جدول جو
جدول جو

معنی حردوس - جستجوی لغت در جدول جو

حردوس
یا خردوس، یا جردوش، یا کردوی (به اختلاف نسخ). نام یکی از پادشاهان ملوک الطوائف یهود که به خونخواهی یحیی جمعی کثیر و از جمله قاتل یحیی را بکشت تا خون یحیی از جوشیدن بنشست. و در حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 140 آنرا با خاء معجمه نوشته است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فردوس
تصویر فردوس
(دخترانه)
بهشت، معرب از فارسی، پردیس بهشت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فردوس
تصویر فردوس
باغ، بستان، بهشت، جایی که نیکوکاران پس از مردن همیشه در آنجا خواهند بود، خلدستان، دارالخلد، دار قرار، فردوس اعلا، قدس، رضوان، دارالسّلام، ارم، علّیین، سرای جاوید، باغ ارم، سبزباغ، جنّت، باغ بهشت، دارالنّعیم، باغ خلد، اعلا علّیین، گشتا، نعیم، مینو، خلد، دارالقرار، دارالسّرور
فردوس اعلا: فردوس برین، بهشت
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
نام موضعی در شعر عبید بن الأبرص. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
نام عده ای از آبها در نجد
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گندنای شامی. (برهان قاطع) (از جهانگیری) (آنندراج). گونه ای تره که آن را کراث ابو شوشه و گندنای شامی و کراث شامی و قفلوت نیز گویند، به زبان مردم مراکش، ملخ. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ سِ)
سیدمحسن محلاتی، صدر الاشراف. متولد 1288 هجری قمری فرزند سید حسین فخرالذاکرین از روضه خوانان محلات بود. وی ابتدا از طلاب مدرسه حاج ابوالحسن معمار اصفهانی (صنیعالملک) بود و بعد خود را به دربار نزدیک گردانید و معلم یکی از پسران ناصرالدین شاه شد و در سال 1325 هجری قمری داخل دادگستری گردید. در سال 1326 هجری قمری که محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست صدر الاشراف بازپرس مشروطه خواهان زندانی در باغشاه بود. صدرالاشراف به سمت های ریاست شعبه دیوان کشور، دادستانی کل و پنج بار وزارت دادگستری و یک بار نخست وزیری، سناتوری و ریاست مجلس سنا واستانداری خراسان رسیده است. وی در مهر ماه 1341 هجری شمسی در 94 سالگی درگذشت. (رجال بامداد ج 3 ص 203)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شفقت یافته، پسر کوچک فارص بود (سفر پیدایش 46:12 و اول تواریخ ایام 2:5)، نسل او را حامولیان، گویند، (سفر اعداد 26:21) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
یکی از هفت خلیج مصر است که فرعون آن را بدست هامان حفر کرده است و در آن هنگام اهالی هر یک از قری نزد هامان آمدند و در برابر وجهی که میپرداختند تقاضا داشتند که آن را به قریۀ ایشان نزدیک سازد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گلۀ بزرگ از اسپان. کردوسه. (آنندراج) (منتهی الارب) :
به سحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ
راست چون غیو کند صفدر در کردوسی.
منوچهری.
، عضو. ج، کرادیس. منه فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم ضخم الکرادیس، ای الاعضاء. (منتهی الارب) (آنندراج). اندام. (ناظم الاطباء)، استخوان بزرگ پرگوشت. ج، کرادیس. (مهذب الاسماء)، هر استخوان دوگانه اندام که در مفصل بهم رسند، چون دو استخوان کتف و بازو و ران و دو زانو و گفته اند سراستخوانها. (از بحر الجواهر). رجوع به کردوسه شود، پارۀ لشکر. ج، کرادیس. (مهذب الاسماء). هر یک از بخشهای سپاهی در میدان جنگ از مقدمه و قلب و میمنه و میسره و ساقه و نیز هر یک از بخشهای جزء مقدمه و قلب و میمنه و میسره و ساقه. (از یادداشت مؤلف). این کلمه در فارسی به معنی فوج و گروه سوار و توسعاً گروه لشکری است از سوار و پیاده. (یادداشت مؤلف).
