جدول جو
جدول جو

معنی حرضان - جستجوی لغت در جدول جو

حرضان
(حُ رُ)
جمع واژۀ حرض
لغت نامه دهخدا
حرضان
(حَ)
جمل حرضان و ناقه حرضان، ای ساقطه لا خیر فیها. (معجم البلدان در کلمه حراضان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرمان
تصویر حرمان
بازداشتن، منع کردن، بی بهره کردن، بی روزی کردن، بی بهره ماندن، بی بهرگی، نومیدی
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
ازقرای دمشق و جمعی بدان منسوب اند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُضْ ضا)
جمع واژۀ حاضن
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
حرون شدن. حرونی کردن ستور. (زوزنی). توسنی کردن و بازایستادن از رفتن ستور ناکفته سم. حرون. توسنی
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
هاران. یاقوت گوید: شاید فعّال یعنی صیغۀ مبالغه باشد از حرن الفرس، آنگاه که نافرمانی کند و باشد که فعلان بود از حرّ، به معنی عطشان. و اصل آن از حرّ است. و امراءه حرّی ̍، و هو حرّان یرّان در کلام عرب آمده است. و نسبت به حران حرنانی است یعنی بعد از راء ساکنه نونی است بر غیر قیاس، چنانکه گویند منانی در نسبت به مانی، در صورتی که قیاس مانوی و حرانی است، و عامه نیز بر طبق قیاس گویند. بطلمیوس گوید: طول حران هفتادودو درجه و سی دقیقه و عرض آن بیست وهفت درجه و سی دقیقه است و در اقلیم چهارم باشد و طالع آن قوس است و آنرا در عواء به نه درجه شرکت است و تمام نسر واقع او راست. و نیز همه بنات نعش زیر سیزده درجه از سرطان که مقابل آن مثل آن از جدی باشد که بیت ملک اوست، و مثل آن از حمل که بیت عاقبت اوست و مثل آن از میزان... و ابوعون در زیج خود آرد: طول حران هفتادوهفت درجه و عرض آن سی وهفت درجه است. و آن شهری عظیم است از جزیره اقور، و آن قصبۀ دیار مضر است، و میان آن و رها یک روز، و تا رقه دو روز راه است. و بر راه موصل و شام و روم واقع است. و گفته اند نام او مأخوذ از هاران اسم برادر ابراهیم (ع) است، چه اول کس که این شهر بنیاد کرده او بود، سپس نام او را تعریب کرده حران گفته اند. و بعضی گفته اند حران نخستین شهری است که پس از طوفان پی افکندند و آن شهر جای صابئه بود و صابئه همان حرانیان باشند که اصحاب کتب ملل و نحل ذکر آنان را در کتب خود آرند. و مفسرین گویند که مراد از قول خدای تعالی ’انی مهاجر الی ربی’ (قرآن 26/29) ، حران باشد. و هم در آیۀ ’و نجیناه و لوطاً الی الارض التی بارکنا فیها للعالمین’ (قرآن 71/21) ، مقصود حران است. و سدیف بن میمون گوید:
قد کنت احسبنی جلداً فضعضعنی
قبر بحران فیه عصمهالدین.
و منظور او از قبر حران، قبر ابراهیم بن الامام محمد بن علی بن عبداﷲ بن عباس است که مردان محمد او رابه حران به زندان داشتند، تا پس از دو ماه به طاعون درگذشت. و بعضی گفته اند که وی را بکشتند و این به سال 232 هجری قمری بود. یاقوت گوید: روایت کرد مرا ابوالحسن علی بن محمد بن احمد السرخسی النحوی از ابن النبیه شاعر مصری که گفت وقتی در رکاب ملک الاشرف بن العادل بن ایوب، به روزی سخت گرم از پشت حران از گورستانی میگذشتیم، و در این قبرستان سنگهائی افراشته بود که گفتی کسانی را بپای داشته اند، اشرف گفت این مکان به چه چیز ماننده است ؟ من ارتجالاً گفتم:
هواء حرانکم غلیظ
مکدر مفرطالحراره
کأن اجداثها جحیم
وقودها الناس و الحجاره.
