جدول جو
جدول جو

معنی حرقده - جستجوی لغت در جدول جو

حرقده(حَ قَ دَ)
گره خشکنای گلو. سیبک. عقدۀ حنجور. گره گلو، ناقۀ اصیل و نجیب. ج، حراقد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرقفه
تصویر حرقفه
استخوان سر ران، استخوانی در لگن خاصره
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
سخت تافتن. (منتهی الارب). عرقد الحبل، ریسمان را به سختی تاب داد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ دَ)
حرد. بیماریی است در دست و پای شتر، یا خشک شدن اعصاب دستهای او بواسطۀ زانوبند که گاه رفتن دست بر زمین کوبد
لغت نامه دهخدا
(حِ قِ)
بن زبان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ / حُ قَ)
حرقت. سوز. سوزش. گرمی. سوختن. ج، حرق:
هم شناسید و ندادش صدقه ای
در دلش آمد ز حرقان حرقه ای.
مولوی.
تهانوی گوید: چیزی که آدمی در هنگام درد چشم از سوزش در چشم خویش احساس کند، یا در دل یا در طعم خوراکی که سوزنده باشد سوزشی بیابد. و حرقهالبول دردی است با سوزش که موقع اخراج بول ظاهر گردد چنانچه در بحر الجواهر گفته. و حرقت نزد بلغا آن است که کلام بطوری گوید که رقت آورد و موجب بکاء شود، اگرچه ترکیب عالی و معانی بدیع ندارد، و مصنوع نباشد. و این وجدانی است، و لکن اجماع بدان شرط نیست، چنانچه در ذوق شرط است. و تلذذ بدان جز اهل دل نگیرد. و مؤثر در طبایع سلیم بود بسبب ذکر عظمت و قدرت و هیبت و بی نیازی باریتعالی و اینچنین کلام را حقیقی خوانند و یا بسبب ذکر ثنای اشخاص و محبوبان، و وقوع مفارقت احباء و اصحاب بود، و یا بیان بیوفائی دوران بود و غلبات اشتیاق و شدائد فراق و مانند آن باشد و این چنین کلام را مجازی خوانند. کذا فی جامعالصنایع. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ قَ)
نام دختر نعمان بن المنذر که پیش از اسلام از جانب ایران امیر عرب بود و آنگاه که بعهد برادر او منذر بن نعمان امارت آنان منقرض شد، و آنگاه که خالد بن ولید عراق را مسخر کرد این دختر رهبانیت گزید. او فصیحه و شاعره بود و با بعض صحابه از جمله سعد وقاص او را محاوراتی است و اندکی از اشعار و اقوال او مشهور است. (قاموس الاعلام ترکی). قال زیاد لحرقه بنت النعمان: ما کانت لذه ابیک ؟ قالت: ادمان الشراب و محادثهالرجال. (البیان و التبیین ج 2 ص 70). قال هانی ٔبن قبیصه لحرقه ابنهالنعمان - و رآها تبکی -: ما لک تبکین ؟ قالت: رأیت لاهلک غضاره و لم تمتلی ٔدار قط فرحاً الا امتلأت حزناً. و نظرت امراءه اعرابیه الی امراءه حولها عشره من بنیها کأنهم الصقور، فقالت: لقد ولدت امکم حزناً طویلاً. (البیان و التبیین ج 3 ص 97). قال هانی ٔبن قبیصه اتی حرقه بنت النعمان و هی باکیه، فقال لها: لعل احداً آذاک ؟ قالت: لا، و لکن رأیت غضاره فی اهلکم و قل ما امتلأت دار سروراً الاامتلأت حزناً. (البیان و التبیین ج 3 ص 106). و کان النعمان اذ شخص الی کسری اودع حلقته و هی ثمانمائه درع و سلاحاً کثیراً، هانی ٔبن مسعود الشیبانی و جعل عنده ابنته هند التی تسمی حرقه... (عقدالفرید ج 6 ص 111). و قیل لحرقه بنت النعمان: ما کانت لذه ابیک ؟ قالت: شرب الجریال، و محادثهالرجال. (عقدالفرید ج 7 ص 249)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ قَ)
شمشیر بسیار برنده
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
طائفه ای از جهینه از بنی ضرام. داستانی از یکی از افراد ایشان بنام شهاب بن جمره در عیون الاخبار ابن قتیبه ج 1 ص 148 آمده است
نام قبیله ای از قضاعه، نام قبیله ای از همدان. و نسبت بدان حرقی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
محمدآباد. و یقال: باغ حرقه از دیه های وزواه است. (تاریخ قم ص 140)
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ)
آبی است در زمین نجد بالای ثلبوت، متعلق به گروهی از بنی نمیربن صعصعه و گروهی از بنی هوازن از قیس عیلان. نصر گوید: متعلق به گروهی از بنی عمیر بن نصر بن قعین است، و در زیر آب الخربه متعلق به بنی الکذاب از قبیلۀ غنم بن دودان قرار دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ دَ)
وی صحبت پیغمبر را دریافته است. طبری در تاریخ خود گوید: هنگامی که مسلمانان همگی از دجله گذشتند مردی از ’بارق’ به نام غرقده از پشت اسب خود به آب افتاد. قعقاع بن عمرو عنان اسب خود را به سوی او متوجه کرد واز دستش گرفت تا از دجله گذشت. (الاصابه ج 5 ص 197)
پدر شبیب، صاحب الاصابه گوید: وی را از صحابه دانسته اند، ولی صحیح نیست و این اشتباه از سلسلۀ اسناد روایتی که در آن نام غرقده بوده روی داده است. رجوع به الاصابه ج 5 صص 197- 198 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ دَ)
یکی غرقد. (منتهی الارب). رجوع به غرقد شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از منازل بنی اسرائیل است در دشت (تورات سفر اعداد 33:24 و 25) و دور نیست که همان کوه حراده باشد که در وادی عین واقع، و تخمیناً بقدر سفر یک روزه از عین حضیره مسافت دارد. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(حَ دِهْ)
دهی است از دهستان اهلمرستان بخش مرکزی شهرستان آمل، در 21هزارگزی شمال باختری آمل و 4هزارگزی خاورشوسۀ آمل به محمودآباد. دشت است. هوای آن معتدل، مرطوب، مالاریائی است و 175 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه هراز است. محصول آن برنج، کنف، مختصر غلات. شغل مردم زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَکْ کی)
گام نزدیک نهادن، سخن زودزود و پیوسته گفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نوعی از رفتار
لغت نامه دهخدا
(حَ قُ وَ)
اعلای کام از حلق. (منتهی الارب). بالای لهات. بالای لهات از حلق، استخوان سر سرین. (منتهی الارب). حرقفه
لغت نامه دهخدا
(حَ / حِ دَ)
شهری است به یمن و اهل آن نخستین کسان بودند که از عنسی پیروی کردند. (معجم البلدان). شهری است بر ساحل دریای یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرقفه
تصویر حرقفه
بالدیس (خاصره) لگن سرسرین خاصره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقده
تصویر رقده
پر خواب: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرقه
تصویر حرقه
سوزش سوختگی، گرمی تفسیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرقفه
تصویر حرقفه
((حِ قَ فَ یا فِ))
خاصره
فرهنگ فارسی معین