جدول جو
جدول جو

معنی حرز - جستجوی لغت در جدول جو

حرز
حفظ کردن، نگهبانی کردن، نگه داشتن
تصویری از حرز
تصویر حرز
فرهنگ فارسی عمید
حرز
تعویذ، پناهگاه، جای امن
تصویری از حرز
تصویر حرز
فرهنگ فارسی عمید
حرز
(تَ شَفْ فی)
اندازه کردن. خرص. تقدیر. تخمین. دید زدن. تخمین کردن. تقدیر کردن. (زوزنی). تخمین کردن کشت و میوه را. حرازی کردن، در بعض حواشی مثنوی مولانا جلال الدین بلخی در ترجمه کلمه حرز بیت ذیل، حرز را حدس ترجمه کرده اند:
گوش را رهن معرف داشتن
آیت محجوبی است و حرز و ظن.
مولوی.
، دروغ گفتن. (زوزنی) ، ابدال است از حرس. نگاهداشت. (منتهی الارب). حفظ. نگاه داشتن:
مهتران از بهر حرز مال خود سازند گنج
او ز حرز مال باشد روز و شب در احتراز.
سوزنی.
باریتعالی بندگان مخلص خویش را در حرز امان میگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 293). در حیاطت حفظ و صیانت حرز باریتعالی از این غمرات بسلامت بیرون افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408) ، بسیار پرهیزکار گردیدن، استوار گردیدن جای و مکان
لغت نامه دهخدا
حرز
(حَ رَ)
آنچه بدان گردن بندند، جوز تراشیدۀ هموارکه کودکان بدان جوز بازند، چیزی که براو گرو بندند و آنرا خطر نیز گویند، هر چیز نگاهداشته شده و بازداشتۀ از غیر. ج، احراز
لغت نامه دهخدا
حرز
(حِ)
تعویذ. (محمود بن عمر ربنجنی). پنام. چشم پنام. طلسم. عوذه. دعائی مأثور اعم از خواندنی و آویختنی. ج، احراز:
حرز است مگر نامش کز داشتن او
آزاد شود بنده و به گردد بیمار.
فرخی.
منصور که حرز مدح او دائم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم.
مسعودسعد.
پیوسته چو ابر و شمع میگریم
وین بیت چو حرز و مدح میخوانم.
مسعودسعد.
ولیک از همه پتیاره ایمن از پی آنک
مدیح صاحب خواندم همی چو حرز ز بر.
مسعودسعد.
این قوت بازوی ظفر از پی آنست
کز نعمت حرز است به بازوی ظفر بر.
سنائی.
چرخ را توقیع او حرز است چون او برکشد
آن سعادت بخش مریخ زحل وش در وغا.
خاقانی.
هین بگو ای فیض رحمت هین بگو ای ظل حق
هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا.
خاقانی.
ببین مثال خلافت بدست نورالدین
که بهر دست سلاطین کنند حرز کمال.
خاقانی.
هر هشت حرف افضل ساوی است نزد من
حرزی که هفت هیکل رضوان شناسمش.
خاقانی.
چون حرز توام حمایل آمود.
نظامی.
من بدو داده حرز خانه خویش
خوانده او را سگ شبانۀ خویش.
نظامی.
بفرمود از عطا عطری سرشتن
بنام هر کسی حرزی نوشتن.
نظامی.
گر حرز مدح او رابر خطّ بحر خوانند
ماهی ّ بی زبان را بخشد زبان قاری.
سیف اسفرنگ.
بیرون نشود عشق توام یک نفس از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی.
سعدی.
شکسته متاعی که در حرز تست
از آن به که دردست دشمن درست.
(بوستان).
یاسین کنند ورد و به طاها کشند تیغ
قرآن کنند حرز و امام مبین کشند.
وصال.
- امثال:
هیچ حرزی چو دل خود به خدا بستن نیست.
درباره حرزها و تعویذهای مذهبی مجلد دعا از کتاب بحارالانوار و ’مجمع الدعوات’ و درباره تاریخ آنها جلد هشتم ذریعه و جلد اول فهرست پیشین سپهسالار و جلد اول فهرست کتاب خانه دانشگاه دیده شود، پناه گاه. (مهذب الاسماء). پناه. ستر. کنف، جای استوار. محل محکم. ج، احراز. تهانوی گوید: موضعی را گویند که محصور و استوار و محکم بنا شده باشد چنانکه گویند: احرزه، وقتی چیزی را در محلی استوار نهاده باشند، کذا فی المغرب. و در شرع جائی یا چیزی را نامند که مال را در آنجا حفظ کنند، یعنی مکانی مانند خانه و دکان و خیمه و خود شخص. و محرز بصیغۀ اسم مفعول از احراز، ما لایعده صاحبه مضیعاً. کذا فی البحر الرائق فی کتاب السرقه فی فصل الحرز. و در فتح القدیر گوید: حرز در لغت جائیست که چیزی را در آن محفوظ و نگاه دارند، و همچنین است در شرع، جز آنکه در شرع قید مال شده است، یعنی مکانی که مال را در آنجا نگاه دارند، مانند خانه و دکان و خیمه و شخص. (کشاف اصطلاحات الفنون) :
ز بی حرزی در آن خاک خرابه
مسلمان پخته کافر خورده تابه.
