جدول جو
جدول جو

معنی حردمه - جستجوی لغت در جدول جو

حردمه
(حَ دَ مَ)
لجاج و ستیزه در کار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردمه
تصویر مردمه
مردمک، دریچه ای میان عنبیه که نور را به داخل چشم هدایت می کند، مردمه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دَ مَ)
کواکب سیاره را گویند که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و قمر باشد. (برهان) ، آفتاب، ماه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ مَ)
آنچه باقی ماند در خنور خرما. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ / حِ دَ)
شهری است به یمن و اهل آن نخستین کسان بودند که از عنسی پیروی کردند. (معجم البلدان). شهری است بر ساحل دریای یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ دَ)
حرد. بیماریی است در دست و پای شتر، یا خشک شدن اعصاب دستهای او بواسطۀ زانوبند که گاه رفتن دست بر زمین کوبد
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ مَ)
آتش، آواز آتش افروخته، آواز شکم، آواز شکم مار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دِ مَ / حُ دَ مَ)
دیگ زود بجوش آینده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَمْ مُ)
گشن خواه شدن میش و بز و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَمْ مَ)
پشته های خرد که در آن هیچ نبات نروید
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
موضعی است نزدیک حمای ضریه نزدیک نسار. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ مَ / مِ)
مردمک. مردمک چشم. (برهان قاطع) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا). مردم دیده:
آن خوشه بین چنانک یکی خیک پر نبید
سر بسته و نبرده بدو دست هیچ کس
بر گونۀ سیاهی چشم است غژم او
هم بر مثال مردمۀ چشم از او تکس.
بهرامی.
زنج گفت سخنهای هنج همه نقش نگین مصلحت و مردمۀ دیدۀ صواب شاید بود. (مرزبان نامه ص 177). رجوع به مردمک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ مَ)
تأنیث مردم. سحاب مردمه، ابر ثابت و پا برجای، کذلک حمی مردمه. (ناظم الاطباء). رجوع به مردم شود
لغت نامه دهخدا
(گِ مَهْ)
مخفف گردماه. گردماه. ماه تمام. بدر:
با رخی رخشان چون گردمهی بر فلکی
بر سماوات علی برشده زیشان لهبی.
منوچهری.
رجوع به گردماه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ مَ /مِ)
جلد و چابک و چالاک در رفتن. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کوتاهانه یا بر یک پهلو دویدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کوتاهانه دویدن و یا بر یک پهلو دویدن. (ناظم الاطباء). و در نزد کسایی کردمه و کردحه بمعنی دویدن حماربر یک پهلو است. (از اقرب الموارد) ، فراهم آوردن قوم را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آماده و مهیا نمودن و تجهیز کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ مُ)
خبه کردن کسی را یا فشردن گلوی وی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به گلو فروبردن چیزی را. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). بلعیدن طعام را. (از اقرب الموارد). رجوع به زردبه و المعرب جوالیقی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ مَ)
سرحلقوم و تندی آن یا جای فروبردن از گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَغْ زُ)
بر یکدیگر افتان بازگردانیدن شتران را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ بَ)
خفت. سبکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رجوع به خردما شود
لغت نامه دهخدا
(حُ دی یَ)
حردی ّ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
لعنت کردن، پر کردن، چنانکه خنور را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ مَ)
یکی حندم و آن درختی است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به حندم شود
لغت نامه دهخدا
نام درختی. (شمس اللغات). درخت شخار. (مؤید الفضلاء از زفان گویا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زردمه
تصویر زردمه
فرو بردن، او باریدن، خبه کردن گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرمه
تصویر حرمه
بی بهرگی
فرهنگ لغت هوشیار
مردمک (چشم) : زنج گفت: سخنهای هنج همه نقش نگین مصلحت و مردمه دیده صواب شاید بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریمه
تصویر حریمه
بی روزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نام مرتعی در آمل، از توابع دهستان بهرستاق بخش لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
باد کرده، متورم
فرهنگ گویش مازندرانی