جدول جو
جدول جو

معنی حراضی - جستجوی لغت در جدول جو

حراضی
(حَرْ را)
عمل حرّاض. گچ پزی. رجوع به حرّاض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرامی
تصویر حرامی
حرام بودن، نوشیدنی الکلی، حرامی کردن مثلاً مرتکب شدن فعل حرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اراضی
تصویر اراضی
ارض ها، زمین ها، جمع واژۀ ارض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراضی
تصویر تراضی
از هم راضی شدن، از یکدیگر خشنود شدن، خشنودی و رضایت از یکدیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرامی
تصویر حرامی
دزد، راهزن
فرهنگ فارسی عمید
(حَرْ را)
زبان آوری. تیززبانی. سخنوری. رجوع به حرّاف شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به جد اعلی، یعنی حرام انصاری. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حرمت. ناروائی
لغت نامه دهخدا
(حَ)
عیسی بن مغیره. از شعبی روایت دارد، و ثوری از وی، و منسوب است به حرام خطه ای از کوفه و جد ایشان حرام بن سعد بن مالک تمیمی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
قاسم بن علی بن محمد بن عثمان حریری. صاحب مقامات است و از اهل میشان بصره است
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را ضَ)
بازار اشنان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
احمد بن موسی بن عبدالله بن محمد حرافی زمانی ساکن شهر فاس. عارف و ادیب بود و در 1034 هجری قمری درگذشت. او راست: تحفهالاخوان در احوال شیخ رضوان. (هدیه العارفین ج 1 ص 156)
لغت نامه دهخدا
(حَ می ی)
دزد راه زن. دزد قاطع طریق. دزد بیابانی. راهزن. (شرفنامۀ منیری). رهزن: گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی از پس. (گلستان). و حکما گویند: چار کس از چار کس بجان برنجند، حرامی از سلطان، دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب. (گلستان).
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
به حرامی چو شحنه شد خندان
به حرمدان فروبرد دندان.
اوحدی.
- امثال:
حرامی باش، حرامی سفره مباش، یعنی گاه خوردن رعایت اکیل بکن و سهم او مخور.
، حرامزاده. ولدالحرام، کولی. لوری. لولی. غره چی. قرشمال. غربال بند
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ)
معدنی است بین حوراء و شغب
لغت نامه دهخدا
(حَ / حُ ضَ)
آبیست بنزدیک مدینه مر بنی جشم را. (منتهی الارب). آبیست ازآن جشم بن معاویه در جهت نجد، چشمه ای است نزدیک حوراء. (معجم البلدان)
بازاری در کوفه بود که در آن اشنان میفروختند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ ضَ)
درازی اندوه و بیماری. برجاماندگی. (منتهی الارب). زمین گیری
لغت نامه دهخدا
(حَ)
یا حرشی. ابوخالد. تابعی است. واژه تابعی در تاریخ اسلام به فردی اطلاق می شود که یکی از یاران پیامبر را دیده و از او علم آموخته است، اما خود موفق به ملاقات با پیامبر اکرم (ص) نشده است. تابعین در سده اول هجری می زیستند و نقش مهمی در توسعه معارف اسلامی، به ویژه در زمینه روایت حدیث و فقه داشتند. نام های بزرگی چون حسن بصری، سعید بن مسیب و عطاء بن ابی رباح در شمار تابعین قرار دارند و آثار آنان در منابع معتبر اسلامی ثبت شده است.
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
منسوب است به حراز که جد ابوالحسن محمد بن عثمان حراز بغدادی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ ما)
جمع واژۀ حرمی ̍
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
محمد بن عبدالرحمان، مکنی به ابوالفضل نیشابوری. محدث است. محدث کسی است که علاوه بر نقل احادیث، در تشخیص راویان ضعیف، ناقلان جعلی، و تناقض های روایی تخصص دارد. علم رجال به عنوان شاخه ای از دانش حدیث، به وسیلهٔ همین محدثان شکل گرفت و برای هر حدیث، مسیر انتقال آن از راوی به راوی مشخص شد. این سطح از دقت علمی، تنها در تمدن اسلامی به چشم می خورد و نمونه ای از نهادینه شدن عقلانیت در دین است.
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
ثابت بن سنان بن ابراهیم بن زهرون. پزشک بغدادی. (هدیه العارفین ج 1 ص 248). و رجوع به ابوالحسن حرانی شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
نسبت به حران. عده ای از رجال بدین نسبت شهرت دارند.ولیکن فیروزآبادی در قاموس گوید: و النسبه الیه (حران) حرنانی و لاتقل حرانی و ان کان قیاساً، و شارح زبیدی و یاقوت گویند: این مانند آن است که نسبت به مانی را منانی گویند و حال آنکه قیاس مانوی میباشد.
- رطل حرانی، نوعی رطل است. رجوع به رطل شود
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
نسبت است به حریض که تصغیر حرض است. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از بلوکات قم، و عده قرای آن 15 و جمعیت 3000 تن است. رجوع به جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 394 و 396 شود، بزمین علفناک رسیدن. (منتهی الارب). بزمین فراخ نعمت درشدن. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ارض
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
عمل حرّاز. کار آنکه دید زند. شغل آنکه تخمین کند
لغت نامه دهخدا
تصویری از اراضی
تصویر اراضی
جمع ارض
فرهنگ لغت هوشیار
خرسندی -1 از هم خشنود شدن راضی گشتن، خشنودی رضایت. یا به تراضی طرفین. بخشنودی دو جانب برضایت دو طرف معامله. از هم راضی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حراجی
تصویر حراجی
مشته ای دکانی که در آن حراج کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرافی
تصویر حرافی
زبان آوری، تیز زبانی، سخنوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرامی
تصویر حرامی
دزد راهزن منسوب به حرام حرامکار، دزد راهزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرامی
تصویر حرامی
((حَ))
حرامکار، دزد، راهزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراضی
تصویر تراضی
((تَ))
از هم خشنود شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اراضی
تصویر اراضی
جمع ارض، زمین ها، زمین های دایر و مزروع، موات زمین هایی که دایر نباشد و مالکی نداشته باشد، عشر زمین هایی که موقع گرفتن مالیات مساحت آن منظور نمی شود، بایر زمین هایی که در آن ها کشت و زرع و آبادی نبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اراضی
تصویر اراضی
زمین ها
فرهنگ واژه فارسی سره