموار و لخشان، ارض حرماس، صلبه واسعه، زمین سخت و فراخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هرماس
تصویر هرماس
شیر درنده، ریبال، شیر ژیان، قسوره، هزبر، ضرغام، صارم، هژبر، اصلان، همام، شیر شرزه
بچۀ پلنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرماس
تصویر پرماس
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
اهریمن، در آیین زردشتی مظهر شر و فساد و تاریکی و ناخوشی و پلیدی، راهنمای بدی، شیطان، اهرامن، اهرمن، اهریمه، اهرن، آهرمن، هریمن، آهرن برای مثال از ره نام همچو یکدگرند / سوی بی عقل هرمس و هرماس (ناصرخسرو - ۴۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرمات
تصویر حرمات
حرمت ها، احترام ها، عزّت ها، حرام بودن ها، جمع واژۀ حرمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرمان
تصویر حرمان
بازداشتن، منع کردن، بی بهره کردن، بی روزی کردن، بی بهره ماندن، بی بهرگی، نومیدی
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
شیر سخت خونخوار مردم. (منتهی الارب). هرمس. (اقرب الموارد) ، بچۀ پلنگ. (منتهی الارب). ولدالنمر. (اقرب الموارد). رجوع به هرمس شود
لغت نامه دهخدا
(حَ مِ)
جمع واژۀ حرمس. سنون حرامس، سالهای سخت و قحطناک
لغت نامه دهخدا
(حُ رُ)
جمع واژۀ حرمت. (ترجمان عادل بن علی).
- حرمات اﷲ، آنچه واجب است قیام به آن و حرام است تفریط در آن
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جایی است در معره. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
لمس و دست کشی. (از برهان). لمس و سودن دست بر چیزی برای شناختن و ادراک درشتی و نرمی و سردی و گرمی آن و مالیدن چیزی بر چیزی. (از آنندراج). برمچ. پرماس. پرواس. بشار.
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
اهریمن را گویند که راه نمایندۀ بدی هاست و شیطان را هم میگویند. (برهان) :
از ره نام همچو یکدگرند
سوی بیعقل هرمس و هرماس.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 207)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَمْ مُ)
بی روزی کردن. (زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان عادل). بازداشتن. منع کردن. بی بهره کردن. بی بهرگی. ناامید کردن. نومید کردن
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
تثنیۀ حرم. مکه و مدینه. حرمین. دو حرم، دو وادی است که آب هر دو در بطن لیث در یمن ریزد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نومیدی. ناامیدی. نمیدی. حرفه. محرومی. قنوط. یأس، بی بهرگی. حرف. بی نصیبی: گویند آفت ملک شش چیز است اول حرمان... (کلیله و دمنه). حرمان آن است که نیکخواهان را از خود محروم گرداند. (کلیله و دمنه).
آدم از او به برقع همت سپیدروی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا.
خاقانی.
تو خورشیدی و من در این عصر
افسرده به سردسیر حرمان.
خاقانی.
ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان.
خاقانی.
و سیاحان بیابان حرمان... (سندبادنامه ص 6).
مهتری در قبول فرمانست
ترک فرمان دلیل حرمانست.
سعدی (گلستان).
لبت شکّر به مستان داده، چشمت می به می خواران
منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم.
حافظ.
- در ششدر حرمان افتادن، در بن بست نامرادی گیر کردن
لغت نامه دهخدا
از دیه های خوی. (تاریخ قم ص 141)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رمس. گورها
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ / چِ زَ)
دفن کردن مرده. (منتهی الأرب). در گور کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
خلاص و نجات. (برهان) (جهانگیری). رهائی:
بعدل او بود از جور بدکنش رستن
بخیل او بود از شرّ دشمنان پرماس.
ناصرخسرو (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طرماس
تصویر طرماس
تاریکی ژرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برماس
تصویر برماس
لمس بساوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرمان
تصویر حرمان
نومیدی، نا امیدی، محرومی، یاس، بی بهرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرمات
تصویر حرمات
جمع حرمه، گرامش ها، آبروها، ناشکستنی ها جمع حرمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماس
تصویر ارماس
جمع رمس، گو رها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرماس
تصویر پرماس
لمس لامسه، یازیدن دراز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
شیطان و اهریمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرماس
تصویر پرماس
((پَ))
لمس، لامسه، یازیدن، دراز کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرمان
تصویر حرمان
((حِ))
بی بهره بودن، بیرون ماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
((هُ یا هَ))
اهریمن، شیطان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرماس
تصویر هرماس
((هِ))
شیر سخت خونخوار، بچه پلنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرماس
تصویر پرماس
تماس
فرهنگ واژه فارسی سره
بی بهرگی، بی نصیبی، سرخوردگی، شکست، محرومی، ناامیدی، ناکامروایی، ناکامی، ناکامیابی، نامرادی، نومیدی، یاس
متضاد: بهره وری، کامیابی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابلیس، اهریمن، شیطان، اسد، شیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برآمدن، ورم کردن، از ریشه لغت برماسنین bermasemien به معنی
فرهنگ گویش مازندرانی
خوراکی از شیر و پلوی داغ همراه با ماست که مخصوص چوپانان
فرهنگ گویش مازندرانی