نظامی (الحاقی).
یشتاسف در این قلعه رفت و حصار کرد و حرز خود ساخت. (تاریخ قم ص 78)
لغت نامه دهخدا
حرز
اندازه کردن، تقدیر، تخمین، تقدیر کردن، تخمین کردن آنچه بدان گردن بندند آنچه بدان گردن بندند
فرهنگ لغت هوشیار
حرز
((حِ))
جای استوار، پناهگاه
تصویری از حرز
تصویر حرز
فرهنگ فارسی معین
حرز
بازوبند، تعویذ، چشم زخم، پناهگاه، مامن، بهره، نصیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرزدان
تصویر حرزدان
کیسۀ توشه،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحرز
تصویر تحرز
خود را نگه داشتن، خویشتن را نگه داری کردن، پرهیز کردن، خودداری
فرهنگ فارسی عمید
(حِ زِ شِ / شَ)
تعویذی که جهت شفای از مرض بندند:
خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا
چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ تُلْ بَ قَ)
حجرالبقر. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
لعنت کردن، پر کردن، چنانکه خنور را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
پناهگاه. پناه. حرز:
جای در حرزگاه جان دارد
بر زمین حکم آسمان دارد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حزرقه. واداشتن کسی. (مهذب الاسماء). تنگ کردن بند بر کسی. تنگی
لغت نامه دهخدا
(حِ زُلْغُ)
اآطریلال. رجوع به اآطریلال شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
خویشتن را نگاه داشتن. (دهار). تحرز از چیزی، پرهیز کردن و خویشتن را نگاه داشتن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). توقی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). احتراز و پرهیز. (فرهنگ نظام) : آن دیگری که تحرزی داشت... با خود گفت غفلت کردم. (کلیله و دمنه). خردمندان... از جنگ عزلت گرفته اند و از بیدار کردن فتنه... تحرز... واجب دیده. (کلیله و دمنه). دمنه... با دل قوی، بی تردد و تحرز، با وی (گاو) سخن گفت. (کلیله و دمنه). از دریا و آتش تحرز و تجنب ممکن است واز خشم پادشاه ناممکن و متعذر. (سندبادنامه ص 72)
لغت نامه دهخدا
(حِ زُشْ شَ)
اآطریلال. رجل الطیر. رجل الغراب. قازایاغی. حشیشهالبرص. گیاهی است شاخ آن شبیه است به چنگال مرغ. رجوع به اآطریلال شود
لغت نامه دهخدا
(حِ زُشْ شَ)
حرزالشیاطین
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
نامی از نامهای مردان عرب، از جمله پدر اغلب کلبی شاعر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
قصبۀ کوچکی است به جزیره ای میان ماردین و دنیسر از اعمال جزیره و بیشتر مردم آن ارامنه هستند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ زَ)
بهترین مال. ج، حرزات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام موضعی به مغرب شهرزور
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
جمع واژۀ حرزه. خیار. گزیده ها. و فی الحدیث: لاتأخذوا من حرزات اموال الناس شیئاً، ای من خیارها
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ تُلْحِ)
حجرالحمار. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرز الشیاطین
تصویر حرز الشیاطین
پا کلاغی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرز شفا
تصویر حرز شفا
آنچه جهت شفا به مریض ببندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرزالبقر
تصویر حرزالبقر
حجر البقر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرزالشیاطین
تصویر حرزالشیاطین
آطریلال را گویند که همان قازیاغی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرزه البقره
تصویر حرزه البقره
گاو زهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرزه الحمار
تصویر حرزه الحمار
حجر الحمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحرز
تصویر تحرز
احتراز و پرهیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرزه الجمار
تصویر حرزه الجمار
خر مهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحرز
تصویر تحرز
خود را نگه داشتن، خودداری کردن
فرهنگ فارسی معین
اجتناب، احتراز، امتناع، امساک، پرهیز، خویشتنداری، دوری، اجتناب کردن، احتراز کردن، پرهیز کردن، دوری جستن، دوری گزیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد