جدول جو
جدول جو

معنی حرافش - جستجوی لغت در جدول جو

حرافش(حُ فِ)
مار خبیث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرافت
تصویر حرافت
تندی، زبان گزی
فرهنگ فارسی عمید
(حَفِ)
شتران اصیل و نجیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
ابن مالک. محدث است و از یحیی بن عبید سماع حدیث کرده است. (منتهی الارب). اصطلاح محدث در فقه، تفسیر و کلام نیز تأثیرگذار بوده است، چرا که بسیاری از احکام دینی، ریشه در روایات نبوی دارند. محدثان با گردآوری دقیق احادیث، منابع فقهی را شکل دادند و به فقها کمک کردند تا براساس سنت صحیح، فتوا صادر کنند. بدون تلاش های محدثان، امکان استخراج صحیح احکام از منابع اسلامی بسیار دشوار می شد.
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
مار سیاه دیرینه سال بدان جهت که سوسمار صید کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حرش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
محارفه. رجوع به محارفه شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
در تداول فارسی زبانان، تیززبان. طلیق اللسان. فصیح. گویا از کلمه حرف عربی که در تداول فارسی بمعنی سخن است این وصف ساخته شده
لغت نامه دهخدا
(حِ فِ)
مار بد. (مهذب الاسماء). مار خبیث. (منتهی الارب). ج، حرافش
لغت نامه دهخدا
(طُ فِ)
دشوارخوی، بدسرشت از مردم و شتر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ شِ)
جمع واژۀ حرشف
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حرافه. تندی. زبان گزی. (منتهی الارب). تیزی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حمز. لذعه. تیزطعم شدن. تیزی آنکه خورند
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ)
جمع واژۀ حرفذه
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ)
شتران لاغر تهیگاه درآمدۀ رام. و این کلمه را واحد نباشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رجوع به حرافت شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
احمد بن موسی بن عبدالله بن محمد حرافی زمانی ساکن شهر فاس. عارف و ادیب بود و در 1034 هجری قمری درگذشت. او راست: تحفهالاخوان در احوال شیخ رضوان. (هدیه العارفین ج 1 ص 156)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
زبان آوری. تیززبانی. سخنوری. رجوع به حرّاف شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گیاهی است منوم و آن غیر بنگ است
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ فَ)
سطبر درشت خلقت و کلان. بزرگ پهلو. سطبر و کلان و درشت
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ)
جمع واژۀ حافشه. آب راهه ها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به حافشه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرافی
تصویر حرافی
زبان آوری، تیز زبانی، سخنوری
فرهنگ لغت هوشیار
واتگر زبان آور پر چانه حراف از ساخته های فارسی گویان است. پر گوی پر چانه، ناطق زبان آور. توضیح این کلمه در کتب لغت عربی نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حورافش
تصویر حورافش
مانندحوراء حوری سان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرافت
تصویر حرافت
تند بودن زبانگز بودن، تیزی زبانگزی تند مزگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرافه
تصویر حرافه
تند و تیزی زبانگزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراف
تصویر حراف
((حَ رّ))
پرگوی، پرچانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرافت
تصویر حرافت
((حَ فَ))
تند بودن، زبانگز بودن، تیزی، زبان گزی، تندمزگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراف
تصویر حراف
پر چونه، پر گفتار
فرهنگ واژه فارسی سره
پرچانه، پرحرف، پرگو، زیاده گو، حرف فشان، بیهوده گو، چاخان، مکثار، وراج، زبان آور، سخنران، نطاق
متضاد: کم حرف، گزیده گو
فرهنگ واژه مترادف متضاد