- حرب به کردوس، نوعی جنگ که سواران فوج فوج به حرب بپردازند: و ترکمانان نیز روی به حرب نهادند و بر رسم خویش بیاراستند که ایشان حرب به کردوس کنند همه کردوس کردوس شدند و حرب همی کردند. (زین الاخبار گردیزی). فجعل الجند (خالد بن ولید) کرادیس علی کل کردوس قائد و لم یکن الحرب بالکرادیس معروفاً عند العرب. (تاریخ تمدن اسلامی)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
طعام و جز آن که پیش مهمان نهند. (منتهی الارب). نزلی که در طعام بود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ)
بهترین جای در بهشت. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بهشت. ج، فرادیس. (منتهی الارب). بهشت را گویند. (برهان). دکتر معین در تعلیقات بر این کلمه نویسد: معرب از ایرانی. در اوستا دو بار به کلمه پایری دئزه برمیخوریم و آن مرکب است از دو جزء: پیشاوند پیری یا پایری به معنی گرداگرد و پیرامون، دئزا از مصدر دئز به معنی انباشتن و روی هم چیدن و دیوار گذاشتن است. در زمان هخامنشیان در ’ایران زمین بزرگ’ و در سراسر قلمرو آنان به خصوص در آسیای صغیر ’پئیری دئز’ها، یا فردوس ها، که باغهای بزرگ و ’پارک’های باشکوه پادشاه و خشثرپاونها (حاکمان) و بزرگان ایران بوده شهرتی داشته است. این محوطه هاچنانکه مکرر کزنفون در ’کورش نامه’ و ’انباز’ و نیز پلوتارخس مینویسند درختان انبوه و تناور داشتند و آب در میان آنها روان بود. چارپایان بسیار برای شکار در آنها پرورش می یافتند. شاهنشاهان هخامنشی خشثرپاونهای خود را در ایجاد اینگونه باغها در قلمرو حکومت خود تشویق میکردند. اینگونه پارکها که در سرزمین یونان وجود نداشت ناگزیر انظار یونانیان را متوجه خود کردو آنان نیز همان نام ایرانی را به صورت پرادیزس به کار بردند. در اکدی متأخرپردیسو و در عبری پردس و در آرامی و سریانی نیز همین کلمه با اندک تفاوتی و در ارمنی پاردس همه از ریشه ایرانی هستند. کلمه پردس در زبان عبری پس از مهاجرت یهودیان به بابل در قرن ششم قبل از میلاد به عاریت گرفته شده و چندین بار در قسمتهای مختلف توراه به کار رفته. در بخش های قدیم توراهیعنی آن قسمتی که پیش از قرن پنجم قبل از میلاد نوشته شده، بهشت و دوزخ مفهوم روشن و صریحی ندارد. کلمه فردوس که دو بار در قرآن آمده از دین یهود و عیسوی به اسلام رسیده است. مفسران قرآن متفقاً ’فردوس’ را به معنی باغ و بستان گرفته اند اما اختلافشان در این است که آن چه نوع باغ و بوستان یا جنت و حدیقه ای است ؟ گفته شد که در توراه چندین بار ’پاردس’ عبری به کار رفته، این کلمه در آنجا هم به معنی باغ و بستان آمده اما به تدریج در نوشته های یهود مفهوم معنوی و روحانی گرفته به معنی بهشت یا جای پاداش ایزدی و اقامتگاه نیکان و پاکان به کار برده شد. ’پاردس’ را مترادف ’گان’ عبری استعمال کردند به معنی باغ عدن. در ترجمه یونانی توراه که در سال 283 یا 282 قبل از میلاد نوشته شده کلمات عبری گان و پاردس هر دو بدون امتیاز از یکدیگر در یونانی به ’پرادیزس’ گردانیده شده است، یعنی همان کلمه ای که در روزگار هخامنشیان نویسندگان یونانی مانند کزنفون در برابر ’پئیری دئزه’ انتشار دادند و همان کلمه است که اکنون در تمام زبانهای اروپائی باقی است: فرانسوی: پارادی، انگلیسی: پارادایس، آلمانی: پارادیس... استاد بنونیست اصل لغت ’پئیری دئزه’ را از زبان مادمیداند، زیرا اگر اصل آن پارسی باستان می بود، می بایست ’پری دیدا’ شده باشد. پالیز فارسی نیز از ریشه همین کلمه است. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
کوی و جوی از تو کوثر و فردوس
دل و جامه ز تو سیاه و سپید.