و این شهر را مسلمانان به دست عیاض بن غنم در خلافت عمر مفتوح داشتند. و عیاض پیش از رها بدانجا شده بود. مقدمان شهر بیرون شدند و گفتند ما را از شما امتناعی نباشد لکن آن خواهیم که شما نخست به رها روید وهر قرار که با اهل رها نهادید ما نیز آنرا پذرفتار باشیم. و مسلمانان چنان کردند و به رها شدند و با آنان بدانسان که در شرح رها گفتیم صلح کردند و مردم حران نیز همان صلح را قبول کردند. و رها را کتاب تاریخی است. (معجم البلدان). و صاحب حدود العالم گوید: حران شهری است (از جزیره) آبشان اندک و اندر وی صابئانند بسیار - انتهی. سامی آرد: نام شهری قدیم و مشهور است در جزیره و در 35کیلومتری از جنوب اورفه بر نهر جلاب واقع گشته و امروز بشکل قریۀ خرابی دیده میشود. اینجا هجرتگاه اولی حضرت ابراهیم از ارض بابل بوده و از اینجا به زمین کنعان درآمده است. در دورۀ رومیان نیز شهر از بلاد معمور بوده. مورخان رومی این مکان را بنام ’کارائه’ ذکر میکنند و مرکز صابئیان بوده است. بتخانه ها و عبادتگاههای بزرگ ایشان در این مکان دیده میشد و در اوائل دورۀ اسلام معمور و آباد بود و جمعی از مشاهیر دانشمندان از این شهر برخاسته وبرخی از حکما و اطباء آن صابئی بوده اند. اکثر مترجمان کتب حکمی و طبی عرب از اهالی حران بشمار میروند. مستوفی گوید: بروایتی سر حسین بن علی (ع) در حران دفن شده است. (تاریخ گزیده ص 203). تاریخ این شهر را عروه بن حسین بن ابی معشر حرانی بساخت. (سمعانی) (تاج العروس). و در قاموس کتاب مقدس بعنوان هاران یاد شده است. شهر حران همانست که نزد رومیان کاره نامیده میشد و بعد از تسلط اسکندر یکی از مراکز مهم فرهنگ یونانی و ادبیات آرامی بوده است و پس از انتشار دین مسیح اکثر مردم این شهر به آئین بت پرستی قدیم وفادار ماندند و حتی پس از انتشار اسلام نیز کیش ستاره پرستی را نگاه داشتند. حرانیان از قدیم به ریاضیات و نجوم و فلسفه توجه داشته اند. (تاریخ علوم عقلی تألیف صفا ج 1 ص 10). حران در عهد بنی امیه یکی از مراکز ضرب سکه بوده است. (النقود العربیه ص 45). و رجوع به احکام حسبه ص 81 و تتمۀ صوان الحکمه ص 16و تاریخ غازانی ص 145 شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
تشنه. عطشان. مرد تشنه. (مهذب الاسماء). ج، حرار، سخت حرون (اسپ و جز آن). (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُرْ را)
جمع واژۀ فارسی حر:
تا پای نهند بر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده.
عسجدی یا عنصری.
