جدول جو
جدول جو

معنی حرامس - جستجوی لغت در جدول جو

حرامس
(حَ مِ)
جمع واژۀ حرمس. سنون حرامس، سالهای سخت و قحطناک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرامی
تصویر حرامی
دزد، راهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرامی
تصویر حرامی
حرام بودن، نوشیدنی الکلی، حرامی کردن مثلاً مرتکب شدن فعل حرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حراس
تصویر حراس
حارس ها، حفظ کننده ها، نگه دارنده ها، نگهبان ها، پاسبان ها، جمع واژۀ حارس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرام
تصویر حرام
امری که به جا آوردنش گناه است، ناروا، آنچه خوردنش در شرع اسلام منع شده است، احرام بسته، حرمتدار
فرهنگ فارسی عمید
(رُ مِ)
مرد دلاور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مرد دلاور و بی باک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منع کردن. (غیاث اللغات). حظر. ممنوع کردن چیزی را. احماء. حرمت، ناروا شدن. (زوزنی). ناروا گردیدن. در حال تعدی با کردن و فرمودن و گردانیدن، و در لزوم با شدن و گردیدن صرف شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شَظْ ظی)
گشن خواه شدن سگ ماده و هر ماده از ذوات الظلف (چارپایان سم شکافته) : حرمت الذئبه و الکلبه و کل انثی من ذوات الظلف حراماً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام محله و خطۀ بزرگی است در کوفه که آن را بمناسبت نسبت به حرام بن کعب بنی حرام گویند، و نیز بنی حرام محلۀ بزرگی در بصره است و منسوب به حرام بن سعد بن عدی میباشد. (مراصدالاطلاع) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناروا. ناشایسته. ناشایست. محرم. محظور. ممنوع. شفور. شفود. شغور. عملی که ترکش راجح و از فعلش هم منع باشد. حرمت. منکر. منکره. نامشروع. ضجاج. غیرجائز. خلاف شرع. غیرمباح. خلاف قانون. غیرقانونی. فاسد. نامجاز. محجر. محجور. کار ناشایستی که بر خلاف گفتۀ پیغمبر بود و پیغمبر ارتکاب آنرا منع کرده باشد. (ناظم الاطباء) : و لاتقولوا لما تصف السنتکم الکذب هذا حلال و هذا حرام لتفتروا علی اﷲ الکذب. (قرآن 116/16).
ایدون فروکشی بخوشی آب می حرام
گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی.
کسائی.
حرامست می در جهان سربسر
اگر پهلوانست اگر پیشه ور.
فردوسی.
ببخشم سراسر همه گنج اوی
حرامست بر لشکرم رنج اوی.
فردوسی.
پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دوردارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). از ملک بیرون است و مصدق است به مسکینان در راه خدا و حرام است به من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). امروز آنچه از این قوم در خراسان میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرام مسلمانان را بحلال داشتن چنانکه در این صد سال نشان داده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 595).
به حرام و خطا چو نادانان
مفروش ای پسرحلال و صواب.
ناصرخسرو.
اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستانند حلال است و اگر جمع از بهر نان می نشینندحرام. (گلستان).
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما.
حافظ.
می حرام است در آن بزم که هشیاری هست
خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست.
صائب.
- المسجد الحرام، کعبه. (اقرب الموارد) : فول وجهک شطر المسجد الحرام و حیث ما کنتم فولوا وجوهکم شطره. (قرآن 144/2 و150).
- بلدالحرام، مکه. (اقرب الموارد).
- به حرام رفتن، به گمراهی رفتن. زناکاری کردن.
- بیت اﷲ الحرام، خانه کعبه. (منتهی الارب). بیت الحرام. مسجدی در مکه که مسلمین بدانجا به حج روند. (اقرب الموارد).
- ماه حرام، هر یک از اشهر حرم. ماههای حرام به جاهلیت عرب ماههائی بود که جنگ را در آنها روا نمی دانستند و آن عبارت بود از رجب و ذوالقعده و ذوالحجه و محرم: گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به اسیری بیاوردی. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی).