کسائی
ز فردوس باشد بدان چشمه راه
بشویی بدو تن، بریزد گناه.
فردوسی.
فسرده تن اندر میان گناه
روان سوی فردوس گم کرده راه.
فردوسی.
شعر او فردوس را ماند که اندر شعر اوست
هرچه در فردوس ما را وعده کرده ذوالمنن.
منوچهری.
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
گنج بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن.
منوچهری (دیوان ص 72).
تا بباشند در این رز در مهمان منند
رز، فردوس من است ایشان مهمان منند.
منوچهری.
ایزد عزوجل جای خلیفۀ گذشته فردوس کناد. (تاریخ بیهقی). آنجا را چون فردوس بیاراستند. (تاریخ بیهقی).
ای هوشیار مرد چه گویی که آن گروه
هرگز سزای نعمت فردوس و کوثرند.
ناصرخسرو.
مکن شکر جز فضل آن را که او
به فردوس شکر تو را مشتری است.
ناصرخسرو.
در بهشت ار خانه زرین بود
قیصر اکنون خود به فردوس اندر است.
ناصرخسرو.
ای شاهزاده بانوی ایران به هفت جد
اقلیم چارم از تو چو فردوس هشتم است.
خاقانی.
هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک
زهر خشمش ز سموم سقر آمیخته اند.
خاقانی.
مرغ فردوس دیده ای هرگز
که زمنقار کوثر اندازد؟
خاقانی.
فرودآورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی.
نظامی.
هرچه بدو خازن فردوس داد
جمله در این حجرۀ ششدر نهاد.
نظامی.
چو فردوسی به بخشش رایگانی
به فضل خود به فردوسش رسانی.
عطار.
رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد
کین حوریان به ساحت دنیا خزیده اند.
سعدی.
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور.
سعدی.
آنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد.
سعدی.
- فردوس اعلی، بهشت است، چه بهشت را در عالم بالا دانند و بهشت برین هم بدین سبب گویند:
بنالید برآستان کرم
که یارب به فردوس اعلی برم.
سعدی.
- فردوس برین، فردوس اعلی:
گرفت از ماه فروردین جهان فر
چو فردوس برین شد هفت کشور.
عنصری.
- فردوس رو، آنکه رویش به زیبایی فردوس را ماند:
ز فردوس رویان چو بلبل شود
به دوزخ همه شعله ها گل شود.
ظهوری (از آنندراج).
- فردوس کردار، آنچه مانند فردوس باشد:
ریحان روح از بوی وی جان رافتوح از روی وی
بزم صبوح از جوی وی فردوس کردار آمده.
خاقانی.
- فردوس لقا، فردوس رو. بهشت دیدار:
بر تخت شهنشاهی و بر مسند عزت
الیاس بقا باش که فردوس لقایی.
خاقانی.
- فردوس مانند، همچون بهشت در زیبایی: عنان عزیمت به صوب سمرقند فردوس مانند معطوف ساخته. (حبیب السیر چ سنگی تهران ص 125).
- فردوس مجلس، آنکه مجلس او چون فردوس خرم و دلپذیر است:
فردوس مجلس داوری کارواح دربان زیبدش
اجرام مرکب صفدری کافلاک میدان زیبدش.
خاقانی.
