جدول جو
جدول جو

معنی حربث - جستجوی لغت در جدول جو

حربث
(حُ بُ)
گیاهی است که گوسفندان چرند. تمک. بیدور. ج، حرابث. نباتیست از نباتهای زمین نرم. (منتهی الارب). یقال: اطیب اللبن ما رعی الحربث و السعدان. (معجم البلدان). گیاهی است دارای برگ های دراز و نرم که خود نیز برگهای ریز دارند و خوشبوی و گرم و تند است. در دوم خشک است. بوی بد را از دهان زائل کند. و قولنج و سؤهضم را سود دهد، سدّه را باز کند و چون گوسفندش بخورد گوشت و شیر آن خوش طعم شود. موجب صداع است و کزبره مصلح آن است. بدل آن برنجاسف باشد. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
حربث
(حُ بُ)
نام فلاتی میان یمن و عمان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
حربث
تمک از گیاهان تمک
تصویری از حربث
تصویر حربث
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حربی
تصویر حربی
مربوط به جنگ، جنگی، در حال جنگ
جنگنده
در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حربه
تصویر حربه
وسیله یا عملی که از آن برای رسیدن به هدف استفاده می کنند، آلت جنگ مانند شمشیر، خنجر و سرنیزه، سلاح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراث
تصویر حراث
کشاورز، کشتکار، دهقان
برزگر، زارع، فلّاح، ورزگر، برزکار، بزرکار، برزیگر، برزه گر، گیاه کار، حارث، بازیار، کدیور، ورزگار، ورزکار، ورزه، ورزی، کشورز، واستریوش، کشتبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حربا
تصویر حربا
آفتاب پرست،
بوقلمون، پرنده ای از خانوادۀ ماکیان با پرهای سیاه رنگ و سر و گردن بی پر که قدرت پرواز ندارد، شوال، شوالک، شوات، سرخاب، پیروج، ابوقلمون، پیل مرغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراث
تصویر حراث
حارث ها، کشاورزان، جمع واژۀ حارث
فرهنگ فارسی عمید
(حَ رَ بَ)
یکی حرب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
نوعی از ثوانی نجوم. رجوع به ثوانی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
ریگ زاری است منقطع و منفرد نزدیک وادی واقصه از نواحی قف از رغام. و گویند رمله ای است کثیرالبقر از بلاد هذیل. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع). موضعی به شام. (منتهی الارب)
خطۀ بنی حربه، در یسار بنی حصن در بصره است، وایشان طائفه ای از بنی عنبر هستند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِبْ بِ)
افعی، یا افعی بزرگ، یا افعی که در رفتن وی آواز درشت برآید. حربشه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ بِ)
عجوز حربش، زن گنده پیر درشت. حربشه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
برزگر. کشاورز. (منتهی الارب). ج، حراثون، حراثین:
در زمین چار عنصر هفت حراث فلک
تخم دولت تا کنون بر امتحان افشانده اند.
خاقانی.
حراث ایام بر موضع لاله زارش خردۀ زعفران ریخته. (سندبادنامه ص 189)
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ)
هیأت کارزار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ بِ)
ابن نمیر. مردی از قبیلۀ بنی اسد، مردی از قبیلۀ بنی عنبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ)
سطبر ضخم. حرباج
لغت نامه دهخدا
(حِ)
حرباء. حربایه. سمندر. آفتاب گردک. آفتاب پرست. جحل. خامالاون. ابوقلمون. ابوحذر. بوقلمون. آفتاب گردش. اسدالارض. پژمره. مارپلاس. خور. انگلیون. روزگردک. (مهذب الاسماء). جمل الیهود. (حیاهالحیوان). ابن الفلات. حنفاء. کربسۀ آفتاب پرست. (منتهی الارب). کرباسو. ابوحجادب. (المرصع). ابوالزندیق. ابوالشقیق. ابوقادم. (المرصع) (حیاهالحیوان). ابوقره. (المرصع). ابن نجده. (المرصع). وزغ بزرگ. نوعی سوسمار. ج، حرابی. (ربنجنی). حربائه، حربای ماده و آنرا (یعنی ماده را) ام حبین نیز نامند. در بعض لغت نامه ها آمده است که جنسی از کرباسک است. و حرباء جنسی از کرباسوی بزرگ باشد که روی فرا آفتاب کند، و چنانکه گردد او نیز میگردد. (السامی فی الاسامی). حسین خلف تبریزی گوید: بلغت سریانی نوعی از سوسمار باشد و آنرا بفارسی آفتاب پرست گویند، گوشت وی زهر قاتل است، اگر کسی بخورد فی الحال بمیرد. خون او را بر موضع موی زیادتی که از چشم کنده باشند ضماد کنند دیگر برنیاید. و صاحب اختیارات گوید: خامالاون خوانند و در پارسی آفتاب پرست گویند و کرباسو نیز خوانند. و خون وی بر جای موی که در چشم باشد و بکنند چون طلا کنند دیگر نروید. گوشت وی سم قاتل بود مانند وزغه و بیضۀ وی نیز سم قاتل بود که در حال بکشد و مهلت ندهد و مداواپذیر نبود و معالجۀ کسی که گوشت وی خورده باشد مانند معالجۀ کسی کنند که ذراریح خورده باشدو در صفت ذراریح گفته شود و اما معالجۀ کسی که بیضۀ وی خورده باشد، باید که در حال سرگین باز در