نزد دونان حدیث می مگذار
پیش حران ز جای می مگذار.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(حُرْ را)
نام دو وادی به نجد و دو وادی دیگر به الجزیره یا در زمین شام. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شهری است بزرگ از ناحیت سودان و مستقر ملوک است و اندر این شهر مردان و زنان پوشیده اند و کودک تا ریش برآرد برهنه باشد. و آمیزنده ترین مردمانند اندر این ناحیت. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(عِ / عُ)
جمع واژۀ عریض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عریض شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
در بینی، قسمتی است که از قصبۀ بینی از هر دو طرف به پائین کشیده می شود. (از منتهی الارب). الغرضان فی الانف، ما انحدر من قصبه من جانبیه جمیعاً. (اقرب الموارد). تجاویف دو طرف قصبهالانف. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ غرض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). غرضان. (اقرب الموارد) (المنجد). تقول: ’اصابنا مطر اسال زهاد الغرضان’. (اقرب الموارد). رجوع به غرض شود
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غرض. (اقرب الموارد). غرضان. (اقرب الموارد). رجوع به غرض شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
از اعلام است. (منتهی الارب) ، نام بطنی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام مردی از بنی عمرو بن الحارث و هم نام مردی دیگر
لغت نامه دهخدا
از قرای قومس و عده ای بدانجا منسوبند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نعت است از حرد
لغت نامه دهخدا
(حُ)
وادیی است از اودیۀ قبلیه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ ری یا)
تثنیۀ حری ّ، به معنی سزاوار
لغت نامه دهخدا
از دیه های خوی. (تاریخ قم ص 141)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نومیدی. ناامیدی. نمیدی. حرفه. محرومی. قنوط. یأس، بی بهرگی. حرف. بی نصیبی: گویند آفت ملک شش چیز است اول حرمان... (کلیله و دمنه). حرمان آن است که نیکخواهان را از خود محروم گرداند. (کلیله و دمنه).
آدم از او به برقع همت سپیدروی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا.
خاقانی.
تو خورشیدی و من در این عصر
افسرده به سردسیر حرمان.
خاقانی.
ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان.
خاقانی.
و سیاحان بیابان حرمان... (سندبادنامه ص 6).
مهتری در قبول فرمانست
ترک فرمان دلیل حرمانست.
سعدی (گلستان).
لبت شکّر به مستان داده، چشمت می به می خواران
منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم.
حافظ.
- در ششدر حرمان افتادن، در بن بست نامرادی گیر کردن
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
تثنیۀ حرم. مکه و مدینه. حرمین. دو حرم، دو وادی است که آب هر دو در بطن لیث در یمن ریزد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
حضن. حضانت. حضون، درازتر گردیدن یکی از دو سر پستان گوسپند یا اشتر یا زن از دیگری. (از منتهی الارب). بزرگ بودن یک پستان از پستان دیگر. بزرگ بودن یک پستان، کلان تر بودن یکی از بیضۀ مرد از دیگری. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَمْ مُ)
بی روزی کردن. (زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان عادل). بازداشتن. منع کردن. بی بهره کردن. بی بهرگی. ناامید کردن. نومید کردن
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام ناحیتی به غوطۀ دمشق. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
بهم سودگی دو ران گاه رفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
از روستای حی به اصفهان: و به حروان از روستای حی آتشی بنهاد (شاپور ذوالاکتاف) سرود شاذران نام کرد و از خان لنجان اوقاف بسیار کرد آنرا... (مجمل التواریخ و القصص ص 67). و ابن بلخی این کلمه را بصورت ’بوان جروأان’ یا ’یوان جزوان’ آورده است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 72) .و رجوع به مزدیسنا تألیف محمد معین چ 1 ص 240 شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
نام دو کوه است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
تثنیۀ حرس و آن دو کوه است به بلاد بنی عامر بن صعصعه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرقان
تصویر حرقان
رانسودگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرمان
تصویر حرمان
نومیدی، نا امیدی، محرومی، یاس، بی بهرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حران
تصویر حران
تشنه، عطشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرمان
تصویر حرمان
((حِ))
بی بهره بودن، بیرون ماندن
فرهنگ فارسی معین
بی بهرگی، بی نصیبی، سرخوردگی، شکست، محرومی، ناامیدی، ناکامروایی، ناکامی، ناکامیابی، نامرادی، نومیدی، یاس
متضاد: بهره وری، کامیابی
فرهنگ واژه مترادف متضاد