- فردوس منظر، فردوس رو. (آنندراج). فردوس لقا.
- فردوس وار، مانند فردوس. همچون بهشت:
بزم تو فردوس وار وز در دولت در او
راه طلب رفته هشت جوی طرب رفته چار.
خاقانی.
، باغ انگور. (برهان). بستان. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بوستان که انگور و هر گونه گل و هر قسم میوه داشته باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ / دُو)
مطربه ای است معاصر سلطان محمد خوارزمشاه که در وقت تسلط او بر غوریان گفته:
شاها ز تو غوری به لباسات بجست
مانندۀ موزه از کف پات بجست
از اسپ پیاده گشت و رخ پنهان کرد
فیلان به تو شاه داد و از مات بجست.
(از تاریخ گزیدۀ حمداﷲ مستوفی چ لیدن ص 411)
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ / دُو)
شیرازی. اسمش سیدابوالحسن و متولی یکی از بقاع شریفۀ آن ولایت بوده است. در آن شهر صحبتش اتفاق افتاد. سیدی خلیق و شفیق بود و در جوانی رحلت نمود. از اوست:
مگر آن چاک پیراهن گشادند
که از بوی گلم دیوانه کردند؟
ز می ساقی ! چراغی پیش ره گیر
که مستان گم ره میخانه کردند...
(از مجمعالفصحاء ج 2 ص 382).
رجوع به فارسنامۀ ناصری ج 2 ص 149 و طرائق الحقائق ج 3 ص 148 و انجمن خاقان و ذریعه ج 9 ص 820شود
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ / دُو)
نام یکی از شهرستان های استان نهم که محدود است از طرف شمال به شهرستان گناباد و کویر نمک، از طرف خاور به دهستان نیمبلوک و دهستان پسکوه از بخش قاین، از جنوب به بخش خوسف و دشت لوط، از باختر به کویر نمک.
آب و هوا: هوای شهرستان فردوس در قسمت بخش حومه و دهستانهای مصعبی، برون، مهویه نسبهً معتدل و در بخشهای بشرویه و طبس گرمسیر است. آب به طور کلی از قنوات است.
ارتفاعات: یک رشته ارتفاعات که از قسمت جنوبی گناباد تا 25هزارگزی دهستان نیگنان امتداد پیدا کرده حدفاصل بین گناباد و فردوس را تشکیل میدهد و در نقاط مختلف اسامی مخصوصی دارد مانند کوه سیاه و کوه عبدلی، کوه شش تو وغیره. رشته ارتفاعات کلات در شمال و شمال خاوری شهرستان فردوس واقع است که دامنۀ جنوبی آن جلگۀ گنابادرا تشکیل میدهد. ارتفاعات دیگر که در شمال، خاور و باختر طبس وجود دارد در نقاط مختلفه با اسامی مخصوص خوانده میشود مانند کوه گلستانه در دهستان دستگردان، شترکوه در دهستان کریت و یک رشتۀ دیگر در باختر فردوس. تا مسافت 24هزارگزی از مرکز شهر که تپه ماهورها به موازات جاده تشکیل یافته معروف به ارتفاعات اسدآباد است.
رودخانه: در منطقۀفردوس رود خانه مهمی که آب آن همیشه در جریان باشد وجود ندارد، رودخانه های محلی در مواقع بارندگی سیل آب در آنها جاری است، مانند رود خانه یخاب و رود پشو که هر دو از کوههای بشرویه سرچشمه میگیرند.
معادن: در اطراف قراء و قصبات شهرستان فردوس معادن زیادی وجود دارد که هنوز استخراج نشده است، فقط معدن روی که در 18هزارگزی جنوب فردوس واقع است فعلاً دارای ساختمانی است که مأمورین ادارۀ معادن از آن محافظت مینمایند. معادن دیگری مانند گوگرد در اطراف چشمۀ آب گرم و معدن آهن در کوههای یخاب و کلات و معدن نفت در زمینهای بین قلعه هور و نصرآباد و دهستان دستگردان به طور محسوس نمایان و هنوز استخراج نشده است.