شراب بدو بدهند و قی پاک کنند و بدن را به روغن گاو بمالند و سر وی به نمک تکمید کنند و انجیر خشک و مسکه و جنطیانا بدهند تا بخورد، سود دهد - انتهی. حکیم مؤمن آرد: حربا را بفارسی آفتاب پرست گویند، و او حیوانی است شبیه به موش و دنبالش بلند و موی او افشان و نظر او همیشه به آفتاب. در چهارم گرم و خشک و از جملۀسموم، و خون او مانع روئیدن موی که کنده باشند و رافع آثار جلد، و طلای آب مطبوخ او، رنگ بدن را تا چند روز سبز میدارد، و گوشت او مورث سل و دق است، و یک درهم او کشنده. (تحفۀ حکیم مؤمن). داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: دویبه کالجراد، ذات قوائم اربع. تتلون بلون ما تتمشی علیه و تنفخ کثیراً. و لها انیاب حاده. و هی مولعه بالنظر الی الشمس، تدور معها، فاذا صارت فوق رأسها تحیرت و ضربت بلسانها حتی یعود الظل. و هی حاره یابسه فی الرابعه، دمها یمنع نبات الشعر طلاءً اثرالقلع. و طبیخها یصبغ الالوان الی الخضره و لو فی غیرالحمام، و بیضها من الذخائر. لحمها یورث السل و الدق و فیها اعمال سیماویه فی الارمده - انتهی.
و در بعضی کتب آمده است: حرباء جانوری است که همیشه رو به آفتاب میدارد و متلون میشود به انواع الوان در شعاع آفتاب:
با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ
اژدها را جنگ ننگ آید که با حربا کند.
منوچهری.
ز شوق طلعت و حرص لقای تو هستم
به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر.
مسعودسعد.
از پی طعمه شامی شده ام چون خفاش
وز پی دیدن خورشید شدم چون حربا.
مسعودسعد.
مشنو از شب پره حکایت خور
گرد حربا برآ و نیلوفر.
سنائی.
خاک در تو قبلۀ آمال و اندر او
خلقی نهاده روی چو حربا در آفتاب.
خاقانی.
بهر آذین عروس خاطرش
چرخ اطلس را به حربائی فرست.
خاقانی.
به سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل
به جیفه گاه و به ناووس و مستراح و خلاب.
خاقانی.
شب سردشان دیده نابرده خواب
چو حربا تأمل کنان آفتاب.
(بوستان).
- امثال:
اجود من عین الحرباء.
احزم من الحرباء.
فلان یتلون تلون الحرباء، بر یک حال نماند.
رجوع به حیاهالحیوان دمیری و عجائب المخلوقات قزوینی شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
تیر تمام ناتراشیده، بیخ پیکان. ج، احرثه، رفتن جای چله در سوفار تیر. (منتهی الارب). جای چله یعنی زه در سوفار تیر
لغت نامه دهخدا
(حُرْ را)
جمع واژۀ حارث. کشاورزان. برزگران. مزارعان. (غیاث) : طایفه ای از حرّاث مصر نزد وی شکایت کردند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
رفتن جای زه کمان در سوفار تیر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ)
خنوری است مانند جوال و غراره و توشه دان شبان. (منتهی الارب). جوال و توشه دان شبان
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
مصغر حرث. و از اعلام است
لغت نامه دهخدا
در فهرست مخزن الادویه این صورت را آورده و به آن معنی بوعجیدیطوس ودر بعض کتب عجیدیطوس داده اند و در مخزن الادویه ’حربت’ را صورتی از حربث دانسته است. رجوع به حربث شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حرث
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان بیرون بشم از بخش کلاردشت شهرستان نوشهر، واقع در پانزده هزارگزی جنوب خاوری حسن کیف و شش هزارگزی باختری مرزان آباد. کوهستانی و معتدل و دارای 190 تن سکنه، شیعه، گیلکی و فارسی. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات، گردو و شغل اهالی زراعت و گله داری و تهیۀ زغال و چوب و صنایع دستی زنان شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ / حَ)
از اعلام مردان عرب است
لغت نامه دهخدا
تصویری از تربث
تصویر تربث
درنگ کردن، باز ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراث
تصویر حراث
زارع، کشاورز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حربا
تصویر حربا
آفتاب پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حربه
تصویر حربه
آلت حرب و جنگ، سلاح، جوبدستی و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به حرب جنگی: کوس حربی، جنگنده رزمنده مرد حربی، یا کافر حربی. یا کافر حربی. کسی که اهل کتاب (مسلمان مسیحی یهودی زردشتی) نباشد، درین صورت مسلمانان او را بقبول اسلام دعوت کنند و در صورت عدم قبول با او میجنگند و او را میکشند، گوشه ای از ماهور، گوشه ای در راست پنجگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراث
تصویر حراث
((حَ رّ))
برزگر، کشاورز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراث
تصویر حراث
((حُ رّ))
جمع حارث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حربه
تصویر حربه
((حَ بِ))
سلاح
فرهنگ فارسی معین