که تازیش خواند محرم بنام
وز آزار خواندنش ماه حرام.
فردوسی.
- مغز حرام، نخاع. حرام مغز. (منتهی الارب).
- نمک بحرام، کسی که نعمت کسی را ناسپاسی کند. نمک خور نمکدان شکن.
- ولد حرام. رجوع به حرامزاده شود.
، محرم: رجل حرام، مرد محرم. ج، حرم. (منتهی الارب). آنکس که احرام گرفته بود. (مهذب الاسماء). احرام گرفته. (ترجمان عادل بن علی) ، حرام اﷲ لاافعل کذا، مانند یمین اﷲ لاافعل کذا، یعنی سوگند به خدا که چنین نکنم
لغت نامه دهخدا
(حِ مِ)
رجوع به حرامس شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است در دیار محارب. (از معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مفرد روامس. پرنده یا هر جنبنده ای که شب بیرون آید. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مرغ که بشب پرد یا هر جنبنده که بوقت شب بیرون آید. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ مِ)
شیر سخت خونخوار مردم. (منتهی الارب). شیر سخت تجاوزکننده به مردم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مِ)
مهره های سیمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حرمت. ناروائی
لغت نامه دهخدا
(حِ)
بلدٌ حرماس، ای املس، یعنی هموار و لخشان، ارض حرماس، صلبه واسعه، زمین سخت و فراخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ ءِ)
جمع واژۀ حریسه، گوسپند بشب دزدیده، جمع واژۀ حریسه، به معنی دیوار از سنگ که برای گوسپندان سازند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ می ی)
دزد راه زن. دزد قاطع طریق. دزد بیابانی. راهزن. (شرفنامۀ منیری). رهزن: گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی از پس. (گلستان). و حکما گویند: چار کس از چار کس بجان برنجند، حرامی از سلطان، دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب. (گلستان).
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
به حرامی چو شحنه شد خندان
به حرمدان فروبرد دندان.
اوحدی.
- امثال:
حرامی باش، حرامی سفره مباش، یعنی گاه خوردن رعایت اکیل بکن و سهم او مخور.
، حرامزاده. ولدالحرام، کولی. لوری. لولی. غره چی. قرشمال. غربال بند
لغت نامه دهخدا
(حَ ما)
جمع واژۀ حرمی ̍
لغت نامه دهخدا
از دیه های وزواه قم بوده است. (ترجمه تاریخ قم ص 139)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به جد اعلی، یعنی حرام انصاری. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
عیسی بن مغیره. از شعبی روایت دارد، و ثوری از وی، و منسوب است به حرام خطه ای از کوفه و جد ایشان حرام بن سعد بن مالک تمیمی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
قاسم بن علی بن محمد بن عثمان حریری. صاحب مقامات است و از اهل میشان بصره است
لغت نامه دهخدا
(حُرْ را)
جمع واژۀ حارس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حراس
تصویر حراس
جمع حارس پاسبانان نگاهبانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرام
تصویر حرام
منع کردن، ممنوع کردن چیزی را، ناروا شدن، حرام بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرامی
تصویر حرامی
دزد راهزن منسوب به حرام حرامکار، دزد راهزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرام
تصویر حرام
((حَ))
ناروا، ناشایست، کاری که اسلام از نظر شرعی آن را منع کرده و ارتکاب آن گناه باشد، مقابل حلال، ضایع، تباه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراس
تصویر حراس
((حُ رّ))
جمع حارس، پاسبانان، نگاهبانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرامی
تصویر حرامی
((حَ))
حرامکار، دزد، راهزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرام
تصویر حرام
نابایسته، ناروا، ناشایست
فرهنگ واژه فارسی سره
دزد، راهزن، سارق، شبرو، عیار، قطاع الطریق، حرامکار، مشروبات الکلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ممنوع، تحریم شده، غیرقانونی، غیرشرعی، ناروا، ناشایست، نامشروع، غیرشرعی (مال)
متضاد: حلال، روا، ناممکن، تلخ، ناگوار، ضایع، تباه، منغص، نابود، نفله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حرام زاده
فرهنگ گویش مازندرانی