کارخانه ها و صنایع دستی: گرچه اهالی فردوس ذوق و استعداد فراوان دارند لیکن به واسطۀ نداشتن مکنت کارخانه های مهمی در این شهرستان وجود ندارد، فقط یک کار خانه برق در فردوس به قوه 120 اسب و 240 ولت و یک کارخانه در طبس به قوه 220 ولت و نیز یک کار خانه موتوری آسیا درآن شهر دیده میشود. صنایع دستی عمده شهرستان قالی بافی و چادرشب و کرباس و برک بافی است و در اکثر قراءکارخانه های قالی بافی وجود دارد.
راه: یک راه شوسه که از گناباد منشعب شده از فردوس و بشرویه و طبس استان نهم را به استان هفتم اتصال میدهد و نزدیکترین راه یزد و خراسان است. به اغلب دهستانها و شهرستان ها نیز میتوان اتومبیل برد.
سازمان اداری: شهرستان فردوس از سه بخش به نام حومه، بشرویه و طبس تشکیل شده، جمع قراء و قصبات آن 453 و تعداد نفوس شهرستان 55878 تن است. یک فرودگاه طبیعی در قسمت جنوبی فردوس واقع است که طول آن 1500 گز و عرضش یک هزار گزاست و با کمترین مخارج میتوان آن را به صورت بهترین فرودگاه درآورد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ/ دُو)
بخش حومه شهرستان فردوس از شش دهستان به شرح زیر خانکوک، برون، مهویه، مصعبی، سرایان و سرقلعه تشکیل شده، حدود آن به شرح زیر است: از طرف شمال خاوری و شمال به دهستان کاخک و بخش بجستان از شهرستان گناباد، از طرف باختر به بخش بشرویه، از طرف جنوب به بخش خوسف از شهرستان بیرجند، از طرف خاور به دهستان نیمبلوک و دهستان پسکوه از شهرستان بیرجند.
موقعیت طبیعی بخش: دهستان های مهویه، سرایان، مصعبی کوهستانی و هوای آن معتدل است، لیکن هوای دهستان سرقلعه و قرائی که در جلگه واقع شده اند گرمسیر است. محصول عمده بخش غلات، پنبه ومختصر زعفران و میوه جات و خشکبار است. جمع قراء آن 56 ده کوچک و بزرگ و دارای 18594 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
باغی است در پایین یمامه. (معجم البلدان). مرغزاری است قریب به یمامه مر بنی یربوع را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
ابن حارث بن مالک بن فهم بن غنم بن قردوس. پدر قبیله ای است از ازد یا از قیس. از آن قبیله است هشام بن حسان قردوسی محدث که از برگزیده ترین تبع تابعیان یا مولای آنها است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام یکی از ملوک فارسی است که بر بنی اسرائیل مسلط شد. (حبیب السیر چ 1 تهران ج 1 ص 50)
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
سوسمار نر یا جانوری است مشابه حرباءو آن از نواحی مصر خیزد. و حرذون با ذال معجمه نیز آمده است. گوشت او سم است و گفته اند جانوری است شبیه به حرباء با خط و خال رنگین. ج، حرادین. حسین خلف گوید: بلغت سریانی نوعی از سوسمار است که آنرا به یونانی سالامندرا گویند و ازسموم قتاله است. گویند اگر دل او را بر خرقۀ سیاه پیچند و به صاحب تب ربع بندند شفا یابد - انتهی. و صاحب اختیارات گوید: مانند سوسمار است و طبع وی نزدیک است به طبع ورل و به یونانی آنرا سالاماندر نامند که در سین بیاید. و از جملۀ سموم قتاله بود خوردن آن. مهراریس در خواص گوید: دل حردون چون در خرقۀ سیاه بندند و بر صاحب تب ربع بندند البته شفا یابد و از وی تب زایل شود. جالینوس گوید: خون وی چون در چشم کشند روشنائی بیفزاید و دیسقوریدوس گوید: سرگین حردون وعضایه چون زنان بر روی مالند کلف و بثره را بغایت نیکو بود و صافی گرداند مانند صیقلی بود و بهترین وی سفید بغایت بود و سبک مانند نشاسته و بشیرازی سرگین ماترنگ خوانند - انتهی. و مؤلف تحفه گوید: حردون حیوانی است شبیه به وزغه و ورل بری و از آن بسیار کوچکتر مثل مار کوچکی دست و پا دارد، و سرش باریک و طولانی، و در عرض روزی متلون به الوان مختلفه میگردد. و در طبرستان ماچه کور و در اصفهان مال مالی نامند و از جملۀ سموم است و در خانه ها و کوهها یافت میشود. در سیم گرم، و تعلیق دل او که در لتۀ سیاه بسته باشند جهت تب ربع، و طلاء جلد محرق او با عسل بیحس کننده اعضاء است، بحدی که از قطع و ضرب متألم نگردد. و اکتحال خون او جهت تقویت باصره، و سرگین او جهت بیاض و حکۀ چشم، و ضماد او جهت تنقیۀ بثره و رفع جمیع آثار مفید است و سرگین او سفید و سبک، و در بوی شبیه به شراب میباشد و امین الدوله فرموده که ضماد پیه و گوشت او موی را میبرد و تعلیق حردون بر بازوی راست مهیج باه و شهوت جماع است. و بدستور تعلیق مهرۀ پشت او که قریب به گردۀ او باشد بر کمر شخص باعث شدت قوه جماع است. و از محمد بن احمد نقل نموده که خوردن یک قیراط از چشم راست او که خشک کرده باشند با آب سداب البته قاطع منی است. و یک قیراط از چشم چپ او با آب نخود سیاه مطبوخ و دو استار روغن گاو بغایت محرک باه و مسخن گرده است و چون حردونی را به اسم صاحب عرق النساصید کرده رگ باطن ران او را جسته، موضع را شکافته آن رگ را به اسم صاحب عرق النسا قطع کنند و بعد از آن با دست ریز نماید بدون آلتی، بالخاصه رفع آن علت شود. و گوید: مجرب است و مکرر بصحت رسیده و خوردن گوشت و مرق او مورث جذام است - انتهی. و داود ضریر انطاکی گوید: حردون، حیوان کالورل الصغیر و الضب، الی سوادو صفره، یوجد بالبیوت و الجبال و هو حار یابس فی الثانیه. قد جرب دمه و زبله لازاله البیاض کحلاً و الاّثار کلها طلاءً و جلده اذا حرق و طلی بالعسل منع الم الضرب و القطع. و زبله یغض بالنشا و قیمولیا اذا عجنا بماء خس الحمار و نزلا من منخل او بخرءالزرازیر اذا اعتلفت الارز و یعرف بسرعه انفراکه و انحلاله - انتهی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رجل ردوس، مرد سنگ انداز، بسیار راننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
گونه ای تره که آن را کراث ابوشوشه وگندنای شامی و کراث شامی و قفلوت نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردوس
تصویر کردوس
گله بزرگ از اسبان، جمع کرادیس، دسته ای از سواران کتیبه: (بسحر گاهان نا گاهان آواز کلنگ راست چون غیو کند صفدر در کردوسی) (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فردوس
تصویر فردوس
بهترین جای در بهشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردوس
تصویر ردوس
سنگ انداز، دور کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حردون
تصویر حردون
آفتاب پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردوس
تصویر کردوس
((کُ دُ))
گله بزرگ اسبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فردوس
تصویر فردوس
((فِ دُ))
باغ، بوستان، بهشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فردوس
تصویر فردوس
جنت
فرهنگ واژه فارسی سره
ارم، بهشت، پردیس، جنان، جنت، خلد، دارالسلام، رضوان، مینو، نعیم، باغ، بستان
متضاد: دوزخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد